#واقعیت
عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند!
پارت 1
با ذوق و شوق خاصی، وسایلم را جمع کردم. انگار همه چیز برایم تازه شده بود!
ماه ها به رفتن فکر میکردم اما به دلایلی جور نمیشد!
حالا که جور شده ، میخواهم فقط به رفتن فکر کنم نه چیز دیگری...
هرچه میگذرد ضربان قلبم شدید تر میشود!
دستانم از عرق سرد آکنده شده و چقدر استرس رفتن را دارم...
انگار قلبم از جا کنده میشود...
ولی چه کنم؟ باید رفت...
میان برزخی هستم که رفتن را متمایلم ولی نرفتن هم زندگی مرا دگرگون میکند!
بالاخره به قطار خوشبختی یا نمی دانم بدبختی رسیدم...
اما سوار نشدم!
دوان دوان به سمت خانه رفتم و کلا از سفر منصرف شدم...
نفس هایم به سرعت نوری در ریه رفت و آمد میکرد...
بالاخره به خانه رسیدم...
نمیدانم تصمیمی که گرفتم درست هست یا نه؟؟!
رفتن را دوست داشتم اما با تعلقاتم چه کنم؟
با خاطراتی که هر کدامشان ، مثل تیکه های قلبم می مانند...
با آن ها چه کنم؟
با مهربانی های ننه کلثوم
با خاطرات بچگی
با کلبه جنگلی که در آن طبیعت را عمیقا با گوشت و پوست و استخوان ، حس کردم و خاطرات شگفت انگیز ماهی کبابی های شبانه کنار رودخانه جنب کلبه
چقدر خوشحالم که نرفتم!
اما صدایی در گوشم شیپور رو به جلو میزد که بالاخره باید بروی...🕴
به قلم ᏗᎷᎧ
👇 ᏗᎷᎧ👇
https://eitaa.com/amoalirezairan
#واقعیت
عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند!
پارت 2
غروب شد!
چقدر دلگیر و چقدر بی روح!
انگار همه چیز شده بود غروب!
یا اینکه غروب شده بود همه چیز!
از بلا تکلیفی خسته شده بودم...
گاهی برای اینکه فقط بروی ، کوچک ترین بهانه کافیست!
ولی من هزار بهانه برای رفتن داشتم ولی باز پاهایم به زمین شالیزار میخ کوب شده بودند!
در این جور شرایط فقط یک رفیق ، یک مونس، یک همدم حالت را خوب میکند!
اما دریغ از همه اینها...
انقدر از ته دل خندیدم که مثلا تلقین کنم حالم خوب است...
اما پایان همه خنده های صوری و ساختگی ، چیزی به جز یک بغض سرد و غم انگیز وجود نداشت...
و تحیری که هر شب به سراغ من هجوم می آورد که بمانم یا بروم؟!
به قلم ᏗᎷᎧ
👇 ᏗᎷᎧ👇
https://eitaa.com/amoalirezairan
#واقعیت
عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند!
پارت 3
باران می بارید! مثل همیشه کاسه ای را زیر سقف کلبه گذاشته بودم تا چکه قطره هایی که از سوراخ وسط سقف کلبه فرود می آمد ، درون کاسه چوبی جای بگیرد...
البته همان کاسه که مملو از آب میشد را خودم سر میکشیدم و چقدر می چسبید...
تصمیم گرفتم آشفتگی درونم را نزد طبیب دل و جانم ببرم...
ننه کلثوم را می گویم.
مادری که مادر بزرگم بود ولی ...
همیشه کار من مراجعه به اوست و او مرا عاشق خود میکند هربار و هر دم.
مثل بچه پروانه ای که در باغ گم شده و در جستجوی مادر خویش است دنبال ننه کلثوم در کوهستان و دشت بابا خدا ، بودم...
پیدایش نکردم که نکردم!
آن شب نگران ننه کلثوم بودم ،طوری که پلک هایم از شدت خواب سنگین شده بودند اما به طرز عجیبی خوابم نمی رفت!
