eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
91 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود . 🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام 👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد 🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ، 🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ، 👈 صلی الله علیه و آله ، بودند . 🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است . 🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود . 🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست . 🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود 🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ، 🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود . 🌸 مادر بزرگوار نیز ، 🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود . 🌸 که اجداد او نیز ، 👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند . 🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ، 🌸 و دارای بینش عمیقی بود . 🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود . 🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ، 🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد . 🌸 و مثل معلمی دلسوز ، 🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ، 🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ، 🌸 به آنان بیاموزد . 🌸 قبیله ام البنین ، 🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ، 🌸 معروف بودند . 🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ، 🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ، 🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند . 🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ، 🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ، 🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ، 🌸 به آن اذعان داشته اند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان سید ابراهیم 📙 قسمت اول 🌟 سید ابراهیم ، در ۲۳ آذر ۱۳۳۹ ، 🌟 در شهر مشهد ، در محله نوغان ، 🌟 به دنیا آمد . 🌟 نسب ایشان از جانب پدر و مادر ، 🌟 به زید بن علی می‌ رسد . 🌟 ایشان در ۵ سالگی ، 🌟 پدر خود را از دست داد . 🌟 ایشان دروس حوزوی را در مشهد 🌟 و از مدرسه علمیه نواب آغاز کرد 🌟 و در سال ۱۳۵۴ ، 🌟 در حوزه علمیه قم ادامه داد . 🌟 و به مدرسه عالی شهید مطهری ، 🌟 در رشته فقه و حقوق درس خواند . 🌟 قبل از انقلاب ، 🌟 فعالیت‌ های مبارزاتی می کرد 🌟 و با علمای انقلابی و تبعیدی ، 🌟 ارتباط می گرفت 🌟 همچنین در تجمعاتی مثل 🌟 تحصن علما و روحانیون 🌟 در دانشگاه تهران ، شرکت نمود . 🌟 و در پی اهانت به امام خمینی (ره) 🌟 در روزنامه اطلاعات 🌟 در ۱۷ دیماه سال ۱۳۵۶ 🌟 در اجتماعات اعتراضی شرکت کرد 🌟 پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، 🌟 وی در دوره تربیتی خاصی که 🌟 مرحوم شهید بهشتی 🌟 جهت کادرسازی 🌟 برای تأمین نیازهای مدیریتی 🌟 برای نظام اسلامی برگزار کرده بود ، 🌟 شرکت نمود 🌟 و به دنبال شورش‌ های مارکسیستی 🌟 و ایجاد مشکلات متنوع 🌟 در مسجد سلیمان ، 🌟 به همراه گروهی از طلاب ، 🌟 در قالب فعالیتهای فرهنگی ، 🌟 به آن منطقه رفت . 🌟 سید ابراهیم ، در سال ۵۹ ، 🌟 به عنوان دادیار ، در شهرستان کرج ، 🌟 و پس از مدتی 🌟 با حکم شهید قدوسی ، 🌟 دادستان کرج شد . 🌟 موفقیت ایشان ، 🌟 در ساماندهی وضعیت پیچیده کرج 🌟 موجب شد تا پس از دو سال ، 🌟 در تابستان ۱۳۶۱ ، 🌟 علاوه بر دادستانی شهر کرج ، 🌟 به دادستانی شهر همدان ، 🌟 منصوب شدند . ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان سید ابراهیم 📙 قسمت دوم 🌟 سید ابراهیم ، در سال ۱۳۶۲ ، 🌟 در سن ۲۳ سالگی ، 🌟 با دکتر جمیله سادات علم الهدی 🌟 ازدواج کرد . 🌟 و بعدها ، صاحب دوتا دختر شدند . 🌟 سید ابراهیم ، در سال ۱۳۶۴ ، 🌟 جانشین دادستان انقلاب تهران شد 🌟 به دنبال موفقیت وی ، 🌟 در حل پرونده های قضایی پیچیده 🌟 امام خمینی ،‌ ایشان را مامور کرد 🌟 تا به مشکلات اجتماعی برخی استانها 🌟 رسیدگی کند . 🌟 بعد از رحلت امام خمینی ، 🌟 در سال ۶۸ ، دادستان تهران شد 🌟 و در سال ۷۳ ، 🌟 به ریاست سازمان بازرسی کل کشور 🌟 منصوب گردید . 🌟 بعضی پرونده های جنجالی ، 🌟 مثل مفاسد اقتصادی ، 🌟 محصول فعالیت شبانه روزی وی ، 🌟 در این سازمان و در آن دوره بود . 🌟 سید ابراهیم ، در سال ۸۳ ، 🌟 معاون اول قوه قضائیه شد . 🌟 در سال ۸۵ نیز ، 🌟 نماینده مردم خراسان جنوبی 🌟 در مجلس خبرگان رهبری گشت . 🌟 در سال ۱۳۹۱ ، 🌟 دادستان دادگاه ویژه روحانیت شد 🌟 و در سال ۱۳۹۳ ، 🌟 دادستان کل کشور شد . 🌟 در سال ۹۴ با حکم رهبری 🌟 به تولیت آستان قدس رضوی 🌟 منصوب گردید . 🌟 و در سال ۱۳۹۷ ، 🌟 رئیس قوه قضائیه ایران گشت . 🌟 و در سال ۱۴۰۰ ، 🌟 رئیس‌جمهور ایران شد . ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت اول 🌟 یکی بود یکی نبود . 🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود 🌟 که در همه عمرش ، 🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود . 🌟 همیشه لبخند می زد 🌟 و همیشه با روی خوش ، 🌟 با دیگران حرف می زد . 🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود 🌟 او را عصبانی کند 🌟 و هیچ کسی از او ، 🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود . 🌟 یک روز ، 🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند 🌟 و از هر دری حرفی می زدند . 🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند 🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق 🌟 با صورتی خندان از راه رسید 🌟 و به همه سلام کرد . 🌟 یکی از دوستانش ، 🌟 که در آن جمع نشسته بود 🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ، 🌟 از جا بلند شد 🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد 🌟 سپس دستی به سر او کشید 🌟 و گفت : 🦋 بنازم این سر را 🦋 که تا به حال نشکسته 🌟 همراهان او ، 🌟 از این حرف شگفت زده شدند 🌟 و با تعجب پرسیدند : 🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است 🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟ 🌟 او گفت : 🦋 بله ! سر همه ی ما ، 🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛ 🦋 چون همه ی ما ، 🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ، 🦋 گرفتار جنگ و دعوا ، 🦋 با اطرافیان مان شده ایم 🦋 و توی دعوا ، 🦋 ضربه ای به سرمان خورده 🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛ 🦋 اما بعد سرمان خوب شده 🦋 و فراموش کرده ایم ؛ 🦋 ولی این دوست من ، 🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده 🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند 🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده 🦋 تا سرش بشکند . 📙 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت دوم 🌟 همه حاضران ، 🌟 به آن دوست خوش اخلاق ، 🌟 تبریک گفتند 🌟 و ساعتی با هم گپ زدند 🌟 سپس هر کدام به مسیری رفتند ؛ 🌟 یکی از آنها تصمیم گرفت 🌟 هر طور شده 🌟 حرص آدم خوش اخلاق را درآورد 🌟 و او را عصبانی کند 🌟 و به هر ترتیب که شده 🌟 یک دعوایی با او راه بیندازد 🌟 تا به بقیه ثابت کند 🌟 که هر انسانی ممکن است 🌟 یک روزی عصبانی شود . 🌟 چند روز گذشت ؛ 🌟 یک روز این آقا خبردار شد 🌟 که آقای خوش اخلاق ، 🌟 برای آب دادن به مزرعه اش 🌟 به بیرون از شهر رفت . 🌟 با خودش گفت : 🔥 به به ! 🔥 دیگه فرصتی از این بهتر 🔥 برای عصبانی کردن او ، 🔥 پیدا نخواهم کرد . 🔥 او هم مثل بقیه ی کشاورزان ، 🔥 زحمت زیادی ، 🔥 برای کشت و کار مزرعه اش ، 🔥 کشیده است . 🔥 اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد 🔥 زحماتش از بین می رود 🔥 و آنوقت حتما عصبانی می شود . 🌟 با این فکر بیلی برداشت 🌟 و راه افتاد و رفت 🌟 تا به سر جوی آب رسید 🌟 همان جوبی که آب را ، 🌟 به مزرعه ی آدم خوش اخلاق ، 🌟 می رساند ؛ 🌟 اما پیش از آن که به مزرعه برود 🌟 دوستانش را خبر کرد و گفت : 🔥 بیایید و از دور و نزدیک ، 🔥 شاهد ماجرا باشید . 🔥 امروز می خواهم کاری بکنم 🔥 که رفیق خوش اخلاق مان ، 🔥 حسابی عصبانی شود . 🔥 امروز می خواهم هر طور شده 🔥 با او دعوایی راه بیندازم 🔥 و سرش را بشکنم . 📙 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت سوم / آخر 🌟 دوستان او راه افتادند 🌟 و هرکدام جایی مخفی شدند 🌟 و از دور به رفتار آن دو نفر ، 🌟 چشم دوختند 🌟 تا ببینند چه می شود 🌟 و ماجرا به کجا می رسد . 🌟 آقای خوش اخلاق با خیال راحت 🌟 مشغول آب دادن به مزرعه اش بود 🌟 که ناگهان دید آب جوی قطع شد 🌟 و دیگر آبی به مزرعه اش نیامد . 🌟 هنوز زمین و کشت و کار او ، 🌟 هیچ آبی نخورده بود . 🌟 او خودش را آماده کرده بود 🌟 که تا عصر مزرعه اش را آّبیاری کند 🌟 اگر آب به مزرعه اش نرسید 🌟 در آن هوای گرم ، 🌟 محصولاتش از بین می رود 🌟 و کشت و کارش نیز می سوزد . 🌟 به خاطر همین 🌟 دنبال علت قطعی آب گشت 🌟 کنار جوی آب را گرفت و رفت 🌟 تا ببیند چرا آب جوی ، 🌟 قطع شده است . 🌟 رفت و رفت و رفت 🌟 تا رسید به همان مردی که 🌟 تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند 🌟 اما مرد خوش اخلاق ، 🌟 از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت 🌟 نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت 🌟 و دید که او جلوی آب را بسته 🌟 و آب را به طرف زمینی خشک ، 🌟 هدایت کرده 🌟 که هیچ محصولی در آن ، 🌟 کاشته نشده است . 🌟 مرد خوش اخلاق خندید و گفت : 🕋 امروز نوبت آب مزرعه من است 🕋 آن وقت تو جلوی آب را گرفته ای 🕋 و آن را به طرف این زمین خشک 🕋 فرستاده ای ؟! 🕋 چرا اینکار را می کنی ؟! 🕋 منظورت چیست؟! 