خانم معلم
امسال سال اول دبیرستان یا به قول قدیمی ها راهنمایی هستم کلاس هفتم، مدرسه دو شیفت است و امسال برای ما یه معلم ریاضی گل آوردن، بازنشسته و پاهاش درد می کند همش سرمون منت میزاره و همیشه هم برای حل کتاب شاگرد اول ها رو میبره پای تخته و خودش فقط میشینه،منم همیشه پای تابلو ام،یه روز که ظهری بودیم گفت نیم ساعت آخرکلاس نیست میره فیزیوتراپی، کلاس افتاد دست من، داشتم درس میدادم که ناظم اومد تو و وقتی منو دید تعظیم کرد و با کلی ببخشید حرفشو زد و رفت، فکر کرد من معلمم، منم فقط هاج و واج نگاهش می کردم که کلاس رفت هوا😂هی بهم می گفتن خانم معلم اجازه 😂😂 خیلی از رفتار ناظم لذت بردم و کلی هم خندیدم، جالبیش اینجاست که برای ساکت کردن بچه ها رفتم پیش ناظم اومد سرکلاس منم تدریس کردم بازم نفهمید 🤣
#روز_معلم
#خاطرات_شیرین
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باررفیقاتون نرین ختم🚫🤦♂️😂😂
#طنز
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرج صافکار هستم نمونه کارمه😂
😍
#طنز
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شکمو ها رو ببینین 😄😂
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ثابت کرد بزرگی به هیکل نیست، بلکه به جیگره...😂😂
#طنز
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
💢امیر نصر سامانی (یکی از امیران سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت:
هر گاه به مقام پادشاهی برسم،
انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد، به خدمتکار خود گفت:
برو در باغ روستا چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟
خدمتکارجریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت:
از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).
امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
#روز_معلم_مبارک
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
📚معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند. يكی از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب ميآييم و يكی يكی به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتی همه اين حرف را بگوييم او باور ميكند و خيال بيماری در او زياد ميشود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسی خبرچينی نكند.
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل ميشد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلی ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سی شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويی و كينه، بدی حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتی كه رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهاي.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت ميكني! اين رنج و بيماری مرا نميبيني؟ اگر تو كور و كر شدهای من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادی است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينهات، هيچكدام راست نميگوييد. تو هميشه با من كينه و دشمنی داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمی ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستادهای ؟ زن نميدانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمنی متهم ميكند و گمان بد ميبرد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام ميدهم. اگر چيزی نگويم اين ماجرا جدی ميشود. زن بستر را آماده كرد و استاد روی تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس ميخواندند و خود را غمگين نشان ميدادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچهها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صدای شما استاد را آزار ميدهد. آيا ارزش دارد كه برای يك ديناری كه شما به استاد ميدهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست ميگويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها برای سلامتی استاد دعا كردند و با شادی به سوی خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسيدند : چرا به مكتب نرفتهايد؟ كودكان گفتند كه از قضای آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ ميگوييد. ما فردا به مكتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق كرده بود و ناله ميكرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كی درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماری خود را نميفهمد.
تلقین غلط دیگران
میتواند اعتماد به نفس را کاهش داده
و تصورات ما را با نگرش دیگران همسو کند.
و ذهن ما را از واقعیت اصلی خود دور ساخته، و باور های اساسی باطنی را خنثی کند.
#روز_معلم_مبارک
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
💢معلم
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟!
خشكم زد
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه !
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد!
#روز_معلم_مبارک
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
💢کدام صندلی؟؟
امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یک سؤال مطرح کرده بود! سؤال این بود:
ــ شما چگونه مىتوانید مرا متقاعد کنید که صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخهاى خود را در برگه امتحانىشان بنویسند،
به غیر از یک دانشجوى تنبل
که تنها 10 ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد که استاد نمرههاى دانشجویان را اعلام کرد،
آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره کلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود :
«کدام صندلى؟!»
مسائل ساده را پیچیده نکنید!
#روز_معلم
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
💢زنگ فلسفه
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد
سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد
سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کردو گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست
توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان
ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان
اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین
اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست
همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست
#روز_معلم
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
💢ارزش
استاد ریاضی در وقت خارج از درس،میگفت؛
اعداد کوچک تر از یک،خواص عجیبی دارند
شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد..
مثلا (۰/۲ =دو دهم) !!
وقتی در آنها ضرب میشوی و میخواهی با آنها مشارکت کنی،تو را نیز کوچک می کنند
۳ ×۰/۲=۰/۶
وقتی میخواهی مشکلاتت را با آنها تقسیم کنی ک بازگو کنی، مشکلاتت بزرگ تر می شوند
۳÷۰/۲=۱۵
وقتی با آنها جمع شوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضاف نمی شوند و چیزی به تو نمی آموزند
۳+۰/۲=۳/۲
و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده ای!!!
۳_۰/۲=۲/۸
زندگی ارزشمند خودتان را بخاطر آدماای کوچکو حقیر بی ارزش نکنید
#روز_معلم
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel
شعر معلم عزیزم
معلم عزیزم
به خاطر تو شادم
به خاطر لطف تو
من دیگه باسوادم
معلم عزیزم
ازت خیلی ممنونم
من دیگه مینویسم
حتی کتاب میخونم
تلاش تو باعث
دانائی من شده
دنیای من با دانش
زیبا و روشن شده
#شعر
#روز_معلم_مبارک
#کودک_و_نوجوان
#عموپاکدل
┄┅═✼✿🌼✿✼═┅┄
کانال کودک ونوجوان
🆔eitaa.com/amoopakdel