🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت اولین 🌷
🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام
👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد
🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ،
🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ،
👈 صلی الله علیه و آله ، بودند .
🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است .
🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود .
🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست .
🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود
🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ،
🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود .
🌸 مادر بزرگوار #ام_البنین نیز ،
🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود .
🌸 که اجداد او نیز ،
👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند .
🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ،
🌸 و دارای بینش عمیقی بود .
🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود .
🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ،
🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد .
🌸 و مثل معلمی دلسوز ،
🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ،
🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ،
🌸 به آنان بیاموزد .
🌸 قبیله ام البنین ،
🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ،
🌸 معروف بودند .
🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ،
🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ،
🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند .
🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ،
🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ،
🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ،
🌸 به آن اذعان داشته اند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت اول
🌟 سید ابراهیم ، در ۲۳ آذر ۱۳۳۹ ،
🌟 در شهر مشهد ، در محله نوغان ،
🌟 به دنیا آمد .
🌟 نسب ایشان از جانب پدر و مادر ،
🌟 به زید بن علی می رسد .
🌟 ایشان در ۵ سالگی ،
🌟 پدر خود را از دست داد .
🌟 ایشان دروس حوزوی را در مشهد
🌟 و از مدرسه علمیه نواب آغاز کرد
🌟 و در سال ۱۳۵۴ ،
🌟 در حوزه علمیه قم ادامه داد .
🌟 و به مدرسه عالی شهید مطهری ،
🌟 در رشته فقه و حقوق درس خواند .
🌟 قبل از انقلاب ،
🌟 فعالیت های مبارزاتی می کرد
🌟 و با علمای انقلابی و تبعیدی ،
🌟 ارتباط می گرفت
🌟 همچنین در تجمعاتی مثل
🌟 تحصن علما و روحانیون
🌟 در دانشگاه تهران ، شرکت نمود .
🌟 و در پی اهانت به امام خمینی (ره)
🌟 در روزنامه اطلاعات
🌟 در ۱۷ دیماه سال ۱۳۵۶
🌟 در اجتماعات اعتراضی شرکت کرد
🌟 پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،
🌟 وی در دوره تربیتی خاصی که
🌟 مرحوم شهید بهشتی
🌟 جهت کادرسازی
🌟 برای تأمین نیازهای مدیریتی
🌟 برای نظام اسلامی برگزار کرده بود ،
🌟 شرکت نمود
🌟 و به دنبال شورش های مارکسیستی
🌟 و ایجاد مشکلات متنوع
🌟 در مسجد سلیمان ،
🌟 به همراه گروهی از طلاب ،
🌟 در قالب فعالیتهای فرهنگی ،
🌟 به آن منطقه رفت .
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۵۹ ،
🌟 به عنوان دادیار ، در شهرستان کرج ،
🌟 و پس از مدتی
🌟 با حکم شهید قدوسی ،
🌟 دادستان کرج شد .
🌟 موفقیت ایشان ،
🌟 در ساماندهی وضعیت پیچیده کرج
🌟 موجب شد تا پس از دو سال ،
🌟 در تابستان ۱۳۶۱ ،
🌟 علاوه بر دادستانی شهر کرج ،
🌟 به دادستانی شهر همدان ،
🌟 منصوب شدند .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت دوم
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۱۳۶۲ ،
🌟 در سن ۲۳ سالگی ،
🌟 با دکتر جمیله سادات علم الهدی
🌟 ازدواج کرد .
🌟 و بعدها ، صاحب دوتا دختر شدند .
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۱۳۶۴ ،
🌟 جانشین دادستان انقلاب تهران شد
🌟 به دنبال موفقیت وی ،
🌟 در حل پرونده های قضایی پیچیده
🌟 امام خمینی ، ایشان را مامور کرد
🌟 تا به مشکلات اجتماعی برخی استانها
🌟 رسیدگی کند .
🌟 بعد از رحلت امام خمینی ،
🌟 در سال ۶۸ ، دادستان تهران شد
🌟 و در سال ۷۳ ،
🌟 به ریاست سازمان بازرسی کل کشور
🌟 منصوب گردید .
🌟 بعضی پرونده های جنجالی ،
🌟 مثل مفاسد اقتصادی ،
🌟 محصول فعالیت شبانه روزی وی ،
🌟 در این سازمان و در آن دوره بود .
