eitaa logo
واحدکار عمودانا
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2هزار ویدیو
692 فایل
﷽ عمودانا مجرےصحنہ/تخصصےکودک مدیر و موسس دپارتمان‌آموزشیےنشاط ودانایےتهران مجرے طرح ارتقاے مهارت مربیان کودک ازسال ۹۵ با مجوز رسمےواعطاے گواهینامه معتبرمربیگرے نماینده مادرشهرتان باشید👇 📲 ۰۹۱۹۸۱۲۳۸۳۴ 🆔 @Amoodana ادمین محتوا وتبادل👇 🆔 @neshat_danaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان چوب خط و انسانهای اولیه 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب خط ‌🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خط ‌🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکوه حیدر | باکلام - www.mplib.ir.mp3
8.61M
« شکوه حیدر » - باکلام 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکوه حیدر | بیکلام - www.mplib.ir.mp3
8.61M
« شکوه حیدر » - بیکلام 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mibinam-to-ra.mp3
1.54M
«می بینم نور تو را در ماه» 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجشکک اشی مشی.mp3
366.5K
آهنگ کودکانه‌ی گنجشکک اشی مشی 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
عروسک.mp3
690.8K
آهنگ کودکانه‌ی عروسک 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17-Toop-e Sefidam.mp3
2.23M
آهنگ کودکانه‌ی توپ سفیدم 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13-Arousak-e Ghashang-e Man.mp3
2.41M
آهنگ کودکانه‌ی عروسکِ قشنگ من 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
03-Daman-e Chin Chini.MP3
2.69M
آهنگ کودکانه‌‌ی دامن چین چین 😊 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتل متل پاورچین.mp3
699.5K
آهنگ کودکانه‌ی اتل متل پاورچین 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21-Savar-e Asb-e Zardam.mp3
1.65M
آهنگ کودکانه‌‌ی سوار اسب زردم 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01-Saat Divari.MP3
2.55M
آهنگ کودکانه‌‌ی ساعت دیواری 😊 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نی نی.mp3
748.7K
آهنگ نی‌نی کوچولو گل پسره👶 🌼تخصصی واحدکار عمودانا ╔══🌿🌼🌿══ ══╗ 🎀 @amoodanaa ╚══ ══🌿🌼🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز در اتاقم تنها نشسته بودم بی حال و کم حوصله ، غمگین و خسته بودم برادرم به من داد ، چند کتاب قصه گفت بخوان ای خواهر دوری بکن ز غصه من آن کتابها را خوشحال و شاد خواندم با قصه غصه ها را از قلب خویش راندم شد باز در به رویم ، درهای روشنایی می یافتم از آن پس رفیق آشنایی
📕📚 کتاب ماندگار 📚📕 کتاب پیر شده بود خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه. قصه ی دیو، قصه ی فیل خرطوم دراز، قصه ی مار دو سر، قصه ی موش عینکی. اما این قصه ها برایش تازه نبود، چون آن ها را توی همه ی کتاب ها خوانده بود. حالا که پیر شده بود دلش میخواست یک چیز تازه بنویسد! با خودش گفت: « حالا چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ » فکر کرد و فکر کرد. بعد شروع به نوشتن کرد. یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، چند تایی قصه بودند. نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، اصلا ما چه کار داریم چند تا قصه بود. قصه ها راه افتادند و رفتند و رفتند و به ابرها رسیدند. ابرها تا قصه ها را خواندند، فهمیدند این قصه ی آخره. گریه شان گرفت، باریدند. قصه ها هم پریدند روی باران و آمدند پایین. کتاب، یک ورق دیگر خورد. دوباره نوشت، یک دفعه اتوبوس قصه، از راه رسید. قصه ها پریدند توی اتوبوس و راه افتادند. اتوبوس قصه، ورق ورق رفت تا به یک سربالایی رسید. از سربالایی گذشت و به سر پایینی رسید. از یک خیابان بزرگ هم رد شد، تا به چراغ قرمز رسید. قصه ها گفتند: « این جا آخر خط است. پیاده شویم. » اتوبوس قصه گفت: « نه، نه، این جا چراغ قرمز است که من ایستاده ام. هنوز چند ورق دیگر مانده است. » چراغ سبز شد و اتوبوس قصه دوباره به راه افتاد. قصه ها گُل می گفتند و گُل می شنیدند. اتوبوس از پُل گذشت. از کنار جنگل هم گذشت. چند تا حیوان و پرنده هم از توی جنگل پریدند توی قصه ها. اتوبوس باز هم رفت، تا رسید به آخر کتاب. قصه ها پیاده شدند. کنار اتوبوس مداد بود. خودکار بود. قلم بود. جوهر بود. کتاب و دفتر هم بود. آن ها بالا پریدند و پایین پریدند و هورا کشیدند. کتاب ورق آخر را هم زد، بعد گفت: « این هم قصه ی ناتمام. حالا خسته ام باید بخوابم. » و گرفت گوشه ی میز مطالعه، خوابید. صبح که شد، کتاب بسته شده بود. رویش نوشته شده بود، بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصه ی ما همین بود. و این جوری شد که کتاب پیر، چمدانش را بست. او در کتابخانه قسمت کتاب های ماندگار ماند و تاریخی شد.
درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 👎👎👎 😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋 یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید. یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه. سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه. به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه. سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه. خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن. وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود. سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه. سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن. مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم. سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد. مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت. سامان گفت درسته. سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟ با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن