#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
آرزو🐜🐜🐜🐞
سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند.
مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.»
مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم »
موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست»
مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند .
موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم »
کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .»
موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند.
کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده ،وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد.
کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . آن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی»
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#تربیتی
#مسواک_زدن
#عنوان_قصه:آقا مسواک مهربان
یکی بود یکی نبود ، توی یک شهر زیبا و کوچولو یک خانواده به اسم آقای امامی زندگی می کردند ، آقا و خانم امامی چهار تا بچه داشتند که یکی از یکی مهربون تر بودند ، یاسین دوم دبیرستان (متوسطه دوم)بود ، زهرا خانم سوم راهنمایی(سوم متوسطه اول) ، یونس سوم ابتدایی بود و دختر کوچولو و ناز نازی خونه هم یاسمن خانم بود ، یاسمن ۴ سالش شده بود . یاسمن خیلی دختر خوب و نازی بود و همیشه حرف پدر و مادرش رو گوش می داد اما حوصله یک کار رو نداشت و اون هم این بود که بعد از غذا مسواک نمی زد . مامان یاسمن یک مسواک خوشگل رو براش خریده بود ، اما یاسمن با مسواک اصلا دوست نبود.
تو خونه اونها ۶ تا مسواک بودند که هر کدوم مال یک نفر بود و هر شب اونها مسواک می زدند و می خوابیدند اما یاسمن به مامان میگفت: من حوصله مسواک ندارم ، همه مسواک ها خوشحال بودند اما مسواک یاسمن ناراحت بود چون یاسمن با او دوست نبود ، یک روز میکروب های خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی بدجنس با هم حرف می زدند و می گفتند ما خونه نداریم باید تو دندون یکی بریم و برای خودمون خونه درست کنیم و دندون ها رو خراب کنیم و کار بدجنسی زیادی انجام بدیم . اون یکی میکروب ریز گفت: آخه اینها همشون مسواک دارند و اجازه نمیدن ما تو دندون هاشون بریم و دندون هاشون رو خراب کنیم ، یکی از اونها گفت: بریم نگاه کنیم ببینیم کدوم مسواک استفاده نشده هر کدوم استفاده نشده یعنی با مسواک دوست نیست و جای ما تو دندون اون هست، رفتند و نگاه کردند و دیدند که مسواک یاسمن تنها نشسته و ناراحته و کاملا خشک بود. آقا مسواک وقتی میکروب ها رو دید گفت:
اگه جرات دارین بیاین جلو، الان همه شما رو نابود میکنم و اجازه نمیدم هیچ دندانی رو خراب کنید ، اما اون میکروب های بدجنس گفتند ما تو دندون یاسمن میریم اون تو رو دوست نداره و پیش تو نمیاد پس ما رو دوست داره و ما میریم تو دندون های یاسمن.
همون موقع مامان یاسمن اومد ، آقا مسواک سریع بلند شد و گفت: میکروب های کوچولو و بدجنس میخوان برن تو دندون های یاسمن و دندون های کوچولو و ناز اون رو خراب کنند باید یه کاری بکنیم ، مامان یاسمن با مسواک کوچولو سریع رفتند تو اتاق یاسمن. یاسمن میخواست بخوابه ، مامان به یاسمن گفت ببین آقا مسواک مهربون اومده که با تو و دندون های تو دوست بشه و دندون های تو رو تمیز کنه، اما یاسمن گفت: من نمیخوام با مسواک دوست بشم ، مامان گفت اما اگر با آقا مسواک مهربون دوست نشی میکروب های کوچولو میان تو دندون هات و دندون هات رو خراب می کنند و تو دیگه دندون نداری که اینهمه خوراکی و میوه خوشمزه بخوری .
یاسمن حرف هیچ کس رو گوش نداد که نداد و با مسواک دوست نشد.
میکروب های کوچولو و بدجنس یواشکی بدون اینکه یاسمن متوجه بشه همراه غذا و شیرینی رفتند تو دهن یاسمن و سریع پشت دندانهایش قایم شدن ، یاسمن متوجه نبود که میکروب ها اومدن توی دهنش وبه دندون ها حمله می کنند . میکروب ها خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند وارد دهن یاسمن بشن و کار بدجنسی بکنند و دندون های یاسمن رو خراب کنند ، میکروب ها به همه دوستانشان صدا کردند؛بیاین تو دهن یاسمن که این خانم خانم خوشگل و ناز مسواک نمی زنه و با مسواک دوست نیست . همه میکروب ها با هم وارد دندون های یاسمن شدند و دندون های یاسمن رو خراب کردند .
چند وقت که گذشت دیگه یاسمن نمی تونست چیزی بخوره آخه همه دندون هاش رو خورده بودند و دندونش خیلی درد می کرد ، یاسمن با مامان و بابا رفتند پیش دکتر ، دکتر وقتی به دندون های یاسمن نگاه کرد گفت تو که اینقدر خوشگل و ناز هستی چرا مسواک نزدی ، و اجازه دادی میکروب ها همه دندون هات رو خراب کنند ، یاسمن گفت یعنی اگر مسواک بزنم میکروب ها می رن و دیگه دندون هام درد نمیکنه؟ دکتر گفت اگر هر روز مسواک بزنی ، میکروب ها می رن و توی دندون تو نمی تونند بمانند چون آقا مسواک اونها رو نابود می کنه.
یاسمن وقتی برگشت خونه سریع رفت پیش مسواک خودش و کلی معذرت خواهی کرد که چرا با اون دوست نبوده ، از اون به بعد یاسمن و آقا مسواک دوستای خوبی شدن و آقا مسواک دندون های یاسمن رو تمیز کرد و دیگه هیچ وقت دندون هاش خراب نشدند و دیگه درد نمی کردند.
پس ما بچه ها همیشه مسواک می زنیم و با مسواک دوست میشیم تا خدای نکرده دندون های ما خراب نشن و درد نکنند.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
شهر کبوترها
خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند .
درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید .
آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا میآرم تو خیلی خسته شدی »
خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست .
همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند .
کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند.
رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند .
خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . »
کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند .
یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟»
خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود .
با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم »
کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن »
کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟»
کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه »
خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند .
خانم کبوتر همانجا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت .
درخت توت از خواب بیدار شد .
برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !»
نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه میکند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟»
در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!»
کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین!
خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید»
#باران
#سفید_سیاه
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
یکی از هزارپا
هزارپا کفش های تازه اش را که آقای کفشدوزک برایش دوخته بود پوشید .
روی هر کدام از کفش ها پاپیون صورتی زیبایی دوخته شده بود .
آقای کفشدوزک برای دوختن این کفش ها یک ماه کار کرده بود .
هزارپا روی برگ ها راه می رفت، از روی یک برگ به برگ دیگر تا اینکه یکی از پاهایش درد گرفت .
او نمی دانست کدام پایش درد می کند! لنگ لنگان خودش را به مغازه آقای کفشدوزک رساند ؛ گفت:« آقای کفشدوزک یکی از پاهایم درد میکند فکر میکنم یکی از کفش ها تنگ است . »
آقای کفشدوزک درحالی که داشت برای خانم پروانه کفش می دوخت سرش را بالا گرفت و گفت :«کدام کفش ؟بیاور برایت درست کنم !»
اما هزار پاکه نمی دانست کدام کفش تنگ تر است ،گفت:« این ! نه فکر کنم اینه! نه صبر کن ببینم! این یکیه .»
اما آن هم نبود .
ناراحت شد و غصه خورد، آقای کفشدوزک بالخند گفت:« این که غصه ندارد همه ی کفش ها را در بیاور!باید همه را کنار هم بچینم تا ببینم کدام یک کوچکتر است . »
هزارپا همه ی کفش ها را در آورد و به آقای کفشدوزک داد. آقای کفشدوزک ساعت ها برای پیدا کردن کفش تنگ وقت گذاشت تا بالاخره آن را پیدا کرد؛ بعد هم آن را درست کرد و به هزارپا داد .
هزار پا از او تشکر کرد و دوباره هزار کفش خود را پوشید و رفت.
#باران
🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
زنبورکوچولو و ماجراهای خطرناک.pdf
3.04M
#قصه_کودکانه 👆
#عنوان_قصه :
زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناک
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
زمانی برای مطالعه
موشی حسابی حوصله اش سر رفته بود دلش می خواست مامان برایش کتاب بخواند .
چندتا آجر خانه سازی روی هم گذاشت با خودش گفت:«کاش همراه خواهر و برادرهایم به خانه مادربزرگ رفته بودم »
آجر را روی زمین گذاشت کتابی از توی کتابخانه برداشت :« سوراخی در یک کتاب» دوان به آشپزخانه رفت دامن مامان موشی را کشید و گفت:« مامان میشود برایم کتاب بخوانی؟» مامان ظرف ها را در کابینت گذاشت و گفت:« الان؟ نه عزیزدلم الان، اصلا نمی توانم باید بعد مرتب کردن آشپزخانه خواهر و برادرهای کوچکت را بخوابانم بعد هم لباس ها را بشویم بعد هم شام بپزم »
مامان موشی را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت .
موشی باز تنها ماند .به اتاقش برگشت ، کمی به عکس های کتاب نگاه کرد ولی حوصله اش سر رفت .
با خودش فکر کرد :«کاش مامان اینقدر کار نداشت و می توانست برای من کتاب بخواند»
بعد با خوشحالی از جایش پرید و گفت:« فهمیدم»
نگاهی به اتاق انداخت مامان موشی مشغول خواباندن خواهر و برادرهای موشی بود . آرام از اتاق دور شد و به رختشویی رفت ، لباس های کثیف را توی تشت ریخت آب و کمی پودر به آن اضافه کرد و شروع کرد به شستن ، بعد هم آن ها را آب کشی کرد ،تشت را به حیاط برد و لباس ها را روی بند رخت آویزان کرد.
چشمانش از خوشحالی برقی زد . به اتاقش برگشت و منتظر ماند.
مامان موشی بچه ها را خواباند به رخت شویی رفت ، اما لباسی ندید . چشمش به پنجره افتاد لباس های روی بند را دید ، او خیلی خوشحال شد. به اتاق موشی رفت و گفت:« دوست داری برایت کتاب بخوانم؟»
#باران
🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
سیاهِ مهربون
هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند .
جوجه ها شروع کردند به جیکجیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند .
وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است .
آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟»
مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . »
مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود .
مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟»
جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه »
مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !»
مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !»
قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت .
مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم »
صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت.
وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست»
مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها!
سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا»
از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند.
#باران
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
شهر کبوترها
خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند .
درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید .
آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا میآرم تو خیلی خسته شدی »
خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست .
همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند .
کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند.
رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند .
خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . »
کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند .
یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟»
خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود .
با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم »
کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن »
کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟»
کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه »
خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند .
خانم کبوتر همانجا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت .
درخت توت از خواب بیدار شد .
برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !»
نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه میکند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟»
در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!»
کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین!
خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید»
#باران
#سفید_سیاه
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :یک نقاشی برای آقای باغبان
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای... توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه... مادر جان... نگاه کن... یکی آمده این درختها را کنده...» مادر خندید و گفت: «ناراحت نشو، آقای باغبان این کار را کرده است!» زودی گفتم: «چه کار بدی!» مادر دوباره خندید و گفت: «نه، آقای باغبان باید این کار را میکرده: چون لازم است!» از حرف مادر تعجّب کردم و پرسیدم: «چرا؟»
- برای اینکه که در بهار، سبزتر و قشنگتر بشوند.
- ولی آقای باغبان که درختها را کنده است!
مادر در صف نانوایی ایستاد و گفت: «باغبانها میدانند با درختها و بوتهها و گلها چه باید بکنند. آنها همیشه نزدیک زمستان همین کار را میکنند.» به درختها نگاه کردم. خیلی کوچولو شده بودند. به مادر گفتم: «چهطوری این همه شاخه را میشکنند و برگهایشان را میکنند؟» مادر باز هم خندید و جواب داد: «با قیچی.»
- آه ... از همان قیچیهایی که ما در خانه داریم؟
- نه، قیچی باغبانها مخصوص است. یک قیچی بزرگ که فقط به درد شاخهی درختها میخورد. تازه، باغبانها تمام این کارها را برای قشنگی و تازگی گیاهان و درختان انجام میدهند.
اگر باغبانها نباشند میدانی چه میشود؟ همهی درختها و گلها، از بین میروند و خشک میشوند. تازه آنها بعد از اینکار، خاک باغچه را هم بیل میزنند و روی آن، کود میریزند، بعد کمی آب میدهند.
- کود؟ این دیگر چیست مادر جان؟
کود غذای خاک و گیاه است. آن را قوی میکند، همانطور که برنج و نان و گوشت و بقیهی چیزها غذای انسان است و او را قوی میکند.
نوبت مادر رسیده بود. او نانهایش را گرفت و به من گفت: «بیا برویم. فقط چادر من را محکم بگیر که روی شاخهها زمین نخوری!» چادر مادر را گرفتم و توی دلم فکر کردم: «نمیدانستم کار باغبانها، این قدر مهم است!» حالا وقتی رفتیم خانه، با مداد رنگیهایی که دارم، یک نقاشی قشنگ از یک آقا باغبان میکشم. آن وقت آن را توی کاغذ کادو میگذارم و به آقای باغبان میدهم. همان آقای باغبانی که باغچهی جلوی ناتوایی را میخواهد قشنگتر و سبزتر کند.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
وقتی تپلی گم شد
ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم!
بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک !
بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم.
ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت.
زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه!
ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟
زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم .
ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت.
یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد.
همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی !
ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد
ان احسنتم، احسنتم لانفسکم
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
وینی پوه، خرس شکمو
بچهها همتون میدونید که وینی یک بچه خرس کوچولوی با مزه است. ولی این وینی خیلی خیلی شکمو و پرخوره. در واقع، از وینی کوچولو شکموتر توی دنیا پیدا نمیشه. وینی کوچولو تمام روز در اطراف جنگل پرسه میزنه و به دنبال عسل میگرده، آخه عسل خیلی دوست داره. همیشه امیدواره که یک نفر از اون دعوت کنه تا بره و عسل بخوره.
یک روز بچه خرس کوچولو رفت به خونه دوستش بچه خرگوش، تا به اون سری بزنه. در همون وقت بچه خرگوش میخواست چای بخوره. بنابراین از وینی هم دعوت کرد که باهاش چای بخوره.
وقتی که چشم بچه خرس به عسلی که توی خونه بچه خرگوش بود افتاد در یک چشم به هم زدن دعوت اونو قبول کرد و نشست پشت میز.
بچه خرگوش یک کمی عسل گذاشت توی بشقاب وینی. در یک لحظه تموم شد. بازهم بچه خرگوش یک کمی دیگه عسل توی بشقاب بچه خرس ریخت و باز هم …
بچه خرس خورد و خورد و خورد تا اینکه از بس که عسل خورده بود دیگه نمیتونست از جاش حرکت کنه.
وقتی که کوزه عسل خالی شد وینی با شکم پر گفت: «خیلی ممنونم دوست من، ته بندی خیلی خوبی بود.»
بچه خرگوش با تعجب گفت: «ته بندی؟ تو تمام کوزه عسل منو خوردی، تازه میگی ته بندی؟»
بچه خرس در حالیکه شکمش رو میمالید گفت: «به هر حال خیلی خوشمزه بود. خیلی خوشم اومد. ولی حالا دیگه بهتره برم خونه.»
