eitaa logo
روزمرگی‌های یک طلبه
4.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
717 ویدیو
2 فایل
امیرعلی کیائی نژاد هستم🙋 یه طلبه‌ی دغدغه‌مند دهه‌هشتادی😇 اینجا قراره اولا با هم رشد کنیم🙌🏻 و دوما پاسخی پیدا کنیم برای سوالاتمون🫡 دغدغه‌م؛دغدغه‌ی شماست⁸⁰ ٬ ⁹⁰🤍 کپی؟!👈🏻حلاله حلال . ادمین: @amiraliiiii313 ناشناس: https://daigo.ir/secret/9653719913
مشاهده در ایتا
دانلود
________بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ از بچگی عادت به هیئت‌های هفتگی داشت. مادرش بهش یاد داده بود که اگه خیر دنیا و آخرتو میخوای باید همیشه درِ خونه‌ی امام‌حسین(علیه‌السلام) باشی:) واقعا هم همین شد! امیرعلی معتقده که الان هر چی تو زندگیش داره به برکت اون روضه‌های هفتگیه:) الان بهتون میگم چطور👇 یکی از شبای زمستون، برای اولین‌بار، یه شخصیت جدید تو هیئت می‌دید! چقدر نورانی بود؛ چقدر خوش‌اشک؛ چقدر خوش‌اخلاق؛ به شدت کنجکاو شده بود که بدونه: این بنده خدا کیه؟ اصلا چیکاره هست؟ از کجا اومده؟ چرا تا حالا تو محل ندیدتش؟ و... هیئت تموم شد... این بنده خدا اولین باره که میاد هیئت، ولی چقدر خوب با بقیه گرم میگیره☺️ چقدر خوش‌بیان و مؤدبه😇 امیرعلی اون شب فقط باهاش سلام و احوالپرسی کرد! نه سوالی و نه جوابی... این هفته گذشت و هفته‌های متوالی این بنده محبوب خدا میومد و میرفت...🥰 یکی از هفته‌ها بعد از هیئت این مرد خوش‌اخلاق گفت: «صبر کن باهات کار دارم؛ هم شما و هم پسرعمه‌هاتون!» اونا هم که اصلا نمیدونستن قضیه از چه قراره منتظر موندن تا ببینن چیکار داره باهاشون..! برای اولین‌بار این شخصیت مهربون و البته مبهم، با همون لهجه‌ی مهربون و لحن آرومش خودشو معرفی کرد! _رضا هستم! بهم میگن شیخ رضا.‌‌.. طلبه‌ی پایه ۵ حوزه علمیه! جدیدا اومدیم تو این محل و فعلا خونه‌ی مادربزرگم مستقر هستیم☺️ البته میشه گفت اجبارا اومدیم اینجا، چون خونمون رو دزد زد و...🙁 _بچه‌ها ساکت بودن و فقط گوش میدادن ببین شیخ چیکار داره باهاشون🧐 شیخ ادامه داد... _بچه‌ها من تو این چند هفته که میام هیئت متوجه شدم که شما بچه‌های بااستعداد و امام‌حسینی‌ای هستید! و... میخوام اگر دوست داشته باشید هفته‌ای یه‌بار با هم دیدار خارج از هیئت داشته باشیم:)؟ _حتمااااا؛ خیلی هم عالیه😍🙂 ___________ادامه دارد_______________
____بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ مراوده‌ها شروع شد! حاجی که متوجه شده بود امیرعلی دو تا پسرخاله هم داره، اونا رو هم به اکیپ اضافه کرده بود😉 رفت‌وآمدها به حدی زیاد شده بود که بچه‌ها رو وابسته به شیخ رضا کرده بود🥲 وعده‌شونم هر پنجشنبه، خونه‌ی یکی از بچه‌ها بود:) اینطوری بود که نیم ساعت درس(اعتقادی) داشتن و یک ساعت هم بازی☺️ از بازی فکری‌های شیخ نگم براتون که اصلا محشر بود😍🥲 میتونستی ساعت‌ها بازی کنی و از سرش بلند نشی..‌. معروف‌ترینش هم اسمش «پایاپای» بود! واااای خیلی حال میداد:_) خلاصه که کل هفته رو لحظه شماری میکردن برای پنجشنبه‌ها بعد از ظهرها🤌 الحق و الانصاف شیخ رضا هم خیییلی کار بلد بود:) یعنی شما با لباس روحانیت، با رعایت موازین شرعی و اخلاقی، یجوری بچه‌ها رو جذب خودت کنی که به قول ویراستیون اصن الله الله🙃😂 قشنگ معلوم بود کار فرهنگی رو بلده:) قشنگ معلوم بود خوب اسلام و فهمیده:) قشنگ معلوم بود متخصصه:) ولی خیلیا همه اینا رو داشتن و کارشون نگرفت... شیخ رضا یه ویژگی منحصر به فرد دیگه هم داشت که، اون ویژگی اینقدر شخصیتش رو جذاب کرده بود🙃 اونم این بود که «شیخ خیلی امام حسینی بود.»🥲 هنوز صدای گریه‌هاش تو ویس‌های ضبط شده‌ی هیئت تو گوشمه😇 اینقدر صداش بلند بود که حال و هوای هیئتو دگرگون میکرد🥺 بچه‌ها میدیدن که شیخ رضا حتی تو سفر مشهد، و توی کوپه قطار هم دست از نماز شبش بر نمیداره:) میدیدن که وقتی بین مردم راه میره، یجوری باهاشون برخورد میکنه که تواضع و فروتنی موج میزنه:) میدیدن که اونه که اول به بچه‌ها سلام میکنه:) حتی اگه جوونام بهش بی‌اعتنایی میکردن، اون باهاشون خوش برخوردی میکرد:) البته این کودک جاهل(امیرعلی) همش سر این با شیخ بحث داشت😐 میگفت: «شیییییخ چرا وقتی میبینی بعضیا بی‌اعتنایی میکنن، باز بهشون سلام میکنیییی؟😡» و شیخ همیشه با لبخندی ملیح جوابشو میداد...😐😂 و این رفتارش خیلی جاها نتیجه داده بود و مسیر زندگی خیلیا رو عوض کرده بود!🥲 مثلا همین خیاط سر کوچه‌مون:) این آقا آنتی‌آخوند بود! اوایلم وقتی شیخ رد میشد، شیخ رو به رگبار تیکه میبست😐🤦‍♂ ولی اینقدر شیخ رفت و اومد و باهاش احوال‌پرسی کرد که تیرش به هدف نشست و شد از مریدای حاج‌رضا...🥰 خلاصه این شیخ ما هر جا میرفت گل می‌کاشت:) از بحث دور نشم! خواستم بگم بچه‌ها به صورت شانسی و بخاطر چهارتا بازی جذب شیخ نشده بودن و اینا رو به چشم میدیدن☺️ _______ادامه دارد_______________
____بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ امیرعلی با شیخ بزرگ شد:) اون موقعی که باهاش آشنا شده بود کودکی بود که خیلی شناختی از خودش و دنیای اطرافش نداشت! اما الان دیگه به سن نوجوونی رسیده بود🙃 از فضای دبستان وارد فضای دبیرستان، و از فضای کودکانه کم‌کم وارد فضایی میشد که یه مقدار براش غریبه بود😶‍🌫 و اما نوجوانی... خیلی سن عجیبیه:( احساس میکنی یه روح جدید در جسم تو گذاشتن و تو داری با اون روح جدیدی که انگار سنخیت زیادی باهات نداره زندگی میکنی😕 تا دیروز تمام دغدغه‌ت بازی و زنگ ورزش و دوچرخه‌سواری با رفقا و... بود:) اما الان مثل اینکه دغدغه‌های جدیدی جاشونو گرفتن👨‍🦯 یه حالتیه که نمیدونی الان باید بچه باشی یا نه؟ اصلا الان چجوری بهت نگاه میکنن؟ چجوری روت حساب میکنن؟ چجوری باید با بقیه تعامل کنی؟ چجوری،چجوری،چجوری و...؟ خلاصه که سر در گم میشی! بعضی اوقات الکی عصبی میشی! بعضی اوقات حال نداری! دیگه نوجوونیه دیگه:) یه روز خوشی یه روز ناخوش💆‍♂ یه روز فن حامیم و یه روز عشق حاج میثم🙍‍♂😂 بالاخره ترشحات هورمونی و بحران تشکیل هویت و... که شنیدید دیگه🚶‍♂ ولی تو این سن بحران هویت و دردهای بسیار، شیخ التیامی بود بر زخم‌های این پسر😅🙃 خیلییییی درک میکرد... خیلییییی میفهمید آدمو... خیلییییی وقتی حالت بد بود، مثل یه طبیب حالتو خوب میکرد... به معنای واقعی استاد! به معنای واقعی رفیق! چرا اسلام اینهمه تاکید میکنه بر رفیق خوب؟! رفیق خوب به درد همین روزات میخوره خب😇 بگذریم... امیرعلی وارد دبیرستان شد:))) از همون روز اول عنان کار رو به دست گرفت و سر صف خوندن قرآن رو شروع کرد😄 از همون روز اول با همه بچه‌ها گرم میگرفت🙊 تو اولین زنگ ورزش یه جوری خوب فوتبال بازی کرد که شد کاپیتان تیم کلاس😁 خلاصه که شخصیت برونگرای امیرعلی داشت کار خودشو میکرد:) حالا نکته‌ی جالبش اینجا بود که بخاطر بعضی از تقیداتش تو مدرسه بهش میگفتن «حاج‌آقا»😐😂 ولی هم اینوریا هم اونوریا تو اکیپاشون یه جا براش خالی میذاشتن😉 اوووووه! اگه بخوام از خاطرات دو سال دبیرستانش بگم که میتونم چند جلد کتاب بنویسم😅 ولی نمیخوام خیلی اذیتتون کنم..! کلاس هفتم با تموم پستی و بلندیاش تموم شد:) و اما کلاس هشتم...😇 ___ادامه دارد_______________
__________بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ ۱مهرماه سال هشتم، با شروع مدارس، همه چیز عادی بود... یه سال تحصیلی دیگه..! و سن ۱۴ سالگی..! همه چیز بنظر عادی میومد؛ بچه‌ها، معلم‌ها، کادر مدرسه، مردم شهر و... اما اون سال، سال عادی‌ای نبود🤦‍♂ سال شروع یک فاجعه! سال شروع یک اتفاق غیرقابل باور! سال شروع اشک و غم و اندوه و از دست‌دادگی عزیزان! سال امتحان و آزمایش! سال شروع و افزایش افسردگی! و بالاخره سال شروع بیماری کرونا بود💔 امیرعلی همیشه میگه: خیلی به این فکر میکنم که روز آخر مدرسه، که گفتن بخاطر کرونا تعطیله؛ نمیدونستم قرار نیست دیگه پشت میز و نیمکت بشینم🙃 نمیدونستم قرار نیست دیگه ریاضی و علوم بخونم😇 شاید براتون سوال شده باشه که چطور؟!🧐 یعنی چی که بعد از اون روز دیگه نتونست پشت میز و نیمکت بشینه؟!☹️ صبر کنید براتون توضیح بدم😅 یه روزی از روزهای زمستون امیرعلی طبق معمول بعد از زنگ آخر با بچه‌ها خداحافظی کرد و راه افتاد سمت خونه... ولی خب نمیدونست اون آخرین باریه که بچه‌های مدرسه رو میبینه! اومد خونه؛ مشغول نوشتن تکالیفش شد و دم‌دمای اذان مغرب راه افتاد سمت پایگاه🚶‍♂ با بچه‌ها بودن که خبر عجیب و غریبی شنیدن: «به علت شیوع بیماری کرونا، تمامی مدارس و دانشگاه‌ها به مدت یک هفته تعطیل است»🙄 با اینکه نفهمیدن چه بلایی سرشون اومده ولی خیلی خوشحالی کردن😑 امیرعلی واسه یه روز تعطیلی کلی صلوات نذر میکرد؛ حالا فکر کن یه هفته تعطیل شده..!🥲😅 اصلا تو حال و هوای خودش نبود،،، اینقدررر که خوشحال بود🙈 از لحظه‌لحظه‌ی این هفته به نحو احسن در جهت تفریح و عشق و حال استفاده کرد..! اما بعد از اون یه هفته انگار قضیه جدی شد😔🤦‍♂ اخبار، حاکی خبرهای عجیب و باورنکردنی‌ای بود»»»»»» انگار این بیماری‌ای که بخاطرش خوشحالی کرده بودن، خیلی خطرناک‌تر از اون چیزی بود که بشه بهش خندید🙃 تعطیلی مدارس، یک‌هفته یک‌هفته تمدید میشد و این بیماری هم روز به روز افزایش پیدا میکرد😔 چیزی نگذشت که همه‌چیز بهم ریخت! کل دنیا درگیر یه بیماری به ظاهر کوچیک شده بودن:( اونقدر کوچیک که فقط با تلسکوپ‌های قوی میشد دیدتش! اما همین بیماری چقدر بچه‌ها رو یتیم کرد... دختر بچه‌هایی که تموم امیدشون محبت‌های پدرانه بود و حالا کوه قوی و قدرتمند زندگیشون جلوی چشمشون پرپر میشد💔 پسر بچه‌هایی که رو دعای مادرانه‌ی سر سجاده‌ی مادر حساب کرده بودن و الان...💔 پدر و مادرهایی که تمام عمرشون رو ریختن پای بچه‌هاشون و حالا باید با دستای خودشون اونا رو خاک میکردن💔 و مقصر همه‌ی اینها یهود پست‌فطرت بود..! همونی که عروسک‌های خیمه‌شب بازیش آمریکا و اسرائیلن..! چقدر روزها ترسناک و تاریک شده بود🤦‍♂ لابه‌لای این امتحانات از امیرعلی هم یه امتحان خییییلی سخت گرفته شد... ________________ادامه دارد_____________
______بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ اوایل شروع کرونا بود.. هنوز تعداد کشته‌ها به روزی ۳۰۰ نفر نرسیده بود! یه روزی از همون روزای ترسناک تو خونه مشغول استراحت بود که یدفعه تلفن خونه زنگ خورد. +الو سلام بفرمایید! _سلام امیرعلی خوبی؟ +ممنونم خاله؛ بفرمایید... _گوشی بده به مامان! شروع کردن با هم صحبت کردن! ولی وسطای صحبت مدل صحبت مامان عوض شد... گوشی رو قطع کرد؛! امیرعلی که خیلی نگران شده بود پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر با صدای بغض آلود گفت: «مادربزرگ رو بردن بیمارستان»!😔 +بیمارستان؟؟؟!! چرا چی‌شده؟😳 _تنگی نفس هم به تب و بدن‌دردش اضافه شده!😓 هنوز هیچی معلوم نبود... ولی حال همه بد شده بود! شاید فهمیده بودن که این علائم برای کدوم بیماریه..! چند روز گذشت... چه لحظات سخت و بدی بود🤦‍♂ هیچوقت از یاد امیرعلی نمیره... هر روز خبر میدادن حالش بهتر شده و امیدوار میشدن:) ولی دوشنبه صبح ساعت ۹ بود که یه خبری همه رو شوکه کرد...💔 تلفن زنگ خود... +الو سلام دایی! _سلام گوشی بده مامانت... +سلام داداش خوبی! _حال مامان بد شده... +چییییی؟ چرااااا؟ خوب شده بود کهههه؟ _از بیمارستان زنگ زدن میگن امروز صبح نفس تنگیش خیلی زیاد شده..! فقط براش دعا کنید:) فکر کنم داریم از دستش میدیم!😭 تلفن قطع شد؛؛؛ امید ما هم قطع شد💔 دیگه همه‌چی رو تموم شده میدونستیم... امید نداشتیم؛ چون گفته بودن زنگ نزنید نمیتونه صحبت کنه!؛!🥺 امیرعلی دیگه طاقت نداشت؛ دلش برا صدای قشنگ مادربزرگ تنگ شده بود... میترسید از اینکه دیگه نتونه صداشو بشنوه! برا همین تصمیم گرفت زنگ بزنه به گوشیش؛ با خودش میگفت یا بر میداره یا بر نمیداره؛ ولی میدونست اگر مادربزرگش اسم امیرعلیو رو گوشیش ببینه بر میداره🙂 زنگ زد! +الو... +الو... +الو... _سلام عزیز دلم! واااای خدای من😢 این صدای مادربزرگ منه؟ چرا اینقدر سخت صحبت میکنه؟؟؟ چرا صداش در نمیاد؟؟؟؟ امیرعلی که بغضش مانع از صحبت کردن میشد به سختی شروع به صحبت کردن کرد! +سلام عزیزم! حالت چطوره؟🥺 _من خوبم... تو چطوری گل‌پسرم؟ +خوب نیستم اصلااا؛ کی میای پیشمون... _میام ایشالا؛ برام خیلی دعا کن🙂 امیرعلی دیگه نمیتونست ادامه بده... _پسرم همیشه دعا میکنم به درجات عالیه برسی... ان‌شاءالله همیشه تو زندگیت موفق باشی... ان‌شاءالله داماد بشی... فعلا کاری نداری عزیزم؟ +زود برگرد💔 +خداحافظ💔 ولی قطع شدن تلفن همانا و بدتر شدن حال امیرعلی همانا... فقط توسل کرد! به امامزاده‌ی محله... شروع کرد به التماس کردن..! میدونم حالش بده ولی تو میتونی بَرِش گردونی..! توروخدااااااا😭 نذر کرد؛ و مثل همیشه توسل کرد به حضرت زهرا«سلام‌الله‌علیها»... اذیتتون نکنم! خدا مادربزرگو دوباره بهشون برگردوند:) شاید خدا میخواست مقاومتشو ببینه! شاید میخواست امتحانش کنه! هر چی بود خیلیییی سخت بود... ولی گذشت... ____________ادامه دارد_____________
__بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ یه روز جمعه‌ای، قبل از اینکه کرونا باعث تعطیلی نمازجمعه‌ها و مساجد و باقی اماکن مذهبی بشه، حاج رضا به اتفاق بچه‌ها رفته بودن نماز جمعه😊 نماز که تموم شد، موقع بیرون اومدن از مصلّیٰ یه تعدادی طلبه داشتن تبلیغات ثبت‌نام حوزه رو پخش میکردن:)) یکی از طلبه‌ها اومد سمت بچه‌ها برای پخش کاغذها!! امیرعلی که هنوز نمیدونست داخلشون چی‌نوشته شده، کاغذ رو گرفت و شروع کرد به خوندن: _وات؟😐 _پذیرش حوزه علمیه‌ی......😑 بلند بلند خندید و گفت: «بابا آخه کی حوزه میره؟»🤣 من موهامو دوست دارم؛ نمیخوام برن زیر عمامه😂 کاغذ و با بی‌توجهی انداخت اونطرف:))) بگذریم... کرونا روز به روز بیشتر میشد؛ روزانه کلی عزیز از بینمون میرفتن و حال هیچکس خوب نبود🤦‍♂ اما بعضی اوقات خدا نقطه‌ی عطف زندگیامونو دقیقا تو اوج موقعی قرار میده که فکر میکنی دیگه راهی نداری🙃 نقطه‌ی عطف زندگی منم بین اون روزای تلخ و اشکبار بود☺️ یکی از روزای زمستون بود که شیخ رضا با یه خبری کللللی خوشحالمون کرد🥲 باورمون نمیشد؟🥺 بعد از مدت‌ها پیگیری بالاخره پیدا شد😍 مدت‌ها بود دنبال یه جا بودیم که بتونیم ایام کرونا با بچه‌ها و شیخ دور هم باشیم و بتونیم کانالو راه‌اندازی کنیم😊 کانال شیخ رضا رو میگم:) کانالی که از خیلی وقت پیش با کلی ذوق و شوق مشغول تولید محتواش بودیم:`) و با دور هم جمع شدن روزانه دیگه میتونستیم افتتاحش کنیم🥲 شد آنچه باید میشد😄 مستقر شدیم؛ مجهز شدیم؛ جمع شدیم؛ برنامه ریختیم؛ و بالاخره افتتاح کردیم😍 خلاصه نگم براتون که کل فکر و ذهنمون شده بود تولید محتوا و انتشارش😅 از این هم بگذریم... شاید به مناسبتی بیشتر از این روزای فوق‌العاده گفتم😇 این جمع‌شدنِ دور هم خیلی برکات برامون داشت:) آخه خدا میگه «یدالله‌مع‌الجماعه»🫂 از بیشتر شدن صمیمیت و... که بگذریم میرسیم به این ماجرا:👇 تازه از خواب بیدار شده بودم..! صدای گوشی امیرمحمد(پسرعمه‌) رو میشنیدم؛ انگاری تیکه‌ای از برنامه‌ی سمت خدا بود که تقطیع کرده بودن و داخل یه کانال گذاشته بودن! حاج آقا داشت میگفت: «پدر مادرا! بچه‌هاتونو بفرستید بیان حوزه؛ طلبگی سربازی امام زمانه! امام‌زمان توی این عصر یار میخواد؛ مگه خودش تو اون مکاشفه به اون عالم نگفت ما جز اینا کسی رو نداریم؟ چرا نمیذارید بچه‌هاتون بشن عزیزکرده‌ی امام‌زمان؟ چرا مانع میشید! و.........» به طور عجیبی هردوتاشون داشتن گوش میدادن😐 انگاری تو فکر بودن..! تو همین حال و هوا بودن که یهو امیرمحمد گفت: «امیرعلی بریم حوزه؟» امیرعلی هم که انگار هنوز خواب بود، به شوخی گفت: «بریم!»👨‍🦯 در باز شد و شیخ رضا از نماز اومد! سلام و احولپرسی و شروع اون دیالوگ‌های به یادموندنی🙃 امیرمحمد: حاج آقا ما میخوام بریم حوزه! شیخ: 😐😐😐 امیرعلی باز انگار کار و جدی نگرفته بودی! امیرعلی: آره آره راست میگه😁 شیخ: واقعاااا؟😐 هر دو: بله بله...✅ امیرعلی هنوز داشت شوخی میکرد؛ ولی یکمم جدی بود! انگاری صحبتای حاج آقا کار خودشو کرده بود:)) تو ذهنش میگفت تو که حوزه برو نیستی حداقل تحقیق کن ببین چجوریه...😶‍🌫 شیخ که انگار خودشم خیلی جدی نگرفته بود شروع کرد از طلبگی برای بچه‌ها گفتن😷 ________ادامه دارد_____________
___________بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ شیخ شروع کرد از طلبگی گفتن: «بچه‌ها طلبگی سربازی امام زمانه🥰 توفیقشو به هر کسی نمیدن:) بدونید که باید انتخابتون کنن🍂 تا انتخاب نشید محال ممکنه بتونید تو این مسیر قدمی بردارید..! طلبگی خیلی شیرینه؛ به شرط اینکه با اعتقاد واردش بشین🍃 باید برای امام‌زمان تو این مسیر، جهادی کار کنید.. باید خستگی ناپذیر باشین🔥 باید خوب درس بخونید و خوب مطالعه کنید📚 و مطمئن باشین امام‌زمان هم خیییلی هواتونو داره»💚 امیرعلی پرسید: «حاج آقا درساش چی؟ سخته؟!» حاج‌آقا جواب داد: «هرررر رشته‌ای سختیای درسی خودشو داره!» امیرعلی انگار میخواست مطمئن بشه دوباره پرسید: «یعنی من از پَسِش بر میام؟» شیخ جواب داد: «صد در صد که از پَسِش بر میای..! اصلا نگران نباش» شیخ ادامه داد: «بچه‌ها! تو این مسیر خیلیا بهتون حرف میزنن؛ اما شما نگاهتون به لبخند امام‌زمان باشه🙂 اگر نگاهتون به لبخند آقا باشه محاله ممکنه کم بیارید و خسته بشید🙃 وقتی بخواید وارد این مسیر بشید خیلیا، رفیق و نارفیق، فامیل و غریبه و خلاصه هر کسی که فکرشو کنید، ممکنه بخوان شما رو از رأی‌تون منصرف کنن؛ ولی باز شما نگاهتون به لبخند امام‌زمان باشه🙂 دوست، دشمن، فامیل، غریبه همه رفتنی‌ان:) تو روزای سخت زندگیتون فقط امام‌زمانه که براتون میمونه و پای درددلاتون میشینه»🥲 حرفای شیخ کار خودشو کرده بود... امیرعلی عجیب تو فکر بود! خیییلی دوراهی سختی بود»»»»»»» نمیدونست باید چیکار کنه.!. اگه بره، خب سختیای خودشو داره! اگه نره، قیامت چجوری تو چشم امام‌زمانش نگاه کنه؟💔 چون واقعا احساس میکرد که شرایط رفتنو داره! ولی خب سختش بود..! چند روزی گذشت و امیرعلی دیگه خیییلی تو خودش بود:) سنی نداشت ولی خب یه چیزایی رو میفهمید... یه روز صبح زنگ زد به شیخ‌رضا! +حاج‌آقا سلام... _سلااام آقاامیرعلی! خوبی؟ +ممنونم! حاج آقا لطف میکنی پیگیری کنی یه استخاره از حاج آقا جاودان برام بگیری؟ _یکم سخته! برا ورود به حوزه میخوای؟ +آره! حقیقت خیلی دو دلم..! _با محمدمهدی و امیرمحمد(پسرعمه‌ها) صحبت کردی؟ شاید اونام بخوان! +نه حاجی خودتون زحمتشو بکشید بی‌زحمت! _چشم؛ کاری نداری؟ +قربون شما،خداحافظ! تلفن قطع شد و امیرعلی تو دلش به خدا گفت: «خدایا دیگه بقیه‌شو به تو سپردم! اگه تو خواستیم میام! اگر هم نه که هیچی...» چند روز بعد بچه‌ها با شیخ رفته بودن شاه‌عبدالعظیم زیارت💛 کلا هر از گاهی برنامه‌شون بود؛ میرفتن شاه‌عبدالعظیم و بعدشم یه شام مشتی و بستنی و بعدم خونه😁 تو راه برگشت شیخ گفت بچه‌ها یه خبری براتون دارم! +چه خبری حاج آقا؟ _حدس بزنید؟ +در مورد کاناله؟ _نه.. +پس چی؟ _در مورد استخارتونه😥 بچه‌ها مات و مبهوت بودنو هیچی نمیگفتن! _شیخ گفت خوب نیومده😑 +بچه‌ها: 🙁☹️🥺💔 _خیییییلی خوب اومده😍 +جدیییییی؟😀 _بله؛ جواب استخاره‌تون خیییلی خوب اومده... امیرعلی دیگه تو حال و هوای خودش نبود😇 چجوری پدر مادرشو راضی کنه؟ چجوری به خاله و دایی و... بگه؟ حالا عمه‌ها بچه‌های خودشونم داشتن میومدن! ولی خب دایی و خاله چی؟؟؟ خیلی کار سخت بود! اولین قدم راضی کردن پدر و مادر بود😶‍🌫 یه ترفند خیلی جالبی از شهید محمدرضا دهقان شیخ بهشون یاد داده بود؛ میخواست از اون استفاده کنه!) چون شیخ همکلاسی شهید دهقان بود🥰 خلاصه رفت سراغ قدم اول که صحبت با مادر باشه..😢 _____________ادامه دارد________________
_______بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ نیمه‌های شب بود... مادر سر سجاده و مشغول مناجات:) تلویزیون روشن بود و امیرعلی هم از اتاقش اومد بیرون‌! چقدر جالب!🙃 تلویزیون داشت یکی از حوزه‌های علمیه‌ی تهران رو نشون میداد:) هیچی دیگه! فرصت رو مناسب دید برای پرتاب تیر اول😁 +قبول باشه❤️ _قبول حق عزیزم🥰 +مامان میگم دوست داری پسرت اونجا درس بخونه؟! مادر سرش رو چرخوند به طرف تلویزیون و از زیرنویس متوجه منظور امیرعلی شد😅 _نه! دوست ندارم... +ولی من خییییلی دوست دارم😇😂 هنوز انگاری مادر خیلی جدی نگرفته بود قضیه رو😕 امیرعلی ادامه داد: +ببین جدیدا به فکر این افتادم که چیکار کنم بتونم سرباز امام‌زمان بشم🥲 دوست دارم به دین امام‌زمان کمک کنم:) آخه میدونی آقا خیلی غریبه🤦‍♂ _الان منظورت از این حرفا چیه؟!🙁 +منظورم معلوم نیست؟🙂 مادر که خوب متوجه منظور امیرعلی شده بود، نمیخواست این صحبت ادامه پیدا کنه... امیرعلی که دید مادر سکوت کرده و احتمالا شوکه شده از حرفای پسرش، از فرصت استفاده کرد و ترفند شهید محمدرضا دهقان امیری رو که از شیخ رضا یاد گرفته بود، پیاده کرد❤️‍🔥 شهید دهقان موقعی که میخواستن برن سوریه مادرشون خیلی مخالفت میکردن! یه روزی میان پیش مادرشون و میگن: «مامان! اگه روز قیامت حضرت‌زینب رو ببینی، بعد بهت بگه یه جوونی داشتی که میخواست بیاد از حرم ما دفاع کنه، تو موقعی که دین خدا و حرم اهل‌بیت رسول‌الله تو خطر بود؛ چرا مانعش شدی؟؛ چه جوابی داری بهش بدی؟:)» مادر شهید که از این صحبت منقلب میشن اجازه‌ی رفتن شهید به سوریه رو میدن... حالا امیرعلی شروع کرد: +مامان! اگه روز قیامت امام‌زمان رو ببینید و آقا بهتون بگن که شما فرزندی داشتی که میخواست بیاد تو سربازخونه‌ی ما و از مکتب ما دفاع کنه؛ درست موقعی که دین خدا تو خطر بود و تحت فشارهای مختلف از طرف دشمن؛ چرا مانعش شدی؟؛ چه جوابی دارین بدین؟»🙂 _خب آخه خیلی سخته.‌‌.. +مگه اهل‌بیت سختی نکشیدن؟ _امممم... مادر سکوت کرد! امیرعلی احساس کرد که تیرش به هدف نشسته😄 شاید هم نشسته بود... ولی از فردا قضیه هر روز جدی‌تر میشد. به نحوی که دیگه نه تنها خاله و دایی و عمو و عمه، بلکه کل فامیل فهمیده بودن و هر کدوم به هر نحو سعی میکردن با مادرم صحبت کنن که نزار بچه خودشو بدبخت کنه😅😂 در این بین، امیرعلی فقط ۲ مدافع داشت! «پدر و پدربزرگ» فقط اونا بودن که میگفتن بزارید مسیر زندگیشو خودش انتخاب کنه:)😍😌 مخالفت‌های اطرافیان گر چه از سر دلسوزی بود، ولی واقعا اذیتش میکرد🙃 احساس میکرد اونا نمیتونن درکش کنن... بعضی اوقات دیگه فقط مخالفت نبود؛...... البته بندگان خدا دلشون میسوخت خب😄 بچه‌ای که آرزو داشتن تو لباس پزشکی و مهندسی و .... ببیننش، حالا قرار بود تو لباس روحانیت ببیننش😅 مادر هنوز قلباً راضی نشده بود و امیرعلی خیلی سعیشو میکرد که راضیش کنه! ولی.....😄 فرشته‌ی نجات دوباره به داد بچه‌ها رسید😁 شیخ‌رضا ترتیب جلسه‌ای رو داد تا با خانواده‌ها مفصل صحبت کنه... مفصلللل که میگم واااااقعا مفصلللل بود😐 حدودا ۴ ساعت جلسه طول کشید💔😂 امیرعلی هنوز نمیدونه دقیقا تو اون جلسه چه چیزایی گفته شد:) ولی هر چی بود بعد از اون جلسه نظر خانواده‌ها خیلی عوض شده بود🙃 نرم‌تر شده بودن... دلشون آروم‌تر شده بود... _________ادامه دارد________________
____________بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم____________ اون جلسه کار خودش رو کرده بود😁 حالا دیگه بچه‌ها با شیخ داشتن دنبال حوزه میگشتن🚶‍♂ شیخ خیلی دغدغه داشت که بچه‌ها حتما تو یه حوزه‌ای درس بخونن که هم انقلابی باشه و هم حوزه اجازه بده شیخ حواسش به بچه‌ها باشه و رو کاراشون نظارت داشته باشه😇 جستجو رو شروع کردن🧐 از این حوزه به اون حوزه... از این طرف به شهر به اونطرف شهر:) هر جا میرفتن یه مشکلی داشت که با شرایط مدنظر شیخ مطابقت نداشت🤦‍♂ یه جا خیلی سخت‌گیر بود! یه جا خیلی سهل‌گیر... یه جا خیلی دلگیر بود! یه جا خیلی دور... خلاصه که دیگه خسته شده بودن😑 این همممه حوزه! هیچکدومش اونی که میخواستن نبود😓 یدفعه گفتن بزار جست‌وجو کنیم تو گوگل ببینیم اطرافمون اگر حوزه هست حالا اون رو هم بریم یه نگاه بندازیم😶 سرچ که کردن دیدن بععععله یه حوزه هست! اتفاقا چقدرم نزدیکه... خدا کنه خوب باشه🙄 گر چه خیلی امیدی نداشتن به خوب‌بودنش، چون حوزه‌ی مطرحی نبود؛ ولی خب گفتن بریم یه نگاه بندازیم😴 راه افتادن..! ۷ دقیقه‌ای رسیدن به حوزه🤭 بچه‌ها مات و مبهوت داشتن به حیاط بزرگ حوزه نگاه میکردن:))) چقدر خوشگل و بزرگه😍 طبقه پایین حوزه هم یه مسجد جامع بزرگ بود... معماریش که حرف نداشت، دعا میکردن خود حوزه هم درست و حسابی باشه🙃 وارد شدن... دنبال کسی میگشتن که باهاش صحبت کنن و سراغ مدیر رو ازش بگیرن. دیدن یکی از کادر داخل حوزه نشسته؛ در زدن و وارد شدن! +شیخ‌رضا: سلام‌علیکم! _کادر: سلااااام حاج‌آقا... +خوبین ان‌شاءالله؟ _ممنونم؛ شما خوبین؟ +سلامت باشید! جهت پذیرش مزاحم شدیم... _خوش آمدید در خدمتیم😊 +لطف میکنید یه مقدار درباره‌ی حوزه برامون توضیح بدید؟ _بله ولی میخواید زنگ بزنم با مدیر حوزه صحبت کنین و خودشون توضیح بدن؟ +ممکنه؟ _چرا که نه؛ چند لحظه صبر کنید... این بنده خدا که بهشون میگفتن آقاسید، تماس گرفتن با مدیر و گوشی رو دادن به شیخ! شیخ از اتاق رفت بیرون و شروع کرد به صحبت با مدیر مدرسه... بچه‌ها نمیدونستن شیخ میخواد چی بپرسه😇 ولی مکالمه‌شون طولانی شد🙄 بچه‌ها که دل تو دلشون نبود، منتظر بودن ببینن نتیجه‌ی این مکالمه چیه؟ گذشت... گذشت... گذشت... یکدفعه شیخ در رو باز کرد و با خوشحالی گفت: «بچه‌ها! اینجا همونجایی هستش که دنبالش بودیم😍» بچه‌ها که هنوز نمیدونستن چی به چیه از شدت خوشحالی داشتن بال در میاوردن🥺 چی از این بهتر؟! حوزه نزدیک؛ خوشگلللل و دلگشاااا؛ مورد رضایت شیخ؛ دیگه چی از این بهتر🥲 یه روزی رو اعلام کردن برای مصاحبه‌ی حوزه از بچه‌ها:) واااای که تا اون روز برسه چندبار مُردن و زنده شدن🤦‍♂ خدایا چی قراره بپرسن؟ اگر قبول نشیم چی؟ اگر نشه چی؟ و....... و اون روز فرا رسید🙃 نفر اول امیرعلی رفت داخل اتاق! مدیر حوزه شروع کرد سوال پرسیدن از خودش و زندگیش؛ و امیرعلی هم با اعتماد به نفس تمام جوابشو میداد:) دیگه از یه جایی به بعد جای مدیر و امیرعلی داشت عوض میشد😂🤦‍♂ نفر دوم امیرمحمد و نفر سوم محمدمهدی..‌. بعد از اونا آقای مدیر، شیخ رضا رو صدا زد! بچه‌ها فهمیدن که میخوان نتیجه رو به شیخ اعلام کنن! بعد از ۱۰ دقیقه شیخ اومد بیرون و گفت: «مبارک باشه؛ بریم براتون عبا بخرم😊» امیرعلی که هنوز انگار باورش نمیشد، سکوت عجیبی داشت🙃 خدایا یعنی همه‌چی تموم شد؟🥲 یعنی انتخاب شدم؟ یعنی دیگه من شدم سرباز امام‌زمان؟ اگه از پَسِش بر نیام چی؟ اگه مثل فلانی و فلانی و فلانی خراب کنم و منحرف بشم چی؟ واااااای نه😕 فکرشم ترسناکه:) الان دیگه وقت ادای نذرش بود☺️ همون نذری که فقط خودشو خدای خودش ازش خبر داشتن... مدام از امام‌زمان تشکر میکرد🥰 آقا دمت‌گرم❤️‍🔥 آقا بازم مردونگی کردی:) من که میدونم لایق نبودم ولی تو.‌‌.. فقط کمکم کن! میترسم نتونم! تو هوامو داشته باش💔 و چه خوب فرمود شاعر: انگشت به لب مانده‌ام از قاعده‌ی عشق ما یار ندیده تبِ معشوق کشیدیم...:) ______________پــایــان________________
سال اول حوزه بود که امتحان بسیار سختی از جانب خدا از من گرفته شد..! امتحانی که اولش راحت بنظر میرسید ولی به مرور طوری پیش میرفت که احساس میکردم ذره‌ذره دارم آب میشم و از بین میرم🙃 اینکه الان دارم براتون درباره‌ش مینویسم خیلی سخته؛ چون حتی یادآوریشم عذاب‌آوره برام..🤦‍♂ احساس میکنم خدا میخواست مقاومتم رو بسنجه! میخواست ببینه چقدر پای تصمیمی که گرفتم می‌ایستم😇 میخواست ببینه فقط تو خوشیام ادعا دارم یا تو ناخوشیامم پای حرفم هستم🙂 نمیتونم بگم امتحانش چی بود..! ولی اونقدری سخت بود که منو از پا در بیاره و از امیرعلی پرشوری که یه جا بند نمیشد یه آدم افسرده‌ی گوشه‌گیر بسازه🥲 یادمه توی اون سختی‌ها و فشار و اضطراب فقط و فقط یه چیزی آرومم میکرد:) ...اونم توسلات شبانم به امام‌حسین بود❤️‍🩹 هر شب کارم شده بود حرف زدن و درددل کردن با امام‌حسین:) زیارت عاشورا با چاشنی مداحی‌هایی که همش حرف دلم بود و یکمم روضه🫀 حدودا یک سال هر لحظه و هر ثانیه با این امتحان دست و پنجه نرم میکردم! بعضی اوقات ناامید میشدم؛ بعضی اوقات میبریدم؛ بعضی اوقات دیگه نمیتونستیم؛ ولی هیچ موقع به خدا نگفتم منو میبینی یا نه!!.. چون مطمئن بودم داره میبینتم👀 مطمئن بودم حواسش بهم هست👣 همش یاد آیه‌ی «ان‌مع‌العسر‌یسرا» می‌افتادم و میگفتم صبرکن،،صبرکن،،صبرکن... و صبر کردم! آب شدم! توسل کردم! و بالاخره تموم شد🙂 بعد از تموم شدنش احساس کردم چقددددر عوض شدم:) اصلا اون آدم قبلی نیستم و کللللی ساخته شدم:) کلللللی قوی شدم:) و راحتیا شروع شد❤️
رفته بودیم با رفقا موج‌های آبی مشهد..! دیدیم یه طبقه‌ای دو تا سرسره کنار هم داره که یکیش خیییییلی شلوغه و یکیش حتی یه نفرم نیست😐 با رفقا گفتیم احتمالا سرسره بچه‌هاست که کسی تمایل نداره بره؛ ما که الان حال تو صف وایسادنو نداریم بریم همینجا حداقل با پله‌ها پایین نریم😂 آقا رفتیم جلو دیدیم یاااااااعلی چه چیزییییه😳 سرسره نیست اصن:/ واسه خودش سقوط آزادیه😕 تا یه مسیری کلا رو هوایی🤯 و بخاطر همین کسی جرعت نمیکرد بره😬 بچه‌ها گفتن اگه یه نفر بره ببینیم سالم رسیده بقیه هم پشت سرش میایم👀 همینطور که مشغول بحث و گفت‌وگو بودیم و کسی حاضر به رفتن نمیشد به یکباره روحیه‌ی ریسک‌پذیری بنده گل کرد و گفتم من میرم😶🙄🤒 بچه‌ها گفتن مردونه؟! گفتم مردونه😎 یاعلیو گفتم و رفتم نشستم اول سرسره.. یکم که پایینو نگاه کردم گفتم خدایا این اسمش تجربه‌ی جدید نیستاااا ممکنه آخرین تجربه‌ی زندگیم باشه🤓😑 ولی با خودم میگفتم که بابا مگه الکیه؟؟؟؟ اگه استاندارد نبود که نمیساختنش🤕 شاید باورتون نشه ولی حدود ۱۰ دقیقه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بپرم یا نپرم😂😂 و بالاخره پریـــــــــــــــدم😌 ولی مررردم تا برسم پایین🤦‍♂ از سقوط آزادم ترسناک‌تر بود💔
روزمرگی‌های یک طلبه
____________بِسم‌الله‌الرّحمٰن‌الرَّحِیم__________ ۱۳۸۵/۳/۱۶ تو یکی از محله‌های تهران یه آقا پسری به
اونایی که تازه به ما اضافه شدن و در جریان نیستن عرض کنم که بنده داستان زندگیمو (به‌صورت‌هدفمند) نوشتم؛ بخونید و درس بگیرید😂🌹 خصوصا اونایی که میخواید طلبه بشین😊 با این هشتک میتونید به همه‌ی قسمت‌هاش دسترسی پیدا کنید👌