eitaa logo
خانواده امن
215 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
با لمس آدرسهای زیر عضو کانالهای ما در تلگرام و ایتا شوید: تفسیر قرآن: @alquran_ir نهج البلاغه: @nahj_ir صحیفه سجادیه: @sahifeh_ir اخلاق، اوج نیاز @nyaz_ir عرفان، اوج ناز @nazz_ir خانواده امن در ایتا @amn_org بیداری در ایتا @bidary_ir مدیریت: @bidaryir
مشاهده در ایتا
دانلود
خانواده امن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🏝✳️گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.  🏝✳️وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.   🏝✳️عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.  🏝✳️خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: 🏝✳️ کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !! 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @amn_org
خانواده امن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ⚛☂⚛بهشت فروشی (ماجرای خریدن خانه زبیده  و هارون الرشید از بهلول)   ⚛☂⚛زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . ⚛☂⚛به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. ⚛☂⚛زبیده به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت خیلی زیباست آن را می‌فروشی؟ بهلول گفت هزار دینار می‌فروشم. زبیده گفت خریدام. ⚛☂⚛بهلول هم آن پول ها را گرفت و بین فقراء تقسیم کرد. شب آن روز هارون الرشید خوابی دید که وارد بهشتی شده که در آن قصر مجللی است و او را به داخل آن راه نمی‌دهند و می‌گفتند مال زبیده است. ⚛☂⚛فردا به زبیده گفت چنین خوابی دیدم. زبیده ماجرای خانه خریدن از بهلول  را به هارون گفت. هارون هم رفت تا بهلول را ببیند اورا دید که با بچه‌ها روی زمین خط می‌کشد. گفت ای بهلول چه می‌کنی؟ ⚛☂⚛گفت مگر نمی‌بینی دارم خانه می‌سازم. هارون گفت خانه ای را که تو درست می‌کنی به شکوه و جلال خانه پادشاهان نیست ولی آن را می‌خرم. بهلول گفت قیمتش خیلی گران است. هارون گفت هرچه را بخواهم می‌توانم بدست آورم. ⚛☂⚛ بهلول گفت هزاران کسیه پر زر و باغها و بوستانهای وسیع و اموال فراوان و ... ⚛☂⚛هارون گفت پس چرا به زبیده هزار دینار فروختی. بهلول گفت: زبیده ندیده آن را هزار دینار خرید ولی تو دیده‌ای و می‌خواهی بخری! 📚کتاب قصه‌های بهلول نوشته رضا شیرازی (تهران، نشر دا نش‌آموز سال 1378؛ 118ص.: مصور 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @amn_org
خانواده امن 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃 🌼 🍃 🌼 💚🌼💚تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. 💚🌼💚شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. 💚🌼💚صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . 💚🌼💚قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را . 💚🌼💚قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. 💚🌼💚قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. 💚🌼💚دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. 💚🌼💚ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند . 💚🌼💚قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. 💚🌼💚از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: پنبه‌دزد دست‌به ریشش میکشد. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼 🍃 🌼 🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 @amn_org
خانواده امن 🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 🍃🍀🍃 🍀🍃🍀 🍃 🍀 🍃 🍀 📚 🍀💐🍀روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است 🍀💐🍀گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟ 🍀💐🍀گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم... 🍀💐🍀گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید... وقتی به مقصد رسید 🍀💐🍀گنجشک دید پشتش میسوزد.. به عقرب گفت من که کمکت کردم 🍀💐🍀برای چه نیشم زدی....؟ گفت خودم هم ناراحتم 🍀💐🍀ولی چکار کنم ذاتم اینه... 🍀💐🍀حکایت بعضی از ما آدمهاست... 🍀💐🍀از دست رفیقان عقرب صفت... 🍀💐🍀هـم نشینی با مـارم آرزوسـت 🍀 🍃 🍀 🍃 🍀🍃🍀 🍃🍀🍃 🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 @amn_org
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 🌸💞🌸روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: 🌸💞🌸من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. 🌸💞🌸اصحاب پرسیدند چطور ؟ 🌸مولا فرمودند: 🌸💞🌸آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. 🌸💞🌸ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: 🌸💞🌸شما دو توهین به من کردید; 🌸💞🌸اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، 🌸💞🌸 دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ 🌸💞🌸شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟ 🌸💞🌸تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم. 🌸💞🌸آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. 🌸💞🌸مولا گریه می کردند و می فرمودند: 🌸💞🌸به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست؛ سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 @amn_org
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 🌸💞🌸 🌸💞🌸استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: 🌸💞🌸 به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ 🌸💞🌸شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : 🌸💞🌸 من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : 🌸💞🌸 اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ 🌸💞🌸شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟ 🌸💞🌸يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد. 🌸💞🌸حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ 🌸💞🌸شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند. 🌸💞🌸استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟ 🌸💞🌸شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ 🌸💞🌸درعوض من چه بايد بکنم؟ شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. 🌸💞🌸استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود. 🌸💞🌸فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند 🌸💞🌸 هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد. 🌸💞🌸دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگی همین است. 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 @amn_org
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍁🍂🍁یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. 🍁🍂🍁پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، 🍁🍂🍁آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: 🍁🍂🍁سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، 🍁🍂🍁 پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم. 🍁🍂🍁لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: 🍁🍂🍁 اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است 🍁🍂🍁منبع: نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹ جامع احادیث شیعه، ج ۸ 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 @amn_ org
☘💚☘ ☘💚☘جوانی با زنی فاضله عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت سامان دهیم. ☘💚☘جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی ‌کنیم. ☘💚☘چند روزی که از عروسیشان گذشت، زن فاضله به شوهر گفت: ببین من با تو قرار گذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم، شوهر گفت همينطور است. ☘💚☘ زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست. همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی می‌باشد، پس باید برایم منزلى جداگانه‌ مهیا کنی. ☘💚☘آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست. ☘💚☘مرد جواب داد: جناب استاد من نیامده‌ام که فتوی بپرسم، من برای راه حل نزد شما آمده‌ام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم. ☘💚☘فقیه گفت: اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشته‌ایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من می‌توانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند، ضمناً برایت مسکن جداگانه‌ای نيز مهیا می‌کنم. ☘💚☘شب، شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده‌ بود را بیان کرد. ☘💚☘زنِ فاضله، بهت زده گفت: ای من به قربان پدر و مادرت شوم، در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم ‌کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد! ☘💚☘نتيجه گيرى پند آموز : *کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، @amn_org
🌼💛🌼📚حسودی 🌼💛🌼روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه‌اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، 🌼💛🌼 زن بر خواجه رشك مى‌برد و مى‌كوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى‌برد و خواجه به حال خود باقى بود. 🌼💛🌼عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ 🌼💛🌼هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. 🌼💛🌼خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. 🌼💛🌼 در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى‌الحال مردند. 🌼💛🌼خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، 🌼💛🌼چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. 🌼💛🌼خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. 🌼💛🌼این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد. 🌼💛🌼 اموزنده @amn_org
❄️💎❄️ ❄️💎❄️حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: ❄️💎❄️شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. ❄️💎❄️وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. ❄️💎❄️من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. ❄️💎❄️با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! ❄️💎❄️حکیم تبسمى کرد و گفت: ❄️💎❄️حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ ❄️💎❄️همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!!......... @amn_org
♥️🌹♥️ ♥️🌹♥️کاظم عبدالامیر که بود؟!!! ♥️🌹♥️توی اردوگاه تکریت5، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر ♥️🌹♥️یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست! ♥️🌹♥️کاظم آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی جنگ بوده است، ♥️🌹♥️به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت! ♥️🌹♥️کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد ♥️🌹♥️تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی ♥️🌹♥️یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم... ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... ♥️🌹♥️اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: ♥️🌹♥️کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. ♥️🌹♥️صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، ♥️🌹♥️حلالت نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود. ♥️🌹♥️وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برای خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد. او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود. ♥️🌹♥️کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید ♥️🌹♥️تا اینکه کاظم مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید ♥️🌹♥️منبع:کتاب مدافعان حرم،ص24 ♥️🌹♥️انسان هرچقدر هم کج رفته باشد، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها بازمیتواندمرد خدا شود @amn_org
🔵💙🔵 🔵💙🔵مرد ثروتمندی با لباس‌های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و نشست. 🔵💙🔵بعد از او مرد فقیری با لباس‌های کهنه و مندرس وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست. 🔵💙🔵ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. 🔵💙🔵پیامبر فرمودند: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟ 🔵💙🔵عرض کرد: خیر. پرسید: پس برای چه این عمل را انجام دادی؟ (با حال شرمندگی) گفت: 🔵💙🔵 مرا همنشینی(نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می‌دهد؛ (و ادامه داد): 🔵💙🔵یا رسول الله حاضرم نصف مال خود را برای کیفر عملم به او ببخشم. 🔵💙🔵پیامبر به فقیر فرمودند: آیا می‌پذیری؟ عرض کرد: نه یا رسول الله. ثروتمند گفت: چرا؟ 🔵💙🔵گفت: می‌ترسم آنچه را از تکبر و خودپسندی تو را فرا گرفته، مرا هم فرا گیرد. @amn_org
💜💜💜 💜💜💜روزی یکی از دوستانم نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود. 💜💜💜در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد. 💜💜💜او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد.» 💜💜💜گفت: «من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. 💜💜💜 یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند. 💜💜💜روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند.» 💜💜💜 و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ) 💜💜💜و آن‌چه که انفاق کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است. @amn_org