🌟 او گفت : 🔥 خب معلوم است ، 🔥 می خواهم علف های هرز هم 🔥 آب بخورند 🔥 به من چه که مزرعه تو تشنه است 🔥 من تصمیم گرفته ام 🔥 به این زمین بی حاصل آب بدهم 🔥 آیا تو مشکلی داری ؟! 🌟 مرد خوش اخلاق ، 🌟 دید که این بابا سر جنگ دارد . 🌟 و خودش نیز 🌟 از جنگ و دعوا متنفر است 🌟 به خاطر همین 🌟 رو کرد به مرد و گفت : 🕋 خدا پدرت را بیامرزد 🕋 حرف حساب جواب ندارد . 🕋 راست می گویی 🕋 علف های هرز هم به آب نیاز دارند 🕋 من می روم توی مزرعه ام 🕋 وقتی آبیاری علف های هرز تمام شد 🕋 جلوی آب را باز کن 🕋 تا به مزرعه من هم آبی برسد . 🌟 مرد خوش اخلاق ، 🌟 این را گفت و رفت . 🌟 چند لحظه بعد ، 🌟 مردی که می خواست 🌟 او را عصبانی کند 🌟 از کارش خجالت کشید 🌟 و راه آب را ، 🌟 به طرف مزرعه ی آن مرد باز کرد . 🌟 از آن به بعد 🌟 درباره ی آدم های خوش اخلاق 🌟 این ضرب المثل را می گویند : 🦋 بنازم این سر را 🦋 که تا به حال نشکسته 📙 پایان ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت اول 🍭 🌸 من داستان نویس نیستم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 تا عجیب ترین و شگفت انگیزترین 🌸 داستانِ زندگی خودم را بنویسم . 🌸 تا اگر کسی 🌸 مثل من دارد زندگی می کند 🌸 یک کمی به کارهایش فکر کند 🌸 و به فطرت پاک خودش برگردد . 🌸 راستش در دوران نوجوانی ، 🌸 شبها با رفقام به کافی نت می رفتیم 🌸 سایت گردی می کردیم 🌸 در چت روم ، چت می کردیم 🌸 عکس و فیلمهای زشت می دیدم 🌸 کارهای بی عفتی می کردم 🌸 با بی غیرتی ، 🌸 مزاحم دختران مردم می شدم 🌸 زمانی که فضای مجازی ، 🌸 و شبکه های اجتماعی هم آمدند ، 🌸 من هم از این باتلاق انحراف ، 🌸 بی نصیب نماندم . 🌸 اهل کار خوب و ثواب نبودم 🌸 هیچ خیری ، 🌸 برای خانواده ام نداشتم . 🌸 شاید بی تفاوتی آنها نسبت به من 🌸 مرا در این بدبختی ها غرق کرد . 🌸 همیشه با رفقای ناباب و اینترنت و... 🌸 شب تا صبح بیدار می ماندم ، 🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم . 🌸 یک روز ، در یکی از گروه های چت ، 🌸 یک آقایی ، 🌸 پست های مذهبی می فرستاد . 🌸 مطالبش خیلی برام جالب بود . 🌸 به پی وی او رفتم 🌸 و مثل همیشه فضولی من گل کرد . 🌸 و عکس پروفایلش را بزرگ کردم . 🌸 ناگهان 🌸 با صحنه ای عجیب روبرو شدم 🌸 آنقدر تکان دهنده و دلخراش بود 🌸 که مرا از این رو به آن رو کرد . 🌸 تا مدتها ، 🌸 دلم به هیچ کاری نمی رفت . 🌸 حتی حوصله موبایلم را هم نداشتم . 🌸 دیگه نه از غذا خوردن لذت می بردم 🌸 نه از دورهمی ها و رفیق بازی ها و... 🍡 ادامه دارد ... 🍡 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت دوم 🍭 🌸 چند روز بعد ، 🌸 دوباره عکس آن پروفایل را باز کردم 🌸 تنم لرزید ، دلم شکست . 🌸 اشک در چشمانم جمع شد . 🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد . 🌸 در آن پروفایل ، 🌸 عکس شهیدی را دیدم ، 🌸 که غرق در خون ، بدون دست و پا ، 🌸 با سری خورده شده از ترکش ، 🌸 بر خاکهای داغ و سوزان ، افتاده بود . 🌸 کنار آن شهید هم ، 🌸 عکس دوتا بچه افتاده بود . 🌸 که حدس زدم 🌸 بچه های خودش هستند . 🌸 باورم نمی شود . 🌸 که من دارم گریه می کنم . 🌸 من و گریه ؟! هرگز باورم نمی شود 🌸 آن هم من ، 🌸 که غرق در گناه و شهوات بودم . 🌸 منِ بی حیا و بی غیرت ، 🌸 منِ چشم چرون و هوس باز... 🌸 از آن به بعد ، 🌸 از اینترنت و فضای مجازی و گناه 🌸 بدم آمد 🌸 از رفقای ناباب خودم متنفر شدم 🌸 از دیدن فیلم و عکسای زشت ، 🌸 از اینستاگرام و تلگرام ، 🌸 از ماهواره و فیلمای ترکیه ای ، 🌸 شدیداً متنفر شدم . 🌸 سالها با کارها و با رفتارهایم ، 🌸 دل امام زمانم را به درد آوردم . 🌸 اگر قرار باشد فردای قیامت ، 🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت دهد ، 🌸 حتی جهنم هم راهم نمی دهند . 🌸 بعد از گریه ، 🌸 متوجه نوشته پایین عکس شدم . 🌸 یه جمله ای به این مضمون : 🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت سوم 🍭 🌸 بعد از دیدن آن پروفایل ، 🌸 خیلی دلم شکست . 🌸 تا چند روز حالم خوب نبود . 🌸 خیلی دلم تنگ شده بود . 🌸 تا اینکه یک روز 🌸 صدای اذان به گوشم رسید . 🌸 آرامش عجیبی ، به من دست داد . 🌸 خانه ما ، نزدیک مسجد بود . 🌸 و همیشه صدای اذان می آمد . 🌸 اما تا قلبم نمی رسید . 🌸 انگار احساسش نمی کردم . 🌸 ولی این بار ، آن را احساس کردم 🌸 صدای اذان ، 🌸 تا عمق وجودم هم رسید . 🌸 برای اولین بار ، 🌸 تصمیم گرفتم به مسجد بروم . 🌸 اما وضو و نماز بلد نبودم 🌸 از آنهایی که وضو می گرفتند 🌸 نگاه می کردم و وضو می گرفتم . 🌸 سپس داخل مسجد شدم 🌸 و اولین نماز عمرم را خواندم . 🌸 با اینکه نمازم را غلط خواندم 🌸 ولی باز احساس آرامش و معنویت ، 🌸 همه قلب و روح و وجودم را گرفت . 🌸 آرامشی که سالها دنبالش بودم ، 🌸 ولی هیچ جا پیدایش نکردم . 🌸 نه در گناه ، نه در شراب خواری ، 🌸 نه در دختربازی ، نه در سایت گردی ، 🌸 نه در عکس و فیلمای زشت ، 🌸 نه در اینترنت و شبکه های اجتماعی 🌸 نه در تلگرام و اینستاگرام 🌸 نه در ماهواره و دوستان ناباب ، 🌸 و نه در هیچ جای دیگری ، 🌸 چنین آرامشی ندیدم . 🌸 خودم را ، 🌸 به امام جماعت مسجد معرفی کردم 🌸 و داستان خودم را ، 🌸 برای او تعریف کردم . 🌸 و از ایشان کمک خواستم . 🌸 ایشان هم مثل یک پدر مهربان ، 🌸 همه چی به من یاد دادند : 👈 نماز خواندن 👈 قرآن 👈 احکام 👈 زندگی امامان و پیامبران 👈 اخلاق و... 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت چهارم 🍭 🌸 حاج آقای اکبری ، 🌸 به من شخصیت داد 🌸 به حساب خودش ، 🌸 برای من کتاب می خرید 🌸 و به من هدیه می داد . 🌸 مرا در فعالیت های بسیج ، 🌸 و در اجرای مراسمات شرکت می داد 🌸 در تمام برنامه های فرهنگی ، 🌸 که در مسجد برگزار می شدند ، 🌸 راهم داد . 🌸 تا جایی که در محله معروف شدم 🌸 انگار خیلی زود ، 🌸 سعید سابق فراموش شد 🌸 و احترام ویژه ای برای خودم ، 🌸 کسب کردم . 🌸 فرمانده بسیج هم مرا ، 🌸 به حرم حضرت معصومه معرفی کرد 🌸 تا به عنوان خادم افتخاری ، 🌸 در حرم مشغول باشم . 🌸 گاهی در کفشداری فعالیت می کردم 🌸 گاهی در خدمت انتظامات بودم 🌸 و در وقت نماز هم ، 🌸 گاهی به ستاد نماز کمک می کردم 🌸 تا با نظم بیشتری ، نماز را برپا کنیم . 🌸 نزدیکای اربعین امام حسین بود . 🌸 یکی از خادمین حرم در انتظامات ، 🌸 که مرد پیری بود ، 🌸 مرا به گوشه ای برد و گفت : 🇮🇷 سعید جان ! 🇮🇷 خیلی دلم می خواهد به کربلا بروم 🇮🇷 چون من هر سال می رفتم 🇮🇷 ولی متاسفانه امسال نمی توانم بروم 🇮🇷 می توانی شما به نیابت از من ، 🇮🇷 به کربلا بروی ؟! 🌸 گفتم : من ؟! 🌸 باز خادم پیر گفت : 🇮🇷 پول و خرج سفر شما را ، 🇮🇷 تمام و کمال ، خودم می پردازم . 🌸 من زبانم قفل شد . 🌸 آخر من و کربلا ؟! 🌸 من و زیارت امام حسین ؟! 🌸 یک دفعه اشکم سرازیر شد . 🌸 ولی با ذوق و اشتیاق زیاد ، 🌸 پیشنهادشان را قبول کردم . 🌸 و خودم را با یک حال عجیبی ، 🌸 برای رفتن به کربلا آماده کردم . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت پنجم 🍭 🕌 هنوز هم باورم نشده 🕌 که به کربلا آمدم . 🕌 حال عجیبی در حرم امام حسین ، 🕌 به من دست داد . 🕌 ماشاءالله خیلی شلوغ بود . 🕌 خیلی گریه کردم . 🕌 باور نمی شود 🕌 که در حرم امام حسین هستم 🕌 من از امام حسین شرمنده ام . 🕌 نمی دانم کارهای زشتم را ، 🕌 بخشید یا نه ؟! 🕌 ولی این را می دانم 🕌 که هنوز دوستم دارد . 🕌 وقتی به ایران برگشتم ، 🕌 تصمیم گرفتم 🕌 به حوزه علمیه بروم 🕌 که با مخالفت فامیل و دوستان 🕌 مواجه شدم . 🕌 هر کدام به طریقی می خواست 🕌 مرا منصرف کند 🕌 ولی من برای این راه مقدس ، 🕌 خیلی فکر کردم 🕌 و کاملاً مصمم بودم که به حوزه بروم 🕌 پدر و مادرم هم 🕌 با اینکه از دین خیلی دور بودند 🕌 و حتی نماز و روزه هم نمی گرفتند 🕌 ولی به تصمیم من احترام گذاشتند 🕌 و اجازه ندادند 🕌 تا کسی در کار من دخالت کند 🕌 و از وقتی که سر به راه شدم 🕌 همیشه به همه می گفت : 👈 من به سعید اعتماد دارم . 🕌 و همین یک جمله ، 🕌 مثل یک بمب انرژی بود 🕌 که مرا برای اصلاح خودم ، 🕌 مصمم تر می کرد . 🕌 برای حوزه ثبت نام کردم 🕌 و اتفاقاً قبول هم شدم 🕌 و با کتابهای دینی انس گرفتم . 🕌 در کنار درسم ، 🕌 گاهی تبلیغ دین می کردم 🕌 هر چه از احکام یاد می گرفتم 🕌 به مردم هم یاد می دادم . 🕌 گاهی در مسجدمان ، 🕌 کار فرهنگی می کردم . 🕌 گاهی خادم افتخاری حرم می شدم 🕌 و گاهی 🕌 سراغ دوستان قدیمی ام می رفتم 🕌 که خدا را شکر موفق شدم 🕌 بعضی از آنها را ، با خدا آشتی دهم . 🕌 یک روز که در حوزه ، 🕌 مشغول درس و بحث بودم ، 🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد . 🕌 مادرم بود که با گریه می گفت : 👈 پسرم همین الآن بیا خونه 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت ششم 🍭 🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد . 🕌 مادرم بود که با گریه می گفت : 👈 پسرم همین الآن بیا خونه 🕌 من خیلی ترسیده بودم 🕌 با سرعت به خانه آمدم . 🕌 دیدم پدر و مادرم دارند گریه می کنند 🕌 منم ناخداگاه گریه ام گرفت . 🕌 تابحال ندیده بودم 🕌 پدرم اینجوری گریه کند 🕌 با خودم گفتم 🕌 حتما یک اتفاق بدی افتاده 🕌 آرام به طرف پدرم رفتم و گفتم : 👈 بابا چی شده ؟ 🕌 پدرم با گریه گفت : 🍎 پسرم ازت ممنونم 🕌 گفتم : برای چی ؟! مگه چی شده ؟! 🍎 گفت : من و مامانت ، 🍎 دیشب یک خواب مشترک دیدیم . 🍎 هر دوتای ما ، در یک زمان ، 🍎 یک جور خواب دیدیم . 🍎 و از صبح که بیدار شدیم تا الآن ، 🍎 داریم گریه می کنیم . 🕌 گفتم : مگر چی دیدید ؟؟ 🌸 گفت : هر دوی ما خواب دیدیم ، 🌸 که تو را با اسبی از نور ، 🌸 به بهشت می بردند . 🌸 و ما را به سمت جهنم می کشاندند 🌸 و هر چه به تو اصرار می کردند 🌸 که وارد بهشت بشوی ، 🌸 قبول نمی کردی و می گفتی 🌸 اول باید پدر و مادرم به بهشت بروند 🌸 بعد من می روم . 🌸 اما آنها قبول نمی کردند 🌸 تا اینکه یک آقای نورانی آمد 🌸 و به تو گفت : 🌹 آقا سعید ! 🌹 همین جا به آنها نماز یاد بده 🌹 بعد با همدیگر به بهشت بروید . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla