#یه_قصه_خوشمزه
📖 یکی بود یکی نبود.
☀️ امام رضا علیه السلام در بیرون شهر، یک باغی داشتند. بعضی وقت ها به آن باغ سر می زدند.
یک روز که امام رضا به آن باغ رفته بودند؛ نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. گنجشک جیک جیکی کرد و با امام رضا صحبت کرد.
امام رضا به یکی از دوستانش گفت: این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
دوست امام رضا، که نامش سلیمان بود، سریع چوب بلندی را برداشت و به سمت ایوان جایی که لانه ی پرنده بود، رفت. مار را آنجا دید و با چوبش، او را از لانه ی پرنده دور کرد.
🕊 گنجشک خیلی خوشحال شد و برای تشکر از امام رضا و سلیمان دوباره پیش آنها برگشت.
#امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضا
💖جوانه ها
┏━━━━━━🌼💐━━━┓
🆔 @amooansari✍
┗━━💚🍃━━━━━━━┛
#یه_قصه_خوشمزه
📖 یکی بود یکی نبود.
☀️ امام رضا علیه السلام در بیرون شهر، یک باغی داشتند. بعضی وقت ها به آن باغ سر می زدند.
یک روز که امام رضا به آن باغ رفته بودند؛ نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. گنجشک جیک جیکی کرد و با امام رضا صحبت کرد.
امام رضا به یکی از دوستانش گفت: این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
دوست امام رضا، که نامش سلیمان بود، سریع چوب بلندی را برداشت و به سمت ایوان جایی که لانه ی پرنده بود، رفت. مار را آنجا دید و با چوبش، او را از لانه ی پرنده دور کرد.
🕊 گنجشک خیلی خوشحال شد و برای تشکر از امام رضا و سلیمان دوباره پیش آنها برگشت.
#امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضا
💖جوانه ها
┏━━━━━━🌼💐━━━┓
🆔 @amooansari✍
┗━━💚🍃━━━━━━━┛