مثلِ خورشید (خردسالان)
علی باباجانی
آدمها خیلی چیزها بلد نبودند؛ مثلاً بلد نبودند به هم سلام کنند. بلد نبودند مسواک بزنند. بلد نبودند با هم مهربان باشند. بلد نبودند با خدا حرف بزنند.
امّا یک روز یکی آمد که خیلی چیزها را به آدمها یاد داد. او مثلِ خورشید بود که همهجا را روشن میکند. اگر گفتی او کیست؟
اسم این مرد خوب و مهربان، محمّد(ص) است. او وقتی آمد، آدمها را با هم خوب و مهربان کرد. او به بچّهها هم سلام میکرد. با بچّهها خیلی مهربان بود. بچّهها و نوههای خودش را میبوسید. او پیامبرِ ما است.
یکی از روزهای این ماه، تولّد پیامبر عزیزمان حضرت محمّد(ص) است. به شما تبریک میگویم. وقتی اسمش را شنیدی بگو: اللّهم صلّ علی محمّد و آلِ محمّد.
#حضرت_محمد صلی الله علیه و اله
#خردسالان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آن عربها، هر سه نفرشان... ( نوجوانان)
مجید ملامحمدی
عربها، هر سه نفر، سرانِ ریشسفید قبیلهی بنیثقیف بودند. آنها از اسبهای خستهیشان پایین آمدند. غلامهای همراهشان افسار اسبها را گرفتند و از آنجا بردند.
عربها، آن سه نفر، بیآنکه دستها و پاها و سر و رویشان را بشویند، شانه به شانهی هم، به درون مسجد پا گذاشتند. بدنشان بوی بدی میداد. آنها به پاکیزگی عادت نداشتند. کم میشد خودشان را تطهیر کنند و تمیز و خوشبو به جایی بروند.
حضرت محمدj به آنها سلام کرد و حالشان را پرسید. عربها شانه به شانه و تنگ هم، درست در روبهروی پیامبرصلی الله علیه و اله به زمین نشستند. مسجد جای زیادی داشت، اما آنها میترسیدند با فاصله از هم بنشینند؛ چراکه هر کدام برای گفتن خواستهی تازهی قبیله، خود را عقب میکشید و نگاه به دهان دیگری میانداخت که او بگوید.
لبخند آرام حضرت محمد صلی الله علیه و اله از اضطراب و ترس آنان کاست. عربِ اولی به عربِ دومی اشاره کرد و عربِ دومی به عربِ سوم. عرب سوم در نهایت عرب اولی را نشان داد و گفت: «او خواستههای بنیثقیف را بازمیگوید.»
چند مرد مسلمان که در پیرامون پیامبر صلی الله علیه و اله نشسته بودند، از کار آنها در تعجب شدند.
- ای محمد! ما با دو شرط با تو بیعت میکنیم:
شرط اول اینکه بتهای خود را با دست خود نشکنیم.
شرط دوم اینکه به ما مهلت دهی تا یک سال دیگر بُت «عُزّی» را پرستش کنیم!
لبخند روی لبهای حضرت محمدصلی الله علیه و اله رنگ باخت. آن چند مرد مسلمان خشمگین شدند.
- او چه میگوید؟
- آنها برای پرستش عزّی(1) مهلت یکساله میخواهند. چهقدر بیچاره!
حضرت محمد صلی الله علیه و اله آرام بود که فرشتهی وحی، پیام آسمانی تازهای را به او رساند. آیهای(2) که انعطاف و رحمت را بر آن بتپرستان جایز نمیدانست.
«و اگر فضل و مِهر خدا بر تو نبود، گروهی از آنها قصد داشتند تو را [در داوری] از راه به در کنند؛ ولی آنها جز خود را گمراه نکنند و به تو هیچ زیانی نرسانند و خدا کتاب و حکمت بر تو نازل کرد و به تو چیزی آموخت که نمیدانستی و فضل و بخشش خداوند بر تو بزرگ است(3).»
حالا آن عربها، هر سه نفرشان، از خشم گُرگرفته بودند و دنبال راه فرار بودند.
پینوشتها:
1. یکی از بتهای سهگانه و معروف اعراب جاهلیت.
2. سورهی نساء، آیهی 113.
3. ترجمهی استاد ابوالفضل بهرامپور.
تفسیر مورد استفاده:
تفسیر نمونه، شرح سورهی نساء.
#حضرت_محمد صلی الله علیه و اله
#نوجوانان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
✳️پیامبر و کودکان
خورشید وسط آسمان می درخشید . عرق از سر و روی بچه ها که بی توجه به آفتاب داغ عربستان , وسط کوچه بازی می کردند, جاری بود .
یکی با صدایی شبیه فریاد گفت : من خسته شدم کمی استراحت کنیم انگار همه منتظر بودند که به محض شنیدن ، همان جا وسط کوچه روی زمین ولو شدند .
سر و صدایشان اندکی فروکش کرده بود که یکی گفت : چقدر بازی کردیم ! دیگری جواب داد : آری ولی افسوس , بازی هایمان خیلی تکراری شده , کسی بازی جدیدی بلد نیست ؟
سر و صدا دوباره بالا گرفت . هر کس که فکر می کرد ، پیشنهادش از بقیه بهتر است، می خواست با فریاد ، نظرش را اعلام کند .
صحبت بچه ها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند سوار، همه را به خود آورد .
باید از سر راه سوارها کنار می رفتند ، اما کسی حوصله برخاستن نداشت . به جای بلند شدن شروع به نق زدن کردند که یکی با خوشحالی فریاد زد : برخیزید : رسول خداست که می آید . همه مثل فنر از جا پردیدند و با شادی و سرو صدا و لبخند به سمت رسول خدا دویدند .
دیدن پیامبر، همیشه بچه ها را خوشحال می کرد . همه دور مرکب پیامبر حلقه زدند . پیامبر با خوشرویی به همه سلام کردند .
می شود ما را هم سوار مرکبتان کنید !
یکی از بچه ها بود که این حرف را می زد . پیامبر لبخندی زدند و به کمک همراهانشان، آن بچه را سوار مرکب خود کردند .
صدای خنده و شادی تمام کوچه را پر کرده بود . بچه ها یکی یکی بر مرکب پیامبر سوار شدند و می خندیدند .
همه از این بازی جدید ذوق زده بودند .
وقتی همه بر مرکب سوار شدند ، پیامبر با مهربانی از آن ها خداحافظی کردند و رفتند .
بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند ، هر کس با جیغ و داد می خواست خود را زودتر به خانه برساند تا این خبر را به همه بدهد که بر مرکب پیامبر سوار شده است .
#داستان
#حضرت_محمد ص
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc