🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۴ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ،
🇮🇷 وارد خانه نواب شدند .
🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند .
🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود .
🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ،
🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد .
🇮🇷 بعد از نماز و دعا ،
🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد .
🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند :
🌸 داداش ، قبول باشه
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 ممنون ، قبول حق باشه
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 چکار داری می کنی ؟!
🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 باید به مسافرت برم ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 مسافرت یا فرار ؟!
🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت :
🍎 من اهل فرار نیستم .
🍎 دارم میرم مسافرت .
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟!
🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟!
🌸 ما به تو نیاز داریم
🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 مجبورم که برم
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 خب من هم باهات میام
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 پس من چی ؟! من هم میام
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم
🍎 شما بهتره اینجا بمونید
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم
🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید
🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد
🇮🇷 و از خانه بیرون رفت .
🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ،
🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۵ 🌷
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌹 داداش نواب !
🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟
🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت :
🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند
🌸 و بعد از متفرق شدنشون ،
🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد .
🌸 سر منو برداشت
🌸 و روی بدنم گذاشت
🌸 با اینکه مرده بودم ،
🌸 اما کاملا احساسش می کردم
🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام
🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد .
🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت .
🌸 آروم چشامو باز کردم
🌸 و از دیدن اون پیرمرد ،
🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم .
🌸 گفتم : شما کی هستی ؟!
🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت :
☘ من خضر هستم .
🌸 گفتم : کدوم خضر ؟!
🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت :
☘ همون خضری که
☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛
☘ بنده به امر مولا و برادرم ،
☘ امام رضا علیه السلام ،
☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم .
🌸 گفتم :
🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم
🌸 همه اش واقعی بود ؟!
☘ خضر گفت : بله
🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم
🌸 بعد گفتم :
🌸 استاد ! من مرده بودم ؟
☘ خضر گفت : بله ؛
☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن
🇮🇷 گفتم :
🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!.
🌸 خضر گفت :
☘ من به اذن خداوند ،
☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌹 شعر کودکانه مدرسهی انقلاب 🌹
🇮🇷 مدرسهی ما ، انقلابِ ماست
🇮🇷 عشق و ایمان و تب و تاب ماست
🇮🇷 صاحبِ آنجا ، حضرت مهدی است
🇮🇷 مدیر آنجا ، امام خمینی است
🇮🇷 کلاس اول ، در ماه خرداد
🇮🇷 معلم آمد ، دستی تکان داد
🇮🇷 موجی به پا خاست ، هر جا در ایران
🇮🇷 پیچید فریادِ ، توحید و ایمان
🇮🇷 کلاس دوم ، در ماه بهمن
🇮🇷 پیروزی گل ، بر تانک دشمن
🇮🇷 مردم نوشتند ، یک یادگاری :
🇮🇷 « شاه از وطن شد ، آخر فراری »
🇮🇷 کلاس سوم ، درس دفاع است
🇮🇷 معلمِ آن ، خیلی شجاع است
🇮🇷 دفاع از ایران ، تا نشه ویران
🇮🇷 در هشت سال جنگ با ، گروهِ شیطان
🇮🇷 کلاس آخر ، درس ظهور است
🇮🇷 مهدی می آید ، همه چی جور است
🇮🇷 میگیرد از او ، هر گل طراوت
🇮🇷 دهد به دنیا ، عشق و محبت
@amoomolla
🔮 دلخورید از اینکه چرا نوجوانتان ،
🔮 اهل مخفیکاری است ؟!
🔮 و یا شما را ، برای شنیدن رازها
🔮 یا خاطرات تلخ شکستهایش مَحرم نمیداند ؟
👈 باهم برگردیم به کودکیهایش ...
🔥 چند بار به خاطر ظرف ، لیوان ، گلدان و هرچیزی که از دستانش اُفتاد و شکست ؛ سرش داد زدید و سرزنشش کردید ؟
🔥 چند بار بخاطر اشتباهش ، بیادبیاش ، شلوغ کردنهایش در منزل فامیل و دوستان ، تحقیرش کردید ؟
🔥 چند بار بخاطر اشتباهاتی که در مدرسه مرتکب شد و گزارشش به شما رسید ، تنبیهش کردید؟
🔮 با این سابقه از سرزنش ،
👈 قطعاً او دیگر شما را اَمین خود نمیداند...
🔮 انسانها کسی را مَحرم دردها و شکستهایشان میدانند ، که مطمئن اند نه قضاوت شان میکنند و نه سرزنش ..
🔮 فقط کمک میکنند و نردبان میگیرند
🔮 تا خطاهایشان را جبران کنند
🔮 و دوباره بالا روند .!
✍ ارسالی اعضای خوب کانالمون
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۶ 🌷
🇮🇷 گفتم :
🌸 در نماز جمعه خونین ،
🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ،
🌸 به من شلیک کردن ،
👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟!
