🔸️مجموعه #شعرهای_سلام_خدای_مهربون
🔸️این قسمت آتیش
🌸سلام خدای مهربون
🌱تو که خدای جنگلی
🌸گفتی به من آتیش باشم
🌱من هم آتیش شدم؛ ولی
🌸لطفا به آدما بگو
🌱که شوخی با من نکنن
🌸یه وقت آتیش تو جنگلا
🌱بیخودی روشن نکنن
🌸وقتی که از پیشم میرن
🌱آب بریزن خاموش بشم
🌸ممنون خدای مهربون
🌱فقط همینه خواهشم
🌼از این شعر برای آموزههای مربوط به روز طبیعت و مراقبت از محیط زیست هم میشه استفاده کرد
#نوروز #روز_طبیعت #شعر_دعایی
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️مجموعه #شعرهای_سلام_خدای_مهربون
🔸️این قسمت آب چشمه
🌸سلام خدای مهربون
🌱من آب چشمهام، ببین
🌸غُل غُل و شر شر میکنم
🌱از رو کوها میام پایین
🌸بعدش توی رودخونهها
🌱موج میزنم با پیچ و تاب
🌸میرم پیش درختا که
🌱تشنه میگن:《آب آب آب》
🌸خداجونم آدما هم
🌱مثل درختا عزیزن
🌸یواش بزن رو دستشون
🌱آشغال توی آب نریزن
🌼از این شعر برای روز سیزده فروردین بعنی روز طبیعت میتونید استفاده کنید
#روز_طبیعت #شعر_دعایی
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️مجموعه #شعرهای_سلام_خدای_مهربون
🔸️این قسمت کیسه پلاستیکی
🌸سلام خدای مهربون
🌱خیلی دلم غصه داره
🌸شرمنده من یه کیسهام
🌱پلاستیکی، سیاه، پاره
🌸یکی منو با آشغالام
🌱انداخته توی جنگلا
🌸دارم خجالت میکشم
🌱بگو چی کار کنم حالا؟
🌸درختا با چشمای سبز
🌱چپ چپ نگاهم میکنن
🌸خداجونم بگو آخه
🌱تقصیر آدماست، نه من
🌼از این شعر برای روز سیزده فروردین بعنی روز طبیعت میتونید استفاده کنید
#نوروز #روز_طبیعت #شعر_دعایی #وسیله_ها
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️شعر آغاز بهار
🌸آهای آهای بهاره
🌱عید اومده دوباره
🌸گلهای زرد و لاله
🌱روئیده هر کناره
🌸بهاره و بهاره
🌱بهار صفا میاره
🌸بلبل رو شاخهی گل
🌱گنجشکه رو چناره
🌸داره آواز میخونه
🌱این آغاز بهاره
🌸بهاره و بهاره
🌱بهار صفا میاره
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️شعر فصل گل و شادی
🌸سلام سلام بر همگی
🌱بهار اومد دوباره
🌸فصل گل و شادیه
🌱خنده رو لب میکاره
🌸تو جشن عیدنوروز
🌱با شیرینی و آجیل
🌸باهم میریم دیدن
🌱بزرگترای فامیل
🌸آرزوی سعادت
🌱سلامتی و برکت
🌸داریم برای همه
🌱از خداوند یکتا
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️شعر دنیای زیبا
🌸خالقم به من داده
🌱این جهان زیبا را
🌸کوه و جنگل و دریا
🌱باغ و دشت و صحرا را
🌸از وجود گل کرده
🌱دشت و باغ را رنگین
🌸بر درخت تابستان
🌱داده میوهی شیرین
🌸چون که او به من داده
🌱زندگی در این دنیا
🌸با دلی پر از شادی
🌱شکر میکنم او را
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️شعر فصل بهار
🌸فصل بهاره هی
🌱عید دوباره هی
🌸فصل بهاره هی
🌱آره عید دوباره هی
🌸باز عمو نوروز برامون عیدی میاره
🌱عمو نوروز برامون عیدی میاره
🌸عید دیدنی و شادی
🌱شیرینی و چای و آجیل
🌸بازم عیدی میگیریم
🌱از همه اهل فامیل
🌸بچههای مهربون
🌱عید شما مبارک
🌸دوستای رنگینکمون
🌱عید شما مبارک
🌼این شعر برای بازیهای دونفره یا گروهی مناسبه چون حالت جوابگونه داره
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
🔸️شعر هوای نوبهاری
🌸هوای نوبهاری
🌱نم نم بارون هی
🌸چهچه قناری
🌱بر لب ایوون هی
🌸سبزهی ریشه ریشه
🌱میون بشقاب هی
🌸تنگ بلور و ماهی
🌱آینه و آب هی
🌸شاخهی پشت شیشه
🌱پر از جوونه هی
🌸خنده و دیدهبوسی
🌱دونه به دونه هی
🌸عید شما مبارک
🌱عید شما هم هی
🌸همیشه شاد باشیم
🌱همیشه باهم هی
🌼این شعر برای بازیهای دونفره یا گروهی مناسبه چون حالت جوابگونه داره
#فصل_بهار ✨#شعر #نوروز ✨ #عیدنوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
📚داستان اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهر چشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه و گل خود بهار را به خانه ها بیاورد.
در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند.
پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، شمعدان، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماور را آتش و چای خوشبویی دم کرد.
سپس قشنگ ترین لباسش را پوشید، روسری نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک ماهی قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو نوروز در گلدان کاشته بود را آب داد.
سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود.
پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … ».
در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن قصه ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند.
برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد.
آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم».
#نوروز #داستان #عیدنوروز #قصه #عید_نوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
📚داستان دوم
بهار خانم که از راه رسید، همه جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش آمدی. عیدی من را می دهی؟ بهار خانم تقی زد به تخم های گنجشک، جوجه ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».
درخت گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می دهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».
کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می دهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله پیرزن.
خاله پیرزن کنار سفره هفت سین نشسته بود و داشت سین های سفره هفت سین را می شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: « یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه دار شد».
بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله پیرزن پیچیده بود.
#نوروز #داستان #عیدنوروز #قصه #عید_نوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
📚 داستان سوم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرستانهای استان اصفهان پیرزنی زندگی میکرد. پیرزن مهربان قصّه ی ما به قدری مهربان بود که تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.
وقتی کسی بیمار می شد پیرزن فوراً به خانه او میرفت و با تجربههایی که از مادرش یاد گرفته بود به آنها منتقل میکرد. البتّه به اضافه گیاهان دارویی. پیرزن نه تنها برای بیماری های اهالی روستا بلکه برای مشکلات آنها نیز به آنها کمک میکرد.
اهالی روستا همیشه دلشان میخواست به پاس تشکّر از زحمات پیرزن برای او کار بزرگی انجام دهند. اما نمیدانستند چه کاری؟بالاخره یک روز تصمیم جدّی گرفتند.همه میدانستند که پیرزن حافظهاش ضعیف است. آنها با همه مردم شهر توافق کردند که در شهر حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.
پیرزن آنقدر درگیر مشکلات زندگی خود و مردم بود که اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن که در شهر زندگی میکرد شب عید برای او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را به او تبریک بگوید.
وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف کوچه به راه افتاد. او فکر میکرد که مردم هم خبر ندارند که امشب عید نوروز است. جالب این بود که وقتی به خیابان شهر رسید پرنده در آن جا پر نمیزد.
پیرزن درمانده به طرف خانهاش راه افتاد وقتی در خانه را باز کرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود. تمامی اهالی شهر برای پیرزن سفره هفت سین چیده بودند. خلاصه آن شب همگی در کنار هم سال خوشی را تحویل کردند.
#نوروز #داستان #عیدنوروز #قصه #عید_نوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛
📚 داستان چهارم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای و گیوه ی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر می آمد.
بیرون دروازه ی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ ، هر جور میوه یی که دلت می خواست پیدا می شد! و فراوان بوته های پر گل داشت ! هرسال، اول بهار، شاخه های درخت ها پر از شکوفه می شد: شکوفه های صورتی، شکوفه های سفید.
صاحب این باغچه ی کوچک، پیرزن سفیدموی خوش رویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هر سال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار می شد. رختخوابش را جمع می کرد، وضو می گرفت و نماز می خواند. اتاق را جارو می کرد.
قالیچه ی ابریشمی قشنگش را می آورد توی ایوان پهن می کرد و باغچه ی روبروی ایوان را آب پاشی می کرد. دور تا دور باغچه، هفت بوته ی گل هفت رنگ بود: نرگس و همیشه بهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.
جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگی شنا می کردند. پیرزن می رفت سر حوض، فوّاره را باز می کرد. آب برق برق می زد و روی گلها و بوته ها می ریخت. آنوقت می رفت و آینه ی پایه دار نقره اش را می آورد و روی قالیچه می نشست.
موهایش را شانه می زد و می بافت. عود روشن می کرد. منقل آتش را درست می کرد. کیسه ی مخمل اسفند را کنار منقل می گذاشت.
سینی هفت سین را می آورد روی قالیچه می گذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقل و نبات می چید و پهلوی هفت سین می گذاشت و می نشست روی قالیچه، و چشم به راه عمو نوروز می شد.
پیرزن کم کم خوابش می گرفت، چرت می زد، پلک هایش سنگین می شد، به خواب می رفت و عمو نوروز را خواب می دید. در این میان، عمو نوروز سر می رسید، می دید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند می زند.
عمو نوروز دلش نمی آمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشه بهار را از باغچه می چید و به موهای سفید پیرزن می زد. نارنج سفره ی هفت سین را بر می داشت با چاقو نصف می کرد. نصفش را با قند و آب می خورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن می گذاشت. یک مشت اسفند از توی کیسه ی مخمل در می آورد و روی آتش می ریخت.
اسفندها می پریدند هوا، ترق و توروق صدا می کردند! بوی اسفند در هوا می پیچید. عمو نوروز پا می شد و می رفت تا عید را به شهر ببرد.
آفتاب، کم کم، از سر درختها پایین می آمد، در حیاط پهن می شد، به ایوان می رسید و می افتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب می پرید، چشم هایش را می مالید. تا نارنج نصف شده را می دید و بوی اسفند به دماغش می خورد، شستش خبردار می شد که:
ای دل غافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش. دستی به زلفهایش می کشید، گل همیشه بهار را از گوشه چارقدش در می آورد و می گفت: «ای داد بیداد ! باز هم باید یک سال آزگار صبر کنم.»
و پیرزن یک سال دیگر هم صبر می کرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشم های پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون می گویند، هر کسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تر و تازه می ماند.
هیچ کس نمی داند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تر و تازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.
#نوروز #داستان #عیدنوروز #قصه #عید_نوروز
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━━┛