eitaa logo
عمو روحانی 🇵🇸
698 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
858 ویدیو
91 فایل
کانالی پر از ایده های فرهنگی و مطالب آموزشی برای طلاب ، معلمان و مربیان گرامی تربیت مربی کودک ایده های نو و جذاب آموزش اجرای استیج کار کودک شعر و کاردستی و ... 09372359441 موسسه عشاق المهدی (عج) مدیر @Mahdi_akbari1414
مشاهده در ایتا
دانلود
: وقتی تپلی گم شد ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم! بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک ! بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم. ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت. زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه! ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم . ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت. یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد. همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی ! ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد ان احسنتم، احسنتم لانفسکم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
: وینی پوه، خرس شکمو بچه‌ها همتون میدونید که وینی یک بچه خرس کوچولوی با مزه است. ولی این وینی خیلی خیلی شکمو و پرخوره. در واقع، از وینی کوچولو شکموتر توی دنیا پیدا نمیشه. وینی کوچولو تمام روز در اطراف جنگل پرسه میزنه و به دنبال عسل میگرده، آخه عسل خیلی دوست داره. همیشه امیدواره که یک نفر از اون دعوت کنه تا بره و عسل بخوره. یک روز بچه خرس کوچولو رفت به خونه دوستش بچه خرگوش، تا به اون سری بزنه. در همون وقت بچه خرگوش می‌خواست چای بخوره. بنابراین از وینی هم دعوت کرد که باهاش چای بخوره. وقتی که چشم بچه خرس به عسلی که توی خونه بچه خرگوش بود افتاد در یک چشم به هم زدن دعوت اونو قبول کرد و نشست پشت میز. بچه خرگوش یک کمی عسل گذاشت توی بشقاب وینی. در یک لحظه تموم شد. بازهم بچه خرگوش یک کمی دیگه عسل توی بشقاب بچه خرس ریخت و باز هم … بچه خرس خورد و خورد و خورد تا اینکه از بس که عسل خورده بود دیگه نمیتونست از جاش حرکت کنه. وقتی که کوزه عسل خالی شد وینی با شکم پر گفت: «خیلی ممنونم دوست من، ته بندی خیلی خوبی بود.» بچه خرگوش با تعجب گفت: «ته بندی؟ تو تمام کوزه عسل منو خوردی، تازه میگی ته بندی؟» بچه خرس در حالیکه شکمش رو می‌مالید گفت: «به هر حال خیلی خوشمزه بود. خیلی خوشم اومد. ولی حالا دیگه بهتره برم خونه.» ولی می دونید چه اتفاقی افتاد؟ وینی آنقدر خورده بود و چاق شده بود که از چاقی نمیتونست از میون در خونه بچه خرگوش رد بشه. بچه خرگوش گفت: «حقت بود. کسی که زیاد بخوره همین جوری میشه! حالا باید چند روز لب به غذا نزنی تا لاغر بشی و بتونی بری بیرون.» بچه خرسی بیچاره هم یک هفته لب به غذا نزد تا دوباره لاغر شد و تونست از در عبور کنه و به خونه بره. قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی 🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