☘ خضر گفت : بله
🇮🇷 گفتم :
🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم
🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم
🇮🇷 خضر گفت :
☘ نیازی به تشکر نیست پسرم
☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم
☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ،
☘ تک و تنها ، با این سن کم ،
☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی
☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی .
☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده .
☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ،
☘ کمک و راهنمایی تو بود .
☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ،
☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی
🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم .
🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت :
☘ نه پسرم ،
☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست .
☘ منظورم اسلحه آسمانیه .
☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری
☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی
🇮🇷 گفتم :
🌸 خب از کجا می تونم ،
🌸 اونا رو گیر بیارم .
🇮🇷 خضر گفت :
☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی .
☘ من هم کمکت می کنم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۷ 🌷
🇮🇷 گفتم : از کجا باید این سلاح هارو پیدا کنم؟
☘ خضر گفت : از جایی خیلی دورتر از اینجا
🇮🇷 گفتم :
🌸 پس تکلیف این مردم ، چه میشه ؟!
🌸 اونا به من نیاز دارن .
🇮🇷 گفت :
☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمیاد
☘ نه قدرتِ رودر رویی با ساواک رو داری
☘ و نه می تونی مردم رو برای مبارزه متحد کنی
☘ تو باید بری ، تا هم قدرتمند بشی
☘ و هم مردم به خودشون بیان
☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاهنشاه ،
☘ حرکتی بکنن ، دعایی بخونن ، جهاد کنن
☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ،
☘ و برای یاری اسلام و ایران ،
☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ،
☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری
☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی
🇮🇷 گفتم : خب کجا برم
🇮🇷 خضر گفت :
☘ اول باید به دنبال اسب ذوالجناح بگردی
🇮🇷 گفتم :
🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ،
🌸 همون اسب امام حسین علیه السلامه ؟!
🇮🇷 خضر گفت : آره
🇮🇷 گفتم :
🌸 مگه میشه ؟ مگه داریم ؟ مگه زنده است ؟!
☘ خضر گفت : آره زنده است .
🇮🇷 گفتم : حالا کجاست که برم دنبالش ؟!
☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ،
☘ در کوه های منطقه سپیدار .
🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ،
🇮🇷 به هم نگاه می کردند .
🇮🇷 حسن گفت :
🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟
🌷 این بیشتر شبیه داستان تخییلیه
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 من همه واقعیت رو بهتون گفتم
🌸 باور کردنش دست خودتونه
🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ،
🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند .
🇮🇷 اما حسن و مرتضی ،
🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، خضر
🇮🇷 ذوالجناح و سلاح مقدس رو باور نکردند .
🇮🇷 حسن به مرتضی گفت :
🌹 مرتضی جون ، نظر خودت چیه ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوونه شده
🌷 و یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛
👈 بدل اونه .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷
👈 ارسالی از فاطمه از اهواز :
🌹 امام خوب ما ، امام زمان ، سلام
🌹 همه چی گرون شده
🌹 پولهای دنیا کمتر شده
🌹 دیگه بابام پول نداره برام شلوار بخره
🌹 پول نداره گوشت و میوه بخره
🌹 پول نداریم غذای خوب بخوریم
🌹 پول نداریم ، مسافرت بریم
🌹 پول نداریم ، مامانمو ببریم دکتر
🌹 پول نداریم ، مثل بقیه بچه ها ،
🌹 عروسک و اسباب بازی و وسایل مدرسه
🌹 و مداد و تراش و پاک کن و دفتر بخریم .
🌹 همسایه مون ، خیلی پولداره
🌹 ولی چیزی به ما نمیده خودت کمکمون کن
@amoomolla
#امام_زمان #کارتون #فیلم #معما #داستان
#شعر #ظهور #مهدویت #جمعه
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷
👈 ارسالی ؛ مشکات عظمتی ۷ ساله از اراک :
🌸 امام زمانم ! به تو سلام می کنم .
🌸 به تو ، به قلب آسمانیات ،
🌸 به پاکی و مهربانیات سلام می کنم .
🌸 امام زمانم !
🌸 یه دل دارم با کلی آرزوهای کوچک و بزرگ ،
🌸 کاش بیایی و از خدا بخواهی ؛
🌸 تا مرا به آرزو هایم برساند .
🌸 مادرم می گوید : یک نفر در راه است
🌸 از صدای پایش ، دل من آگاه است
🌸 مادرم میگوید : روی ماهش زیباست
🌸 گرچه از او دوریم او همیشه با ماست
🌸 مهدی جان !
🌸 نام متبرک تو بر لوح آفرینش ،
🌸 همچون ستاره ای تابناک می درخشد .
🌸 ای مولود پاک دوستت دارم .
@amoomolla
#امام_زمان #کارتون #فیلم #معما #داستان
#شعر #ظهور #مهدویت #جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 آموزش حرف ث
🇮🇷 ویژه پیش دبستانی ها و اولی ها
@amoomolla
#آموزش_حروف_الفبا