#کشکول_پنجم_بهمن_۱۴۰۲
🌷پیامبر گرامی اسلام فرمودند: اگر تمام مردم در دوستی و محبت علی بن ابیطالب علیهالسلام یکدل بودند و وحدت کلمه داشتند 👈 خداوند آتش جهنم را هرگز نمیآفرید! (مقتلالحسین خوارزمی، ج ١، ص ٣٨ ـ الفردوس، ج ٣، ص ٣٧٣)
🌸 #عاشقانہ_پدران_شهـدا
🌺 ... چند دقیقه بین شهدا گشتند تا اینکه یک جنازه را روی خاک، روبهروی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقا مجید شماست. جنازه سر نداشت. رگهای گلویش پیدا بودند. دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد...
🌺این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفراز و نشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که ۸ سال دراورژانسهای خط مقدم جبههها با انجام سختترین و حساسترین عملهای جراحی، جان رزمندههای بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقهها وابسته بود، نجات داد.
🌺... در گلستان شهدای نجفآباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیکر مجید را به گلستان شهدا آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را اینجا توی این قبر به خاک بسپارید. دکتر گفت: چرا پسرم؟!
🌺جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شبهای جمعه میآمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا چند دقیقهای در این چهار قبر کندهشده میخوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه میخوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همینطور. حالا مجید آمده. بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که میخوابید، سرش را به یک طرف خم میکرد. همیشه هم میگفت: بچهها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر
اندازهی من بشود... چلهی مجید نشده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
#طنز_جبهه
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره امد و بوممم .... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربین را برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگر حرفی صحبتی داری بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یک خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!
✨به اوگفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشود ها... یک جمله بهتر بگو برادر ... با همون لهجه شیرین اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!...
💥اوایل جنگ بود، زن به شوهرش میگه باید بری کولر بخری. میره تعاونی بهش میگن باید سه ماه بری جبهه؛ طرف میره جبهه و متاسفانه در عملیات اسیر میشه!؟ بهش میگن چه پیامی برای خانوادت داری؟میگه: فقط به گل نسا بگید من که به فنا رفتم ، حالا خنک شدی؟ 😂
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
🕋 ما علی فروش نیستیم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🟢 روزی امیرالمؤمنین (علیه السلام)
به اصحاب خود فرمودند: دلم خیلی به حال ابوذر میسوزد. خداوند رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند ، چطور؟!
مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه
مأموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانهی او رفتند؛ چهار کیسهی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
♦️ابوذر عصبانی شد و به مأمورین گفت:
شما به من توهین کردید ، آن هم دو بار؛
اول آن که فکر کردید من علی فروشم
و آمدید من را بخرید. دوم ؛ بی انصاف ها ! آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟!!
شما با این چهار کیسه ی اشرفی می خواهید من « علی فروش » شوم؟!
♦️تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی
با یک « تار موی علی » عوض نمی کنم!
آن ها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
🟢 مولا گریه می کردند و می فرمودند:
قسم به خدایی که جان علی در دست اوست ، آن شبی که ابوذر درب خانه را
به روی سربازان خلیفه بست ، سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ غذایی نخورده بودند😰