eitaa logo
بچه های‌ بهشت (سید مانی)
364 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2.4هزار فایل
﷽ این کانال جهت استفاده کودکان و نوجوان و همچنین مربیان و معلمان محترم ایجاد شده است. ❊══ ✼ ⊰᯽✨ بَچـه هـٰای بِهــشْت✨ ᯽⊰✼══❊ ارتباط با بنده: 👇 @Seeid313
مشاهده در ایتا
دانلود
👆...حسین دوباره سراغ پدر بزرگ را گرفت. ام سلمه گفت: «عزیزم! پدر بزرگت تازه خوابیده. صبر کن تا بیدار شود.» بعد رفت برایش خوراکی🍏🍊 بیاورد. ✨حسین دلش برای پدربزرگ یک ذره شده بود. طاقت نیاورد، همین که ام سلمه از پیش او رفت، از جا بلند شد و به سوی اتاق دیگر رفت. در اتاق را آهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه ی اتاق خوابیده بود. نزدیک تر رفت و کنار پدربزرگ نشست😍 پدربزرگ آرام نفس می کشید. صدایش کرد. 🌟پدربزرگ آهسته چشم باز کرد. با دیدن نوه اش لبخند زد☺️ دست دراز کرد، او را گرفت و روی سینه اش نشانده چند بار بوسش کرد😘و بعد قلقلکش داد. صدای خنده های ✨حسین بلند شد. ام سلمه با یک ظرف سیب و کشمش به اتاق آمد✨حسین علیه السلام نبود. درِ اتاقی که پیامبر در آن استراحت می کرد، باز بود، خنده های✨حسین را شنید. وارد اتاق پیامبر صلی الله عليه واله شد. 🌟پیامبر صلى الله عليه و آله نشست و✨حسین را روی زانویش نشاند. ام سلمه ظرف سیب🍎و کشمش را جلوی پیامبر صلى الله عليه و آله و مهمان کوچولو گذاشت، خم شد یک بوس محکم به حسین داد و گفت: «آخ... این پسر چه قدر خوشمزه است!🤩» بعد رو به پیامبر کرد: ببخشید! دلم نیامد در را به رویش باز نکنم. او هم برای دیدنت بی تابی می کرد. پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است😊 بعد سیب را از ظرف برداشت و آن را نصف کرد. نصفش را برای خودش گرفت و نصفش را به ✨حسین علیه السلام داد. پایان
👆...حسین دوباره سراغ پدر بزرگ را گرفت. ام سلمه گفت: «عزیزم! پدر بزرگت تازه خوابیده. صبر کن تا بیدار شود.» بعد رفت برایش خوراکی🍏🍊 بیاورد. ✨حسین دلش برای پدربزرگ یک ذره شده بود. طاقت نیاورد، همین که ام سلمه از پیش او رفت، از جا بلند شد و به سوی اتاق دیگر رفت. در اتاق را آهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه ی اتاق خوابیده بود. نزدیک تر رفت و کنار پدربزرگ نشست😍 پدربزرگ آرام نفس می کشید. صدایش کرد. 🌟پدربزرگ آهسته چشم باز کرد. با دیدن نوه اش لبخند زد☺️ دست دراز کرد، او را گرفت و روی سینه اش نشانده چند بار بوسش کرد😘و بعد قلقلکش داد. صدای خنده های ✨حسین بلند شد. ام سلمه با یک ظرف سیب و کشمش به اتاق آمد✨حسین علیه السلام نبود. درِ اتاقی که پیامبر در آن استراحت می کرد، باز بود، خنده های✨حسین را شنید. وارد اتاق پیامبر صلی الله عليه واله شد. 🌟پیامبر صلى الله عليه و آله نشست و✨حسین را روی زانویش نشاند. ام سلمه ظرف سیب🍎و کشمش را جلوی پیامبر صلى الله عليه و آله و مهمان کوچولو گذاشت، خم شد یک بوس محکم به حسین داد و گفت: «آخ... این پسر چه قدر خوشمزه است!🤩» بعد رو به پیامبر کرد: ببخشید! دلم نیامد در را به رویش باز نکنم. او هم برای دیدنت بی تابی می کرد. پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است😊 بعد سیب را از ظرف برداشت و آن را نصف کرد. نصفش را برای خودش گرفت و نصفش را به ✨حسین علیه السلام داد. پایان