eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۴ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ، 🇮🇷 وارد خانه نواب شدند . 🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند . 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید 🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد 🇮🇷 و از خانه بیرون رفت . 🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ، 🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۵ 🌷 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌹 داداش نواب ! 🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟ 🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت : 🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند 🌸 و بعد از متفرق شدنشون ، 🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد . 🌸 سر منو برداشت 🌸 و روی بدنم گذاشت 🌸 با اینکه مرده بودم ، 🌸 اما کاملا احساسش می کردم 🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام 🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد . 🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت . 🌸 آروم چشامو باز کردم 🌸 و از دیدن اون پیرمرد ، 🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم . 🌸 گفتم : شما کی هستی ؟! 🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : ☘ من خضر هستم . 🌸 گفتم : کدوم خضر ؟! 🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت : ☘ همون خضری که ☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛ ☘ بنده به امر مولا و برادرم ، ☘ امام رضا علیه السلام ، ☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم . 🌸 گفتم : 🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم 🌸 همه اش واقعی بود ؟! ☘ خضر گفت : بله 🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم 🌸 بعد گفتم : 🌸 استاد ! من مرده بودم ؟ ☘ خضر گفت : بله ؛ ☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن 🇮🇷 گفتم : 🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!. 🌸 خضر گفت : ☘ من به اذن خداوند ، ☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌹 شعر کودکانه مدرسه‌ی انقلاب‌  🌹   🇮🇷 مدرسه‌ی ما ، انقلابِ ماست 🇮🇷 عشق و ایمان و تب و تاب ماست 🇮🇷 صاحبِ آنجا ، حضرت مهدی است 🇮🇷 مدیر آنجا ، امام خمینی است 🇮🇷 کلاس اول ، در ماه خرداد 🇮🇷 معلم آمد ، دستی تکان داد 🇮🇷 موجی به‌ پا خاست ، هر جا در ایران 🇮🇷 پیچید فریادِ ، توحید و ایمان 🇮🇷 کلاس دوم ، در ماه بهمن 🇮🇷 پیروزی گل ، بر تانک دشمن 🇮🇷 مردم نوشتند ، یک یادگاری : 🇮🇷 « شاه از وطن شد ، آخر فراری » 🇮🇷 کلاس سوم ، درس دفاع است 🇮🇷 معلمِ آن ، خیلی شجاع است 🇮🇷 دفاع از ایران ، تا نشه ویران 🇮🇷 در هشت سال جنگ با ، گروهِ شیطان 🇮🇷 کلاس آخر ، درس ظهور است 🇮🇷 مهدی می آید ، همه چی جور است 🇮🇷 می‌گیرد از او ، هر گل طراوت 🇮🇷 دهد به دنیا ، عشق و محبت @amoomolla
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 خاکریزهای نمکی 🇮🇷 این قسمت : گودزیلا وارد می شود @amoomolla
30.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون تندر 🇮🇷 قسمت ۱۳ : ماجرای بزمجه @amoomolla
🔮 دلخورید از اینکه چرا نوجوانتان ، 🔮 اهل مخفی‌کاری است ؟! 🔮 و یا شما را ، برای شنیدن رازها 🔮 یا خاطرات تلخ شکست‌هایش مَحرم نمی‌داند ؟ 👈 باهم برگردیم به کودکیهایش ... 🔥 چند بار به خاطر ظرف ، لیوان ، گلدان و هرچیزی که از دستانش اُفتاد و شکست ؛ سرش داد زدید و سرزنشش کردید ؟ 🔥 چند بار بخاطر اشتباهش ، بی‌ادبی‌اش ، شلوغ کردن‌هایش در منزل فامیل و دوستان ، تحقیرش کردید ؟ 🔥 چند بار بخاطر اشتباهاتی که در مدرسه مرتکب شد و گزارشش به شما رسید ، تنبیهش کردید؟ 🔮 با این سابقه از سرزنش ، 👈 قطعاً او دیگر شما را اَمین خود نمی‌داند... 🔮 انسانها کسی را مَحرم دردها و شکستهایشان می‌دانند ، که مطمئن اند نه قضاوت شان می‌کنند و نه سرزنش .. 