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۸۳ ،
🌟 معاون اول قوه قضائیه شد .
🌟 در سال ۸۵ نیز ،
🌟 نماینده مردم خراسان جنوبی
🌟 در مجلس خبرگان رهبری گشت .
🌟 در سال ۱۳۹۱ ،
🌟 دادستان دادگاه ویژه روحانیت شد
🌟 و در سال ۱۳۹۳ ،
🌟 دادستان کل کشور شد .
🌟 در سال ۹۴ با حکم رهبری
🌟 به تولیت آستان قدس رضوی
🌟 منصوب گردید .
🌟 و در سال ۱۳۹۷ ،
🌟 رئیس قوه قضائیه ایران گشت .
🌟 و در سال ۱۴۰۰ ،
🌟 رئیسجمهور ایران شد .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت اول
🌟 یکی بود یکی نبود .
🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود
🌟 که در همه عمرش ،
🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود .
🌟 همیشه لبخند می زد
🌟 و همیشه با روی خوش ،
🌟 با دیگران حرف می زد .
🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود
🌟 او را عصبانی کند
🌟 و هیچ کسی از او ،
🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود .
🌟 یک روز ،
🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند
🌟 و از هر دری حرفی می زدند .
🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند
🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق
🌟 با صورتی خندان از راه رسید
🌟 و به همه سلام کرد .
🌟 یکی از دوستانش ،
🌟 که در آن جمع نشسته بود
🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ،
🌟 از جا بلند شد
🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد
🌟 سپس دستی به سر او کشید
🌟 و گفت :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
🌟 همراهان او ،
🌟 از این حرف شگفت زده شدند
🌟 و با تعجب پرسیدند :
🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است
🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟
🌟 او گفت :
🦋 بله ! سر همه ی ما ،
🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛
🦋 چون همه ی ما ،
🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ،
🦋 گرفتار جنگ و دعوا ،
🦋 با اطرافیان مان شده ایم
🦋 و توی دعوا ،
🦋 ضربه ای به سرمان خورده
🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛
🦋 اما بعد سرمان خوب شده
🦋 و فراموش کرده ایم ؛
🦋 ولی این دوست من ،
🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده
🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند
🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده
🦋 تا سرش بشکند .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان #داستان_نیمه_بلند
#ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
#خوش_اخلاقی
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت دوم
🌟 همه حاضران ،
🌟 به آن دوست خوش اخلاق ،
🌟 تبریک گفتند
🌟 و ساعتی با هم گپ زدند
🌟 سپس هر کدام به مسیری رفتند ؛
🌟 یکی از آنها تصمیم گرفت
🌟 هر طور شده
🌟 حرص آدم خوش اخلاق را درآورد
🌟 و او را عصبانی کند
🌟 و به هر ترتیب که شده
🌟 یک دعوایی با او راه بیندازد
🌟 تا به بقیه ثابت کند
🌟 که هر انسانی ممکن است
🌟 یک روزی عصبانی شود .
🌟 چند روز گذشت ؛
🌟 یک روز این آقا خبردار شد
🌟 که آقای خوش اخلاق ،
🌟 برای آب دادن به مزرعه اش
🌟 به بیرون از شهر رفت .
🌟 با خودش گفت :
🔥 به به !
🔥 دیگه فرصتی از این بهتر
🔥 برای عصبانی کردن او ،
🔥 پیدا نخواهم کرد .
🔥 او هم مثل بقیه ی کشاورزان ،
🔥 زحمت زیادی ،
🔥 برای کشت و کار مزرعه اش ،
🔥 کشیده است .
🔥 اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد
🔥 زحماتش از بین می رود
🔥 و آنوقت حتما عصبانی می شود .
🌟 با این فکر بیلی برداشت
🌟 و راه افتاد و رفت
🌟 تا به سر جوی آب رسید
🌟 همان جوبی که آب را ،
🌟 به مزرعه ی آدم خوش اخلاق ،
🌟 می رساند ؛
🌟 اما پیش از آن که به مزرعه برود
🌟 دوستانش را خبر کرد و گفت :
🔥 بیایید و از دور و نزدیک ،
🔥 شاهد ماجرا باشید .
🔥 امروز می خواهم کاری بکنم
🔥 که رفیق خوش اخلاق مان ،
🔥 حسابی عصبانی شود .
🔥 امروز می خواهم هر طور شده
🔥 با او دعوایی راه بیندازم
🔥 و سرش را بشکنم .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت سوم / آخر
🌟 دوستان او راه افتادند
🌟 و هرکدام جایی مخفی شدند
🌟 و از دور به رفتار آن دو نفر ،
🌟 چشم دوختند
🌟 تا ببینند چه می شود
🌟 و ماجرا به کجا می رسد .
🌟 آقای خوش اخلاق با خیال راحت
🌟 مشغول آب دادن به مزرعه اش بود
🌟 که ناگهان دید آب جوی قطع شد
🌟 و دیگر آبی به مزرعه اش نیامد .
🌟 هنوز زمین و کشت و کار او ،
🌟 هیچ آبی نخورده بود .
🌟 او خودش را آماده کرده بود
🌟 که تا عصر مزرعه اش را آّبیاری کند
🌟 اگر آب به مزرعه اش نرسید
🌟 در آن هوای گرم ،
🌟 محصولاتش از بین می رود
🌟 و کشت و کارش نیز می سوزد .
🌟 به خاطر همین
🌟 دنبال علت قطعی آب گشت
🌟 کنار جوی آب را گرفت و رفت
🌟 تا ببیند چرا آب جوی ،
🌟 قطع شده است .
🌟 رفت و رفت و رفت
🌟 تا رسید به همان مردی که
🌟 تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند
🌟 اما مرد خوش اخلاق ،
🌟 از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت
🌟 نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت
🌟 و دید که او جلوی آب را بسته
🌟 و آب را به طرف زمینی خشک ،
🌟 هدایت کرده
🌟 که هیچ محصولی در آن ،
🌟 کاشته نشده است .
🌟 مرد خوش اخلاق خندید و گفت :
🕋 امروز نوبت آب مزرعه من است
🕋 آن وقت تو جلوی آب را گرفته ای
🕋 و آن را به طرف این زمین خشک
🕋 فرستاده ای ؟!
🕋 چرا اینکار را می کنی ؟!
🕋 منظورت چیست؟!
🌟 او گفت :
🔥 خب معلوم است ،
🔥 می خواهم علف های هرز هم
🔥 آب بخورند
🔥 به من چه که مزرعه تو تشنه است
🔥 من تصمیم گرفته ام
🔥 به این زمین بی حاصل آب بدهم
🔥 آیا تو مشکلی داری ؟!
🌟 مرد خوش اخلاق ،
🌟 دید که این بابا سر جنگ دارد .
🌟 و خودش نیز
🌟 از جنگ و دعوا متنفر است
🌟 به خاطر همین
🌟 رو کرد به مرد و گفت :
🕋 خدا پدرت را بیامرزد
🕋 حرف حساب جواب ندارد .
🕋 راست می گویی
🕋 علف های هرز هم به آب نیاز دارند
🕋 من می روم توی مزرعه ام
🕋 وقتی آبیاری علف های هرز تمام شد
🕋 جلوی آب را باز کن
🕋 تا به مزرعه من هم آبی برسد .
🌟 مرد خوش اخلاق ،
🌟 این را گفت و رفت .
🌟 چند لحظه بعد ،
🌟 مردی که می خواست
🌟 او را عصبانی کند
🌟 از کارش خجالت کشید
🌟 و راه آب را ،
🌟 به طرف مزرعه ی آن مرد باز کرد .
🌟 از آن به بعد
🌟 درباره ی آدم های خوش اخلاق
🌟 این ضرب المثل را می گویند :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
📙 پایان
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت اول 🍭
🌸 من داستان نویس نیستم
🌸 ولی همیشه دوست داشتم
🌸 تا عجیب ترین و شگفت انگیزترین
🌸 داستانِ زندگی خودم را بنویسم .
🌸 تا اگر کسی
🌸 مثل من دارد زندگی می کند
🌸 یک کمی به کارهایش فکر کند
🌸 و به فطرت پاک خودش برگردد .
🌸 راستش در دوران نوجوانی ،
🌸 شبها با رفقام به کافی نت می رفتیم
🌸 سایت گردی می کردیم
🌸 در چت روم ، چت می کردیم
🌸 عکس و فیلمهای زشت می دیدم
🌸 کارهای بی عفتی می کردم
🌸 با بی غیرتی ،
🌸 مزاحم دختران مردم می شدم
🌸 زمانی که فضای مجازی ،
🌸 و شبکه های اجتماعی هم آمدند ،
🌸 من هم از این باتلاق انحراف ،
🌸 بی نصیب نماندم .
🌸 اهل کار خوب و ثواب نبودم
🌸 هیچ خیری ،
🌸 برای خانواده ام نداشتم .
🌸 شاید بی تفاوتی آنها نسبت به من
🌸 مرا در این بدبختی ها غرق کرد .
🌸 همیشه با رفقای ناباب و اینترنت و...
🌸 شب تا صبح بیدار می ماندم ،
🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم .
🌸 یک روز ، در یکی از گروه های چت ،
🌸 یک آقایی ،
🌸 پست های مذهبی می فرستاد .
🌸 مطالبش خیلی برام جالب بود .
🌸 به پی وی او رفتم
🌸 و مثل همیشه فضولی من گل کرد .
🌸 و عکس پروفایلش را بزرگ کردم .
🌸 ناگهان
🌸 با صحنه ای عجیب روبرو شدم
🌸 آنقدر تکان دهنده و دلخراش بود
🌸 که مرا از این رو به آن رو کرد .
🌸 تا مدتها ،
🌸 دلم به هیچ کاری نمی رفت .
🌸 حتی حوصله موبایلم را هم نداشتم .
🌸 دیگه نه از غذا خوردن لذت می بردم
🌸 نه از دورهمی ها و رفیق بازی ها و...
🍡 ادامه دارد ... 🍡
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت دوم 🍭
🌸 چند روز بعد ،
🌸 دوباره عکس آن پروفایل را باز کردم
🌸 تنم لرزید ، دلم شکست .
🌸 اشک در چشمانم جمع شد .
🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد .
🌸 در آن پروفایل ،
🌸 عکس شهیدی را دیدم ،
🌸 که غرق در خون ، بدون دست و پا ،
🌸 با سری خورده شده از ترکش ،
🌸 بر خاکهای داغ و سوزان ، افتاده بود .
🌸 کنار آن شهید هم ،
🌸 عکس دوتا بچه افتاده بود .
🌸 که حدس زدم
🌸 بچه های خودش هستند .
🌸 باورم نمی شود .
🌸 که من دارم گریه می کنم .
🌸 من و گریه ؟! هرگز باورم نمی شود
🌸 آن هم من ،
🌸 که غرق در گناه و شهوات بودم .
🌸 منِ بی حیا و بی غیرت ،
🌸 منِ چشم چرون و هوس باز...
🌸 از آن به بعد ،
🌸 از اینترنت و فضای مجازی و گناه
🌸 بدم آمد
🌸 از رفقای ناباب خودم متنفر شدم
🌸 از دیدن فیلم و عکسای زشت ،
🌸 از اینستاگرام و تلگرام ،
🌸 از ماهواره و فیلمای ترکیه ای ،
🌸 شدیداً متنفر شدم .
🌸 سالها با کارها و با رفتارهایم ،
🌸 دل امام زمانم را به درد آوردم .
🌸 اگر قرار باشد فردای قیامت ،
🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت دهد ،
🌸 حتی جهنم هم راهم نمی دهند .
🌸 بعد از گریه ،
🌸 متوجه نوشته پایین عکس شدم .
🌸 یه جمله ای به این مضمون :
🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت سوم 🍭
🌸 بعد از دیدن آن پروفایل ،
🌸 خیلی دلم شکست .
🌸 تا چند روز حالم خوب نبود .
🌸 خیلی دلم تنگ شده بود .
🌸 تا اینکه یک روز
🌸 صدای اذان به گوشم رسید .
🌸 آرامش عجیبی ، به من دست داد .
🌸 خانه ما ، نزدیک مسجد بود .
🌸 و همیشه صدای اذان می آمد .
🌸 اما تا قلبم نمی رسید .
🌸 انگار احساسش نمی کردم .
🌸 ولی این بار ، آن را احساس کردم
🌸 صدای اذان ،
🌸 تا عمق وجودم هم رسید .