ولی می دونید چه اتفاقی افتاد؟ وینی آنقدر خورده بود و چاق شده بود که از چاقی نمیتونست از میون در خونه بچه خرگوش رد بشه.
بچه خرگوش گفت: «حقت بود. کسی که زیاد بخوره همین جوری میشه! حالا باید چند روز لب به غذا نزنی تا لاغر بشی و بتونی بری بیرون.»
بچه خرسی بیچاره هم یک هفته لب به غذا نزد تا دوباره لاغر شد و تونست از در عبور کنه و به خونه بره.
قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی
🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
زنبور کوچولو عسل درست میکند.pdf
9.26M
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
زنبور کوچولو عسل درست می کند
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه
بچه قایق شجاع
توت همیشه با خودش فکر میکرد که پدرش شغل خیلی مهمی دارد. وقتی که پدرش قایقهای بزرگ رو به طرف اسکله میکشید، توت با غرور تماشا می کرد. توت خیلی دوست داشت که بتونه اون هم کار پدرش رو بکنه.
یک روز اتفاق وحشتناکی افتاد. توت تصمیم گرفته بود که کار پدرش رو تقلید کنه. بعد وقتی که داشت قایقی رو به طرف اسکله میکشید، قایق به کنارههای اسکله خورد و شکست. مأمورین اسکله اونو دعوا کردند و بهش گفتند که دیگه حق نداره توی اون آبها قایق سواری کنه؛ بعد هم بیرونش کردند.
اما چند شب بعد توت دید قایقی به کمک احتیاج داره. آخه طوفان شدیدی همراه با بارون تند گرفته بود. توت به طرف قایق رفت و با وجود طوفان شدید، اون قایق رو به اسکله آورد.
پدرش وقتی که این خبر رو شنید خیلی خوشحال شد. مأمورین هم همینطور.
اونها نه تنها توت رو به خاطر اشتباهی که قبلاً کرده بود بخشیدند بلکه به خاطر شجاعتی که این بار به خرج داده بود بهش جایزه هم دادند.
از اون به بعد دیگه توت همیشه خوشحاله و هر کاری که بهش میگن انجام میده؛ ولی هیچوقت به تنهایی یک قایق رونمیکشه. چون فکر میکنه که حالا حالاها برای این کار فرصت داره و وقتی بزرگ شد به تنهایی این کار رو میکنه.
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
کلاه فروش و میمونها.pdf
813.8K
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
کلاه فروش و میمونها
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :فیل کوچولوی تمیز🐘
زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!
فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.
یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.
فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!
فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود.
باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.
همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.
حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.
فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود.
فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.
فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند.
زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم.
وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.
فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم.
خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود.
فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.
از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید.
🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:قورباغه بدشانس🐸
در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکهای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی میکردند که هر وقت تشنه میشدند، از آب آن مینوشیدند.
از قضا در این برکه قورباغهای زندگی میکرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینهای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان میگذاشتند و از همنشینی و همصحبتی با یکدیگر لذت میبردند.
تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدتهاست که میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه میآیم و تو را صدا میزنم، صدای مرا نمیشنوی و مرا از دیدار خود محروم میکنی. لانهی من بیرون از آب است و لانهی تو داخل آب. نه صدای تو به من میرسد و نه صدای من به تو. کاش میشد چارهای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم!
پس از ساعتها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکلشان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصتهای مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر میکردند، گل میگفتند و گل میشنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند.
تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا میزند با خوشحالی به روی آب آمد.
اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان میبرد. قورباغهی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خندهاش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت میفرستاد.
مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه میکردند و آن را به یکدیگر نشان میدادند و با خود میگفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟
قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را میشنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابهجا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
@amorohani
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
درخت رنگ پریده🌳
زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی میکنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم»
زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون»
بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید.
حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم»
با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد.
گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد.
آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد.
در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت.
حالا نوبت درخت و چمن بود، میخواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد.
روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد.
چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور»
زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد.
بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن»
زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟»
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
نمازِ تپلی
بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط میچرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم میکردند.
ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا میشود اول وسایل اتاق من را بچینید؟»
بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟»
ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.»
ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد.
اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می بردند و در جای مناسب میگذاشتند.
کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور»
ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار میبست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر»
ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد.
بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت.
مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید.
ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم»
ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی میخواهیم
باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم »
مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد.
به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم»
ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه میکرد.
با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. »
دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید»
مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند.
ادامه دارد....
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
درخت رنگ پریده🌳
زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی میکنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم»
زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون»
بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید.
حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم»
با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد.
گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد.
آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد.
در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت.
حالا نوبت درخت و چمن بود، میخواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد.
روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد.
چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور»
زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد.
بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن»
زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟»
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#تربیتی
#مسواک_زدن
#عنوان_قصه:آقا مسواک مهربان
یکی بود یکی نبود ، توی یک شهر زیبا و کوچولو یک خانواده به اسم آقای امامی زندگی می کردند ، آقا و خانم امامی چهار تا بچه داشتند که یکی از یکی مهربون تر بودند ، یاسین دوم دبیرستان (متوسطه دوم)بود ، زهرا خانم سوم راهنمایی(سوم متوسطه اول) ، یونس سوم ابتدایی بود و دختر کوچولو و ناز نازی خونه هم یاسمن خانم بود ، یاسمن ۴ سالش شده بود . یاسمن خیلی دختر خوب و نازی بود و همیشه حرف پدر و مادرش رو گوش می داد اما حوصله یک کار رو نداشت و اون هم این بود که بعد از غذا مسواک نمی زد . مامان یاسمن یک مسواک خوشگل رو براش خریده بود ، اما یاسمن با مسواک اصلا دوست نبود.
تو خونه اونها ۶ تا مسواک بودند که هر کدوم مال یک نفر بود و هر شب اونها مسواک می زدند و می خوابیدند اما یاسمن به مامان میگفت: من حوصله مسواک ندارم ، همه مسواک ها خوشحال بودند اما مسواک یاسمن ناراحت بود چون یاسمن با او دوست نبود ، یک روز میکروب های خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی بدجنس با هم حرف می زدند و می گفتند ما خونه نداریم باید تو دندون یکی بریم و برای خودمون خونه درست کنیم و دندون ها رو خراب کنیم و کار بدجنسی زیادی انجام بدیم . اون یکی میکروب ریز گفت: آخه اینها همشون مسواک دارند و اجازه نمیدن ما تو دندون هاشون بریم و دندون هاشون رو خراب کنیم ، یکی از اونها گفت: بریم نگاه کنیم ببینیم کدوم مسواک استفاده نشده هر کدوم استفاده نشده یعنی با مسواک دوست نیست و جای ما تو دندون اون هست، رفتند و نگاه کردند و دیدند که مسواک یاسمن تنها نشسته و ناراحته و کاملا خشک بود. آقا مسواک وقتی میکروب ها رو دید گفت:
اگه جرات دارین بیاین جلو، الان همه شما رو نابود میکنم و اجازه نمیدم هیچ دندانی رو خراب کنید ، اما اون میکروب های بدجنس گفتند ما تو دندون یاسمن میریم اون تو رو دوست نداره و پیش تو نمیاد پس ما رو دوست داره و ما میریم تو دندون های یاسمن.
همون موقع مامان یاسمن اومد ، آقا مسواک سریع بلند شد و گفت: میکروب های کوچولو و بدجنس میخوان برن تو دندون های یاسمن و دندون های کوچولو و ناز اون رو خراب کنند باید یه کاری بکنیم ، مامان یاسمن با مسواک کوچولو سریع رفتند تو اتاق یاسمن. یاسمن میخواست بخوابه ، مامان به یاسمن گفت ببین آقا مسواک مهربون اومده که با تو و دندون های تو دوست بشه و دندون های تو رو تمیز کنه، اما یاسمن گفت: من نمیخوام با مسواک دوست بشم ، مامان گفت اما اگر با آقا مسواک مهربون دوست نشی میکروب های کوچولو میان تو دندون هات و دندون هات رو خراب می کنند و تو دیگه دندون نداری که اینهمه خوراکی و میوه خوشمزه بخوری .
یاسمن حرف هیچ کس رو گوش نداد که نداد و با مسواک دوست نشد.
میکروب های کوچولو و بدجنس یواشکی بدون اینکه یاسمن متوجه بشه همراه غذا و شیرینی رفتند تو دهن یاسمن و سریع پشت دندانهایش قایم شدن ، یاسمن متوجه نبود که میکروب ها اومدن توی دهنش وبه دندون ها حمله می کنند . میکروب ها خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند وارد دهن یاسمن بشن و کار بدجنسی بکنند و دندون های یاسمن رو خراب کنند ، میکروب ها به همه دوستانشان صدا کردند؛بیاین تو دهن یاسمن که این خانم خانم خوشگل و ناز مسواک نمی زنه و با مسواک دوست نیست . همه میکروب ها با هم وارد دندون های یاسمن شدند و دندون های یاسمن رو خراب کردند .
چند وقت که گذشت دیگه یاسمن نمی تونست چیزی بخوره آخه همه دندون هاش رو خورده بودند و دندونش خیلی درد می کرد ، یاسمن با مامان و بابا رفتند پیش دکتر ، دکتر وقتی به دندون های یاسمن نگاه کرد گفت تو که اینقدر خوشگل و ناز هستی چرا مسواک نزدی ، و اجازه دادی میکروب ها همه دندون هات رو خراب کنند ، یاسمن گفت یعنی اگر مسواک بزنم میکروب ها می رن و دیگه دندون هام درد نمیکنه؟ دکتر گفت اگر هر روز مسواک بزنی ، میکروب ها می رن و توی دندون تو نمی تونند بمانند چون آقا مسواک اونها رو نابود می کنه.
یاسمن وقتی برگشت خونه سریع رفت پیش مسواک خودش و کلی معذرت خواهی کرد که چرا با اون دوست نبوده ، از اون به بعد یاسمن و آقا مسواک دوستای خوبی شدن و آقا مسواک دندون های یاسمن رو تمیز کرد و دیگه هیچ وقت دندون هاش خراب نشدند و دیگه درد نمی کردند.
پس ما بچه ها همیشه مسواک می زنیم و با مسواک دوست میشیم تا خدای نکرده دندون های ما خراب نشن و درد نکنند.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@amorohani
عمو روحانی 🇵🇸
#نمازِ_تپلی ادامه ی قصه.... ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را بب
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
نمازِ تپلی
بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط میچرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم میکردند.
ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا میشود اول وسایل اتاق من را بچینید؟»
بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟»
ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.»
ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد.
اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می بردند و در جای مناسب میگذاشتند.
کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور»
ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار میبست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر»
ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد.
بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت.
مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید.
ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم»
ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی میخواهیم
باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم »
مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد.
به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم»
ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه میکرد.
با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. »
دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید»
مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند.
ادامه دارد....
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: قرمز کوچک
وای سرم داره گیج میره.آخه من بیچاره سردرد می شم وقتی می بینم این همه آدم دور و برم جمع شدن.
وای از دست این بچه ها.همش به من دست میزنن.یه دفه یکیشون چنان دمم رو کشید که تا چند ثانیه دور خودم می چرخیدم و گیج می خوردم.آخه یکی نیست به اینا بگه درسته که من میام توی تنگ سفره هفت سین شما میشینم، ولی دلیل نمی شه اینقدر منو اذیت کنین.از وقتی منو با دوستام میندازن تو یه تشت بزرگ آب و تو مغازه میذارن،تو دلم آرزو می کنم که خدا کنه گیر یه آدمایی بیفتم که به فکر آرامش و راحتی من هم باشن.بالاخره یه پسر بچه شیطون منو واسه خودش خرید.از همون لحظه ای که تو مغازه پاشو می کوبید زمین و می گفت من ماهی قرمز می خوام،فهمیدم چه بچه شیطونیه.وقتی با دستش منو نشون داد دلم می خواست گریه کنم.چون فهمیدم چه عاقبتی در انتظارمه.
توی ماشین منو که توی یه کیسه بودم گرفته بود توی دستاش و مدام با انگشتش به بدنم ضربه میزد.هر چی سعی می کردم از دستش فرار کنم فایده نداشت.اونقدر ورج و وورجه کردم تا از حال رفتم و نشستم یه گوشه و تکون نخوردم.فکر کرد من دیگه تکون نمی خورم ولی تا اومد غرغر کنه یه تکونی به خودم دادم.آخه حوصله شنیدن صداشو نداشتم.بالاخره رسیدیم خونشون و مامانش منو انداخت توی یه تنگ بزرگ.یه نفس راحت کشیدم و از اینکه جام بزرگ شده بود کلی خوشحال شدم.آرزو می کردم که مامان پسر بچه منو بذاره یه جای بلند که دست این پسر شیطون به من نرسه.کاش حداقل دستاش تمیز بود.وقتی با اسباب بازیهاش بازی می کنه و دستاش کثیف میشه، دستاشو نمی شوره و همون طوری میاد و دستشو می کنه تو تنگ تمیز من.وای که کلی غصه می خورم.بعضی وقتا میاد و هر چی دم دستشه میندازه رو سر من.یه بار اومد و سماق سفره هفت سین رو ریخت توی آب من و هی می گفت:"ماهی جونم!سماق بخور تا سیر بشی."
من نمی دونم آخه چرا فکر می کنه من سماق دوست دارم.اونقدر از بوی سماق بدم می اومد که چند لحظه بیهوش شدم و روی آب اومدم.پسره شیطون فکر کرد منو از دست داده و جیغ کشید و مامانش سریع اومد و آب منو عوض کرد و حالم جا اومد.بعد از این ماجرا مامانش کلی باهاش حرف زد و گفت که باید با حیوونا مهربون باشه و نباید اونا رو اذیت کنه.چون حیوونا هم احساس دارن و باید مراقبشون بود.از اون روز به بعد رفتارش با من تغییر کرد.چون خیلی دوست داشت به من غذا بده،مامانش غذای مخصوص ماهی رو از مغازه خرید و دیگه هر روز بهم غدا می داد.از اون به بعد دیگه توی تنگ عذاب نمی کشیدم .دیگه خیالم راحت شده بود.انگار حرفهای مامانش تاثیر گذاشته بود.من هم دیگه خوشحال بودم .چون می دونستم که یه دوست مهربون دارم که کنار منه و از من مواظبت می کنه.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:قورباغه بدشانس🐸
در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکهای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی میکردند که هر وقت تشنه میشدند، از آب آن مینوشیدند.
از قضا در این برکه قورباغهای زندگی میکرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینهای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان میگذاشتند و از همنشینی و همصحبتی با یکدیگر لذت میبردند.
تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدتهاست که میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه میآیم و تو را صدا میزنم، صدای مرا نمیشنوی و مرا از دیدار خود محروم میکنی. لانهی من بیرون از آب است و لانهی تو داخل آب. نه صدای تو به من میرسد و نه صدای من به تو. کاش میشد چارهای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم!
پس از ساعتها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکلشان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصتهای مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر میکردند، گل میگفتند و گل میشنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند.
تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا میزند با خوشحالی به روی آب آمد.
اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان میبرد. قورباغهی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خندهاش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت میفرستاد.
مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه میکردند و آن را به یکدیگر نشان میدادند و با خود میگفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟
قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را میشنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابهجا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
@amorohani
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_ شب
#عنوان_قصه
#گلستان_آتش
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید»
آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟»
زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید»
روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد.
آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند.
یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند.
با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد.
آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود.
مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟»
خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند.
آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته»
آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم»
اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند.
آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد»
از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد.
یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@amorohani