#هفته_دفاع_مقدس
#دفاع_مقدس
#شعر
پدرم رفته به جنگ
من از او بی خبرم
😢🌺
چشم هایم به در است
تا بیاید پدرم
آمد آمد به شتاب
بر سر خانه نشست
🌺😢
باز شد پنجره ها
شیشه ی خواب شکست
پدرم را دیدم
دیدم اما در خواب
که به سویم آمد
با پر و بال عقاب
🌺😌
هفته دفاع مقدس
@amorohani
🏴🌹🕊🏴🕊🌹🏴
🍀 #السلام_علی_المهدی_عج 🍀
امروز #پنجشنبه برابر است با
✨ 3 مهر 1399 ه.ش
✨ 6 صفر 1441 ه.ق
✨ 24 سپتامبر 2020 میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#لااله_الاالله_الملک_الحق_المبین
نیست خدائی جز الله، فرمانروای حق و آشکار
🏴🌹🕊🏴🕊🌹🏴
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
کُلُّ حسناتِ بَنی آدَمَ تُحصِهَا الملائِکهُ اِلاّ حسناتِ المُجاهدینَ فاِنَّهُم یَعجِزونَ عن عِلمِ ثَوابِها
فرشتگان تعداد کل ثواب ها و حسنات آدمیان را می دانند مگر ثواب مجاهدین که از شمار و میزان آن ها ناتوان هستند .
📚 مستدرک ، جلد ۱۱ ، صفحه ۱۳
#چهل_سالگی
#دفاع_مقدس
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹
@amorohani
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#شهیدانه
خـدایـا...
بگیـر از مـن!
آن چـه که "#شهـــادت"
را می گیـرد از مـن...
این روزهــا عجیب دلم؛
به سیم خـاردار هـای #دنیــا !
گیـــر کرده است...
#ابو_تـراب را گفتنـد :
یا علـی ما فعلتَ حتی نصیرَ علیـاً ؟!
چه کردی که #علـی شدی!؟
فرمود :
إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبــی!
نگهبـــان #دلــــــم بودم...
#شلمچه
حتی اگـر بـه #آخـر خط هـم رسیدی!
آنجـا بـرای #عشـق
شـروعی مجـدد اســت...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#چهل_سالگی
#دفاع_مقدس
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
@amorohani
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
امام صادق (عليه السلام):
سه چيز براى فرزند بر عهده پدر است:
🔻 مادر خوب براى او برگزيدن،
🔻 نام نيک بر او نهادن،
🔻و تلاش فراوان در تربيت او نمودن!
📚 تحف العقول، ص 322
Join @amorohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_متحرک
جذاب و خلاق
با نی و لیوان یکبار مصرف
@amorohani
شعر کودکانه امام هادی(ع)
امام دهم ما
راهنمای خوبیها
آقا امام هادی
باشد رهبر دلها
نور هدایت او
روشن کند دنیا را
🥀🥀🥀🥀
@amorohani
🏴🌹🕊🏴🕊🌹🏴
🍀 #السلام_علی_المهدی_عج 🍀
امروز #شنبه برابر است با :
✨ 5 مهر 1399 ه.ش
✨ 8 صفر 1441 ه.ق
✨ 26 سپتامبر 2020 میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#یارب العالمین
ای پروردگار جهانیان
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
کُلُّ حسناتِ بَنی آدَمَ تُحصِهَا الملائِکهُ اِلاّ حسناتِ المُجاهدینَ فاِنَّهُم یَعجِزونَ عن عِلمِ ثَوابِها
فرشتگان تعداد کل ثواب ها و حسنات آدمیان را می دانند مگر ثواب مجاهدین که از شمار و میزان آنها ناتوان هستند .
📚 مستدرک ، جلد ۱۱ ، صفحه ۱۳
#چهل_سالگی
#دفاع_مقدس
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹
@amorohani
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹
🌹🕊🌴🌷🌴🕊🌹
🌹 #پیامکی_از_بهشت 🌹
🌹 #شهدا
🌹🕊 #در_کلام
🌹🕊🌹 #شهید
از ملت شهید پرور می خواهم که پیرو خط ولایت فقیه باشید و همیشه گوش به فرمان رهبر انقلاب باشید و همچنین حضور خود را در صحنه انقلاب حفظ کرده و در نماز های جمعه شرکت کنید و نگذارید که خدای ناکرده سلاح شهدا بر زمین بماند و خلاصه مواظب باشید که همچو مردم کوفه نشوید که در آخرت جواب خون شهدا را نتوانید گفت .
🕊 #شهید_والامقام 🕊
🌹 #امیرحسین_پورجم🌹
✋ #سلام_به_دوستان_شهداء ✋
🌺 #روزتان_شهدایی 🌺
#چهل_سالگی
#دفاع_مقدس
🌹🕊🌴🌷🌴🕊🌹
@amorohani
🌹🕊🌴🌷🌴🕊🌹
یک نکته طلایی در تربیت کودک اینه که بدونید👇
لجبازي كودكان بهترين فرصت
براي تربيت آنهاست.
وقتي مثل هميشه آرام و محكم
باشيد فرزندتان ميفهمد قادر به
كنترل كردن شما نيست.
اگر عصباني بشويد يعني
فرزندتان در كنترل شما موفق بوده.
@amorohani
#کاردستی
ساخت اسباب بازی (چکش کاری) برای تقویت عضلات دست (۲ تا ۴ سال)
@amorohani
#شعر
دستامون بگیریم بالا
باهم دیگه بخونیم دعا
خدا که مارو دوست داره
دعامون قبول داره
دعا برای مامان وبابا
زنده باشن همیشه اونا
اول غذا بسم الله
اخر غذا شکر الله
@amorohani
#قصه_ شب
#عنوان_قصه
#گلستان_آتش
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید»
آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟»
زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید»
روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد.
آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند.
یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند.
با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد.
آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود.
مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟»
خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند.
آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته»
آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم»
اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند.
آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد»
از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد.
یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@amorohani