✍ داستان خانه
🌟 زنی ، از خانه خودشان راضی نبود
🌟 هر روز عیب های خانه را ،
🌟 برای شوهرش بازگو می کرد
🌟 و مدام سر او غُر می زد
🌟 که باید خانه را عوض کنی .
🌟 مرد ، ابتدا خواست زنش را قانع کند
🌟 که در همین خانه بمانند
🌟 ولی موفق نشد
🌟 به ناچار به چند بنگاه سپرد
🌟 که خانه اش را برایش بفروشند
🌟 و خانه ای برای او بیابند
🌟 خود زن نیز ،
🌟 در سایت های ملکی می گشت
🌟 تا خانه مناسب پیدا کند
🌟 یک روز ، یک آگهی فروش خانه ،
🌟 توجه او را به خود جلب کرد :
🏡 خانه ای زیبا ، در باغی بزرگ و آرام
🏡 با تراس بزرگ مشرف به کوهستان
🏡 دارای اتاق های دلباز و پذیرایی
🏡 و ناهار خوری وسیع و...
🌟 زن خوشحال شد
🌟 و شوهرش را راضی کرد
🌟 تا به بنگاه بروند و خانه را ببینند
🌟 بنگاه دار ، به آقا گفتند :
💎 این خانم با شما هستند ؟!!
🌹 آقا گفت : بله
💎 بنگاه دار گفت :
💎 خوب این خانه که خانم می فرمایند
💎 همان خانه شماست .
🌟 زن تعجب کرد
🌟 و نگاهش به خانه اش عوض شد
🌟 و به بنگاه دار گفت :
🦋 آقا این خانه دیگر فروشی نیست
🌟 خیلی وقت ها ،
🌟 نعمت هایی که در اختیار داریم
🌟 یا دیده نمی شوند
🌟 یا به بودنشان عادت کردیم
🌟 مثل داشتن خانه ، سلامتی ، پدر ،
🌟 مادر ، دوستان خوب ، سواد ،
🌟 بینایی و خیلی چیزهای دیگه
🌟 قدر داشته هایمان رو بدانیم .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #نعمت #قدردانی