🔮 فقط کمک می‌کنند و نردبان می‌گیرند 🔮 تا خطاهایشان را جبران کنند 🔮 و دوباره بالا روند .! ✍ ارسالی اعضای خوب کانالمون @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۶ 🌷 🇮🇷 گفتم : 🌸 در نماز جمعه خونین ، 🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ، 🌸 به من شلیک کردن ، 👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟! ☘ خضر گفت : بله 🇮🇷 گفتم : 🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم 🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ نیازی به تشکر نیست پسرم ☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم ☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ، ☘ تک و تنها ، با این سن کم ، ☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی ☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی . ☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده . ☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ، ☘ کمک و راهنمایی تو بود . ☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ، ☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی 🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ نه پسرم ، ☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست . ☘ منظورم اسلحه آسمانیه . ☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری ☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی 🇮🇷 گفتم : 🌸 خب از کجا می تونم ، 🌸 اونا رو گیر بیارم . 🇮🇷 خضر گفت : ☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی . ☘ من هم کمکت می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۷ 🌷 🇮🇷 گفتم : از کجا باید این سلاح هارو پیدا کنم؟ ☘ خضر گفت : از جایی خیلی دورتر از اینجا 🇮🇷 گفتم : 🌸 پس تکلیف این مردم ، چه میشه ؟! 🌸 اونا به من نیاز دارن . 🇮🇷 گفت : ☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمیاد ☘ نه قدرتِ رودر رویی با ساواک رو داری ☘ و نه می تونی مردم رو برای مبارزه متحد کنی ☘ تو باید بری ، تا هم قدرتمند بشی ☘ و هم مردم به خودشون بیان ☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاهنشاه ، ☘ حرکتی بکنن ، دعایی بخونن ، جهاد کنن ☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ، ☘ و برای یاری اسلام و ایران ، ☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ، ☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری ☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی 🇮🇷 گفتم : خب کجا برم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول باید به دنبال اسب ذوالجناح بگردی 🇮🇷 گفتم : 🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ، 🌸 همون اسب امام حسین علیه السلامه ؟! 🇮🇷 خضر گفت : آره 🇮🇷 گفتم : 🌸 مگه میشه ؟ مگه داریم ؟ مگه زنده است ؟! ☘ خضر گفت : آره زنده است . 🇮🇷 گفتم : حالا کجاست که برم دنبالش ؟! ☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ، ☘ در کوه های منطقه سپیدار . 🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ، 🇮🇷 به هم نگاه می کردند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟ 🌷 این بیشتر شبیه داستان تخییلیه 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من همه واقعیت رو بهتون گفتم 🌸 باور کردنش دست خودتونه 🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ، 🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند . 🇮🇷 اما حسن و مرتضی ، 🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، خضر 🇮🇷 ذوالجناح و سلاح مقدس رو باور نکردند . 🇮🇷 حسن به مرتضی گفت : 🌹 مرتضی جون ، نظر خودت چیه ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوونه شده 🌷 و یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛ 👈 بدل اونه . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷 👈 ارسالی از فاطمه از اهواز : 🌹 امام خوب ما ، امام زمان ، سلام 🌹 همه چی گرون شده 🌹 پولهای دنیا کمتر شده 🌹 دیگه بابام پول نداره برام شلوار بخره 🌹 پول نداره گوشت و میوه بخره 🌹 پول نداریم غذای خوب بخوریم 🌹 پول نداریم ، مسافرت بریم 🌹 پول نداریم ، مامانمو ببریم دکتر 🌹 پول نداریم ، مثل بقیه بچه ها ، 🌹 عروسک و اسباب بازی و وسایل مدرسه 🌹 و مداد و تراش و پاک کن و دفتر بخریم . 🌹 همسایه مون ، خیلی پولداره 🌹 ولی چیزی به ما نمیده خودت کمکمون کن @amoomolla
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷 👈 ارسالی ؛ مشکات عظمتی ۷ ساله از اراک : 🌸 امام زمانم ! به تو سلام می کنم . 🌸 به تو ، به قلب آسمانی‌ات ، 🌸 به پاکی و مهربانی‌ات سلام می کنم . 🌸 امام زمانم ! 🌸 یه دل دارم با کلی آرزوهای کوچک و بزرگ ، 🌸 کاش بیایی و از خدا بخواهی ؛ 🌸 تا مرا به آرزو هایم برساند . 🌸 مادرم می گوید : یک نفر در راه است 🌸 از صدای پایش ، دل من آگاه است 🌸 مادرم می‌گوید : روی ماهش زیباست 🌸 گرچه از او دوریم او همیشه با ماست 🌸 مهدی جان ! 🌸 نام متبرک تو بر لوح آفرینش ، 🌸 همچون ستاره ای تابناک می درخشد . 🌸 ای مولود پاک دوستت دارم . @amoomolla