خواب را هم دوست ندارم و مدتی با او قهرم...
به امید دیدار عشقم کلثوم خانم مددی
به قلم ᏗᎷᎧ
👇 ᏗᎷᎧ👇
https://eitaa.com/amoalirezairan
#واقعیت
عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند!
پارت 4
در خواب عمیقی بودم...
همه مشکلاتم را فراموش کرده بودم و خواب برایم مانند مخدری بود که دقایقی سختی ها را برایت محو میکند...
ناگهان صدای شیرین شیرین از خواب بیدار شو از یک آشنا ، پلک هایم را تکان داد و از آن فضای بی حسی خارج شدم...
دیدم ننه کلثوم است.
با همان حالت ازخواب بیدار شده ، پریدم بغلش!
گفت : ننه جان !
چند بار بگم ، بعد از اینکه از خواب بیدار شدی ، دست و صورتت را بشور بعد...
من هم جوابی قانع کننده بهش دادم:
آخه من دوستت دارمممم!
جریان دیروز را برایش تعریف کردم که کل دیروز را دنبالش گشتم...
او با سر تکان دادنی با حالت عجیبی گفت : تو هنوز نمی دانی شب های جمعه کجا می روم؟!
ای وای!
کاملا یادم رفته بود...
انقد غرق در دو گانگی ماندن و رفتن بودم که کاملا یادم رفته بود ننه کلثوم شب های جمعه به زیارت امام زاده ابراهیم میروند و تا خود صبح در آن مکان مقدس احیاء می گیرند...
به قلم ᏗᎷᎧ
👇 ᏗᎷᎧ👇
https://eitaa.com/amoalirezairan
🕴️ᏗᎷᎧ|Ali Reza
#واقعیت عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند! پارت 4 در خواب عمیقی بودم... همه مشکلاتم را فراموش کرده بودم و خو
#واقعیت
عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند!
پارت 5
انقدر خسته بودم که پلک هایم سنگینی میکردند...
قطار واقعا خسته کننده است ...
وقتی ناخواسته باید برای هدف مقدسی که داری ، حرکت کنی!
پیش از این حرف ها، قطار را خیلی دوست داشتم ولی الان نه!
ننه کلثوم هم خدا بیامرز همین را می گفت:«ننه اگر دلت خوش باشد ، هر کجای دنیا هم که باشی، بهت خوش میگذره و امان از وقتی که دلت خوش نباشد...»
صدای قطار انقدر اذیتم میکرد که در ذهنم هزار بار او را مذمت میکردم.
راه طولانی بود!
آنقدر طولانی که امکان داشت، هرگز نرسم!
تنها دلگرمی من در آن قطار بی روح، خوابی بود که در خود قطار از ننه کلثوم دیده بودم!
چه خواب زیبا و دلچسبی بود!
همان جا متوسل به امام زاده ابراهیم شدم...
به قلم ᏗᎷᎧ
👇 ᏗᎷᎧ👇
https://eitaa.com/amoalirezairan
🕴️ᏗᎷᎧ|Ali Reza
#واقعیت عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند! پارت 5 انقدر خسته بودم که پلک هایم سنگینی میکردند... قطار واقعا خ
#واقعیت
عنوان: #قطار_حرکت_نمیکند!
پارت 6
پنجاه سال از آن ماجرا میگذر و هر لحظه که به یادش می افتم ، احساس فخر و غرور به اینجانب دست میدهد!
چقد خدا مرا دوست دارد که در آن لحظه کمکم کرد تا تصمیمی درست و هوشمندانه بگیرم...
بله... همین طور است.
سوار قطار شدن بهترین تصمیمی بود که پنجاه سال پیش با کمک پروردگار توانستم بگیرم و اکنون بسیار بسیار بسیار خوشحالم!
ای کاش زود تر سوار قطار میشدم
زود تر از آنچه که فکرش را بکنی
البته چقدر سخت گذشت!
به قلم ᏗᎷᎧ
👇 ᏗᎷᎧ👇
https://eitaa.com/amoalirezairan