4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤امشب مسجد حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام
✍ تو قصه گویی و تعریف داستان برای بچه ها یکی از نکاتی که باید مورد توجه قرار بگیره،همراه کردن مخاطب با قصه گو هست، که بعضی وقت ها بذاریم بچه ها هم تو گفتن بعضی از جاهای قصه مشارکت کنند
#انتقال_تجربه 🎁
#مربیان #کلاسداری #معلمان #حدیث #تجربه #قصه #داستان #قصه_گویی #مربی #اجرا #گزارش
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
پریشب..
📆 ۱۴۰۲/۱۰/۰۴ (دوشنبه)
در خدمت بچه های محله ی خودمون😇
🕌 مسجد جامع حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام
🎤 قصه گویی در محله بنیاد قم (مسجد حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام )
✍ قرار بود بلافاصله بعد نماز مغرب و عشا ساعت یه ربع به شش برنامه مون باشه،به خاطر جلسه ی ضرب الاجل و یکهویی هیئت امنای مسجد ساعت ۷ برنامه مون شروع شد،گفتم لابد دیگه کسی از بچه ها نمیاد،تا میکروفن و من رو دیدن گفتن بچه ها بدویید عموصفا اومد😄😍هر چند اگه بلافاصله بعد نماز بود تعداد خیلی بیشتری میومدند طبق وعده ای که داده بودیم،ولی بازم عده ای اومدند الحمدلله☺️
#مسجد #قصه #داستان #قصه_گویی #برنامه #اجرا #گزارش #اجرای_برنامه
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
دیروز...
📆 ۱۴۰۲/۱۰/۰۵ (سه شنبه)
🌆 شهر قدس(تهران)
🏫 مدرسه ابتدایی دخترانه حضرت زینب سلام الله علیها
✍ ساعت ۴/۳۰ صبح زود سه شنبه تقریبا بیدار شدم و حدود ۵ به سمت شهر قدس (تهران) حرکت کردم تا از اول شروع کلاس ها مدرسه باشم،۴ تا کلاس رفتم و براشون در مورد فلسفه و چرایی نماز در قالب اجرای پاورپوینت و داستان و مسابقه و جدول و بازی و در انتها به صورت پرسش و پاسخ با بچه ها صحبت کردم و در انتهای برنامه با بچه های عزیز نماز جماعت خوندیم
#مدرسه #نماز #داستان #قصه_گویی #برنامه #اجرا #گزارش #اجرای_برنامه
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
#داستان
#قصه_گویی
#داستان_کودکانه_امام_جوادع
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
جواد با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #ولادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa