eitaa logo
عمو روحانی 🇵🇸
698 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
858 ویدیو
91 فایل
کانالی پر از ایده های فرهنگی و مطالب آموزشی برای طلاب ، معلمان و مربیان گرامی تربیت مربی کودک ایده های نو و جذاب آموزش اجرای استیج کار کودک شعر و کاردستی و ... 09372359441 موسسه عشاق المهدی (عج) مدیر @Mahdi_akbari1414
مشاهده در ایتا
دانلود
: شهر کبوترها خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند . درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید . آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا می‌آرم تو خیلی خسته شدی » خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست . همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند . کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند. رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند . خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . » کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند . یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟» خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود . با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم » کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن » کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟» کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه » خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند . خانم کبوتر همان‌جا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت . درخت توت از خواب بیدار شد . برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !» نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه می‌کند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟» در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!» کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین! خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید» 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 @amorohani
: شهر کبوترها خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند . درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید . آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا می‌آرم تو خیلی خسته شدی » خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست . همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند . کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند. رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند . خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . » کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند . یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟» خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود . با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم » کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن » کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟» کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه » خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند . خانم کبوتر همان‌جا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت . درخت توت از خواب بیدار شد . برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !» نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه می‌کند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟» در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!» کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین! خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید» 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 @amorohani