🌸 برای اولین بار ،
🌸 تصمیم گرفتم به مسجد بروم .
🌸 اما وضو و نماز بلد نبودم
🌸 از آنهایی که وضو می گرفتند
🌸 نگاه می کردم و وضو می گرفتم .
🌸 سپس داخل مسجد شدم
🌸 و اولین نماز عمرم را خواندم .
🌸 با اینکه نمازم را غلط خواندم
🌸 ولی باز احساس آرامش و معنویت ،
🌸 همه قلب و روح و وجودم را گرفت .
🌸 آرامشی که سالها دنبالش بودم ،
🌸 ولی هیچ جا پیدایش نکردم .
🌸 نه در گناه ، نه در شراب خواری ،
🌸 نه در دختربازی ، نه در سایت گردی ،
🌸 نه در عکس و فیلمای زشت ،
🌸 نه در اینترنت و شبکه های اجتماعی
🌸 نه در تلگرام و اینستاگرام
🌸 نه در ماهواره و دوستان ناباب ،
🌸 و نه در هیچ جای دیگری ،
🌸 چنین آرامشی ندیدم .
🌸 خودم را ،
🌸 به امام جماعت مسجد معرفی کردم
🌸 و داستان خودم را ،
🌸 برای او تعریف کردم .
🌸 و از ایشان کمک خواستم .
🌸 ایشان هم مثل یک پدر مهربان ،
🌸 همه چی به من یاد دادند :
👈 نماز خواندن
👈 قرآن
👈 احکام
👈 زندگی امامان و پیامبران
👈 اخلاق و...
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت چهارم 🍭
🌸 حاج آقای اکبری ،
🌸 به من شخصیت داد
🌸 به حساب خودش ،
🌸 برای من کتاب می خرید
🌸 و به من هدیه می داد .
🌸 مرا در فعالیت های بسیج ،
🌸 و در اجرای مراسمات شرکت می داد
🌸 در تمام برنامه های فرهنگی ،
🌸 که در مسجد برگزار می شدند ،
🌸 راهم داد .
🌸 تا جایی که در محله معروف شدم
🌸 انگار خیلی زود ،
🌸 سعید سابق فراموش شد
🌸 و احترام ویژه ای برای خودم ،
🌸 کسب کردم .
🌸 فرمانده بسیج هم مرا ،
🌸 به حرم حضرت معصومه معرفی کرد
🌸 تا به عنوان خادم افتخاری ،
🌸 در حرم مشغول باشم .
🌸 گاهی در کفشداری فعالیت می کردم
🌸 گاهی در خدمت انتظامات بودم
🌸 و در وقت نماز هم ،
🌸 گاهی به ستاد نماز کمک می کردم
🌸 تا با نظم بیشتری ، نماز را برپا کنیم .
🌸 نزدیکای اربعین امام حسین بود .
🌸 یکی از خادمین حرم در انتظامات ،
🌸 که مرد پیری بود ،
🌸 مرا به گوشه ای برد و گفت :
🇮🇷 سعید جان !
🇮🇷 خیلی دلم می خواهد به کربلا بروم
🇮🇷 چون من هر سال می رفتم
🇮🇷 ولی متاسفانه امسال نمی توانم بروم
🇮🇷 می توانی شما به نیابت از من ،
🇮🇷 به کربلا بروی ؟!
🌸 گفتم : من ؟!
🌸 باز خادم پیر گفت :
🇮🇷 پول و خرج سفر شما را ،
🇮🇷 تمام و کمال ، خودم می پردازم .
🌸 من زبانم قفل شد .
🌸 آخر من و کربلا ؟!
🌸 من و زیارت امام حسین ؟!
🌸 یک دفعه اشکم سرازیر شد .
🌸 ولی با ذوق و اشتیاق زیاد ،
🌸 پیشنهادشان را قبول کردم .
🌸 و خودم را با یک حال عجیبی ،
🌸 برای رفتن به کربلا آماده کردم .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت پنجم 🍭
🕌 هنوز هم باورم نشده
🕌 که به کربلا آمدم .
🕌 حال عجیبی در حرم امام حسین ،
🕌 به من دست داد .
🕌 ماشاءالله خیلی شلوغ بود .
🕌 خیلی گریه کردم .
🕌 باور نمی شود
🕌 که در حرم امام حسین هستم
🕌 من از امام حسین شرمنده ام .
🕌 نمی دانم کارهای زشتم را ،
🕌 بخشید یا نه ؟!
🕌 ولی این را می دانم
🕌 که هنوز دوستم دارد .
🕌 وقتی به ایران برگشتم ،
🕌 تصمیم گرفتم
🕌 به حوزه علمیه بروم
🕌 که با مخالفت فامیل و دوستان
🕌 مواجه شدم .
🕌 هر کدام به طریقی می خواست
🕌 مرا منصرف کند
🕌 ولی من برای این راه مقدس ،
🕌 خیلی فکر کردم
🕌 و کاملاً مصمم بودم که به حوزه بروم
🕌 پدر و مادرم هم
🕌 با اینکه از دین خیلی دور بودند
🕌 و حتی نماز و روزه هم نمی گرفتند
🕌 ولی به تصمیم من احترام گذاشتند
🕌 و اجازه ندادند
🕌 تا کسی در کار من دخالت کند
🕌 و از وقتی که سر به راه شدم
🕌 همیشه به همه می گفت :
👈 من به سعید اعتماد دارم .
🕌 و همین یک جمله ،
🕌 مثل یک بمب انرژی بود
🕌 که مرا برای اصلاح خودم ،
🕌 مصمم تر می کرد .
🕌 برای حوزه ثبت نام کردم
🕌 و اتفاقاً قبول هم شدم
🕌 و با کتابهای دینی انس گرفتم .
🕌 در کنار درسم ،
🕌 گاهی تبلیغ دین می کردم
🕌 هر چه از احکام یاد می گرفتم
🕌 به مردم هم یاد می دادم .
🕌 گاهی در مسجدمان ،
🕌 کار فرهنگی می کردم .
🕌 گاهی خادم افتخاری حرم می شدم
🕌 و گاهی
🕌 سراغ دوستان قدیمی ام می رفتم
🕌 که خدا را شکر موفق شدم
🕌 بعضی از آنها را ، با خدا آشتی دهم .
🕌 یک روز که در حوزه ،
🕌 مشغول درس و بحث بودم ،
🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد .
🕌 مادرم بود که با گریه می گفت :
👈 پسرم همین الآن بیا خونه
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت ششم 🍭
🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد .
🕌 مادرم بود که با گریه می گفت :
👈 پسرم همین الآن بیا خونه
🕌 من خیلی ترسیده بودم
🕌 با سرعت به خانه آمدم .
🕌 دیدم پدر و مادرم دارند گریه می کنند
🕌 منم ناخداگاه گریه ام گرفت .
🕌 تابحال ندیده بودم
🕌 پدرم اینجوری گریه کند
🕌 با خودم گفتم
🕌 حتما یک اتفاق بدی افتاده
🕌 آرام به طرف پدرم رفتم و گفتم :
👈 بابا چی شده ؟
🕌 پدرم با گریه گفت :
🍎 پسرم ازت ممنونم
🕌 گفتم : برای چی ؟! مگه چی شده ؟!
🍎 گفت : من و مامانت ،
🍎 دیشب یک خواب مشترک دیدیم .
🍎 هر دوتای ما ، در یک زمان ،
🍎 یک جور خواب دیدیم .
🍎 و از صبح که بیدار شدیم تا الآن ،
🍎 داریم گریه می کنیم .
🕌 گفتم : مگر چی دیدید ؟؟
🌸 گفت : هر دوی ما خواب دیدیم ،
🌸 که تو را با اسبی از نور ،
🌸 به بهشت می بردند .
🌸 و ما را به سمت جهنم می کشاندند
🌸 و هر چه به تو اصرار می کردند
🌸 که وارد بهشت بشوی ،
🌸 قبول نمی کردی و می گفتی
🌸 اول باید پدر و مادرم به بهشت بروند
🌸 بعد من می روم .
🌸 اما آنها قبول نمی کردند
🌸 تا اینکه یک آقای نورانی آمد
🌸 و به تو گفت :
🌹 آقا سعید !
🌹 همین جا به آنها نماز یاد بده
🌹 بعد با همدیگر به بهشت بروید .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل