1402.02.18-OstadHemati.mp3
1.33M
#فرزندپروری
💠 چطور میشود که بچهها بر خلاف سیره و عملکرد والدین، خلافکار و ناسازگار میشوند؟
🎙#استاد_همتی
#تربیتی
eitaa.com/amoo_safa
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ قصه شب
💠 قصه شب: «جیکو، گنجشک کوچولوی زیبا و قشنگ»
✍️ نویسنده: محمدرضا فرهادیحصاری
🎤 با اجرای: مریم مهدیزاده، راحیلسادات موسوی، ناهید هاشمنژاد و سما سهرابی
🎞 تنظیم: محمدعلی حکیمی و محسن معمار
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: رضایت از نعمتهای خدا
📎 #دانش_آموزی
📎 #قصه_شب #قصه #داستان #قصه_صوتی
eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مثل عقاب تربیت نکنید!
🎙حجت الاسلام پناهیان
📎 #سبک_زندگی
📎 #ماه_شوال
📎 #جشن_بندگی #تربیتی
eitaa.com/amoo_safa
مداحی_آنلاین_مادرم_اسمتو_خوند_تو_گوشم_حسین_طاهری.mp3
5.54M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃از آخرین زیارتم چقدر گذشته
🍃دست رو دلم بزار حسین دلم شکسته
🎙 #حسین_طاهری
⏯ #استودیویی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
eitaa.com/amoo_safa
🔸️داستانهای شعری از زندگی پیامبر ص
🔸️این قسمت: سجدهی طولانی
🌸پیامبر عزیز ما
🌱یک روزی بود سر نماز
🌸امام حسن ع نزدیک او
🌱نشسته بود قشنگ و ناز
🌸همین که او به سجده رفت
🌱حسن دوید کنار او
🌸دستها را روی او گذاشت
🌱پرید و شد سوار او
🌸پدر بزرگ وقتی که دید
🌱حسن شده سوار او
🌸بازی و خنده میکند
🌱قه قه قه، هوهوهو
🌸سرش را هیچ بلند نکرد
🌱به حال سجده باقی ماند
🌸ذكر قشنگ سجده را
🌱دوباره و سه باره خواند
🌸سوار کوچک و قشنگ
🌱خیال پا شدن نداشت
🌸پدر بزرگ چه کار میکرد؟
سر از رو مهر برنمیداشت🌱
#شعر
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
قصه های بوستان سعدی
🌸ایاز
محمود غزنوی غلامی به نام «ایاز» داشت. ایاز از همه ی غلامها زشت تر بود؛ ولی سلطان محمود او را بیشتر از بقیه دوست داشت. روزی یکی از نزدیکان سلطان محمود مهمانش بود. او دید که سلطان از ایاز خواست که در بالای مجلس بنشیند. مهمان با تعجب پرسید: این غلام چه قدر زشت و قدکوتاه است؟ برای چه این قدر به او احترام میگذاری و دوستش داری؟»
سلطان خندید و جواب داد: تو نمیدانی موضوع چیست. زشتی و قدکوتاهی او برایم مهم نیست. این غلام ،ماجرای جالبی دارد. الآن برایت میگویم.
مدتها قبل، من همراه عده ای از سپاهیان، غلامان و کنیزانم از جنگ برمیگشتم. شب بود و باد تندی میوزید. همه ی مشعلهایی که به همراه داشتیم خاموش شد. دانه های شن در هوا میچرخیدند و نمیتوانستیم راه درست را پیدا کنیم،در همان موقع هم پای شتری که از پشت سر من می آمد در چاله ای فرو رفت. شتر بیچاره تلو تلو خورد و به زمین افتاد. صندوقی پر از مروارید، پشت آن شتر بسته شده بود که آن هم افتاد و شکست.
همه مجبور شدند بایستند.
در آن تاریکی میدیدم که چه طور
همه ی همراهانم دنبال آن مرواریدهای براق هستند. آن قدر خسته و بیحوصله بودم که نمیتوانستم به خاطر آن مرواریدها در آنجا بمانم. پس به همراهانم اجازه دادم که آنها را برای خودشان بردارند و من به راهم ادامه دادم و رفتم. آهسته آهسته میرفتم و امیدوار بودم که آنها
هم پشت سرم بیایند و در آن بیابان تنهایم نگذارند. در تاریکی شب مدتها راه رفتم. هوا کم کم روشن میشد. احساس کردم که سایه ای دنبالم می آید.وقتی برگشتمایاز را دیدم که بر اسبی سوار است وبه آرامی پشت سرم میآید. از او پرسیدم: «تو چند تا از آن مرواریدها را برداشته ای؟»
او جواب داد: من برای خدمت به شما آمده ام؛ نه این که برای خودم پول و ثروت جمع کنم.» او وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: «من از خدا جز سلامت شما چیزی نمیخواهم.
آنجا بود که فهمیدم این غلام با غلامهای دیگر فرق دارد. حالا بگو ببینم به نظر تو اینطورنیست؟»
مهمان جواب داد: در چنین وقتهایی است که میشود دوست واقعی را شناخت. در آن بیابان به جز ایاز، همه به فکر خودشان بودند. من هم اگر غلامی مثل ایاز ،داشتم او را در بالای مجلسمی نشاندم و به او احترام میگذاشتم.»
#داستان #قصه
eitaa.com/amoo_safa