eitaa logo
🌹 گلستان کودک و نوجوان🌷
2.9هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
900 ویدیو
612 فایل
وبسایت 👈 گلستان کودک و نوجوان 👉 طرح درس،رنگ آمیزی، مسابقه و گزارش برنامه ها و... ویژه مربیان و مبلغان کودک و نوجوان وبسایت ما: amoobahreman.ir تبادلات: @ertebat_golestan فروشگاه ما: @shop_golestan مدیر کانال: @amoo_bahreman
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام و تبریک دهه ولایت💐 و اعیاد و مناسبت های پیش رو🌹 خدمت همه دوستان و عزیزان عضو کانال با توجه به نزدیک شدن به ماه محرم🏴 و اتمام فصل اول محتوای که هرهفته باصدای دخترم در روزهای شنبه_دوشنبه_چهارشنبه بارگزاری میشد، خوشحال می‌شویم با نظرات سبز خود در مورد برنامه ها و محتوای کانال، خصوصا بحث ، ما را در تولید بهتر برنامه ها یاری فرمایید. بزرگواران می‌توانند برای ارائه نظرات به صورت ناشناس بر روی لینک زیر👇 زده: https://harfeto.timefriend.net/15420113 و یا نظرات سازنده خودتون رو به آیدی مدیر @amoo_bahreman ارسال فرمایید. باتشکر
با عرض سلام و تبریک دهه ولایت💐 و اعیاد و مناسبت های پیش رو🌹 خدمت همه دوستان و عزیزان عضو کانال با توجه به نزدیک شدن به ماه محرم🏴 و اتمام فصل اول محتوای که هرهفته باصدای دخترم در روزهای شنبه_دوشنبه_چهارشنبه بارگزاری میشد، خوشحال می‌شویم با نظرات سبز خود در مورد برنامه ها و محتوای کانال، خصوصا بحث ، ما را در تولید بهتر برنامه ها یاری فرمایید. بزرگواران می‌توانند برای ارائه نظرات به صورت ناشناس بر روی لینک زیر👇 زده: https://harfeto.timefriend.net/15420113 و یا نظرات سازنده خودتون رو به آیدی مدیر @amoo_bahreman ارسال فرمایید. باتشکر
با عرض سلام و تبریک دهه ولایت💐 و اعیاد و مناسبت های پیش رو🌹 خدمت همه دوستان و عزیزان عضو کانال با توجه به نزدیک شدن به ماه محرم🏴 و اتمام فصل اول محتوای که هرهفته باصدای دخترم در روزهای شنبه_دوشنبه_چهارشنبه بارگزاری میشد، خوشحال می‌شویم با نظرات سبز خود در مورد برنامه ها و محتوای کانال، خصوصا بحث ، ما را در تولید بهتر برنامه ها یاری فرمایید. بزرگواران می‌توانند برای ارائه نظرات به صورت ناشناس بر روی لینک زیر👇 زده: https://harfeto.timefriend.net/15420113 و یا نظرات سازنده خودتون رو به آیدی مدیر @amoo_bahreman ارسال فرمایید. باتشکر
با عرض سلام و تبریک دهه ولایت💐 و اعیاد و مناسبت های پیش رو🌹 خدمت همه دوستان و عزیزان عضو کانال با توجه به نزدیک شدن به ماه محرم🏴 و اتمام فصل اول محتوای که هرهفته باصدای دخترم در روزهای شنبه_دوشنبه_چهارشنبه بارگزاری میشد، خوشحال می‌شویم با نظرات سبز خود در مورد برنامه ها و محتوای کانال، خصوصا بحث ، ما را در تولید بهتر برنامه ها یاری فرمایید. بزرگواران می‌توانند برای ارائه نظرات به صورت ناشناس بر روی لینک زیر👇 زده: https://harfeto.timefriend.net/15420113 و یا نظرات سازنده خودتون رو به آیدی مدیر @amoo_bahreman ارسال فرمایید. باتشکر
با عرض سلام و تبریک دهه ولایت💐 و اعیاد و مناسبت های پیش رو🌹 خدمت همه دوستان و عزیزان عضو کانال با توجه به نزدیک شدن به ماه محرم🏴 و اتمام فصل اول محتوای که هرهفته باصدای دخترم در روزهای شنبه_دوشنبه_چهارشنبه بارگزاری میشد، خوشحال می‌شویم با نظرات سبز خود در مورد برنامه ها و محتوای کانال، خصوصا بحث ، ما را در تولید بهتر برنامه ها یاری فرمایید. بزرگواران می‌توانند برای ارائه نظرات به صورت ناشناس بر روی لینک زیر👇 زده: https://harfeto.timefriend.net/15420113 و یا نظرات سازنده خودتون رو به آیدی مدیر @amoo_bahreman ارسال فرمایید. باتشکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاصدک 9️⃣ مجموعه کلیپ های انجمن مبلغین کودک و نوجوان موضوع: کار خوب و بد استاد : حجت الاسلام ادیب 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟ 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 جواد با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟ 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 جواد با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم. •┈┈••••💫•🌿🌺🌿•💫•••┈┈• 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟ 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 جواد با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم. •┈┈••••💫•🌿🌺🌿•💫•••┈┈• 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟ 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 جواد با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم. •┈┈••••💫•🌿🌺🌿•💫•••┈┈• 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir