گفتم:منازشما دستورنمیگیرم بگید #فرمانده بیاد...
همون لحظه فرمانده پرده چادر رو بالا زد و وارد شد:_یاالله چه خبره چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم... _خواهرِ من شما...
کلافه گفتم:_چند بار بگم من خواهر شما نیستم!!!
دستی به پشت سرش کشید:_بله...ببخشید خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه...عجله کنید...
_من یه پزشکم وظیفمہ الان اینجا باشم آقای فرمانده!!..ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...!!!!!
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌داستانهای عاشقانه #شهــدا در دلِ #دفاعمقدس👆♥️