یکی بود یکی نبود در همین نزدیکی ها  روستای بود  زیبا، با نام ترس آباد.  در  اطراف ترس آباد درختان  زردآلو،  گیلاس،  البالو و گوجە سبز وجود داشت. برروی شاخەهای درختان لانەی پرندگانی همچو بلبل و گنجیشک و کلاغ و سارقرار داشت پرندگان بابدنی پراز پر ونوک ویا منقاریهای رنگی آوازمی خواندند. مزارعەهای  ترس آباد سرسبز با گندمزاری بدون آفت و بوتەزاری مملو از خیار و کدو و گوجە فرنگی بودند   در زیر خاک مزار ترس آباد پر از لانە خزندگان مثل کرم خاکی و هزاربا ومارمولک حتی، مارهای بی آزار بود. ریشە گیان هان خوراکی مانند هویج وچغندر،شلغم وسیب زمینی پیاز وسیر وجود داشت.کە اهالی از داشتن این همە نعمت خوشحال بودند..و مرتب خداوند بزرگ را شکر می کردند. مردم ترس آباد آدمهای  با ادب و مهربان، اما یکم ترسو بودند دراین روستا بچەها، رفتار پدر ، مادر و بزرگترهارا یاد می گرفتند و مانند آنها رفتار می کردند. در یک روز خوب آفتابی یک اتفاق عجب رخ داد.واین اتفاق این بود.  صدای عجیبی از جادە ترس آبادبە گوش اهالی رسید. این صدا نزدیک و نزدیکتر میشد صدا هرچە نزدیکتر میشد گوش اهالی را آزار بیشترمی داد کسانیکە  در خانە بودند باشنیدن صدای گوش خراش در پنجرهای چوبی خانە هارا باز کردند و  گوش های خودرا با دو دست گرفتند وچشم بە دور دستها یعنی جادە روستا دوختند تا بدانند این صدای گوش خراش چیست کە بە روستا نزدیک می شود.  دودی غلظی همراە با صدا بە روستا نزدیک و نزدیکتر میشد. کم کم بوی بدو آزار دهندی دود نیز به مشام رسید. هرکسی چیزی میگفت یک آقای  جوان کە سرش را از پنجرەخانە بیرون آوردە بود گفت: صدای تراکتورە، دیگری گفت:نە صدای ماشینە . خلاصە کسی دیگر  گفت: مطمن هستم این صدا هرچی کە باشە اگر بەداخل روستا برسە گوش مارو کر می کن مردی دیگر گفت:این بوی بد، از دورهم بسیار آزار دهندس، وای بە روزیکە  بە اینجا برسە حتما همگی مریض میشیم و میمیرم. خانمی دیگر گفت: من مطمن هستم اگردود بەاینجا برسد هوای روستا بقدری الودە میشە  کە کل محصولات خراب میشن قعطی میاد هممون از گرسنگی میمیریم خلاصە هرکس چیزی گفت و ایە یاسی  خواند مدتی گذشت، صدا دیگر نزدیک نشد فقط گاهی کم و   زیاد  میشد وشب تاصبح چندین بار قطع وباز  بە گوش رسید همگی از ترس شنیدن  حرفهای یکدیگر بە داخل خانە ها رفتند درهارا از پشت کلید کردند و پردەهارا کشیدند. گوشها و بینی خود و فرزندانشان  را از پنبە پر کردند دیگر صداهارا راحت نمی شنیدند    با دهان نفس می کشیدند ونفس شیدن نیز  برایشان سخت و دشوار شدە بود جرات تماشای بیرون رانداشتند.کودکان با دیدن رفتار بزرگترها انگشت بە دهان برند و ترسشان  بیشتر شد.شب تا صبح را کاووس دیدند. هیچ کس حواسش بە کودکان نبود. کودکان از ترس حتی جرات گریە کردن نداشتند. پدر و مادر ها گاهی فقط  گوشەی پردە را کنار می زدند بایک چشم و ترس نیم نگاهی بە بیرون می انداختند آن شب هیچ کسی میل خوردن شام ونوشیدن حتی قطرەای آب را نداشتند بە سختی صبح شد طوری کە خواب بە چشم هیچ یک از اهالی نرفتە بود.همگی خستە وگرسنە وکلافە بودند. صبح آن روز باز صدا بلند و بلندتر شد خلاصە صدا کم کم بە روستا رسید. همگی وحشت زدە ازپشت پردها بیرون را تماشا کردند. دیدندکە پستچی با موتوری خراب و فرسودە وارد روستاشد. از موتور پیادە شد موتورش را خاموش کرد. وقتی کسی راندید فریاد زد کسی در این روستا نیست بە داد من برسە؟ اهالی وقتی صدای ناهنجار را نشنیدند پردەهارا کنار زدند و سرشان را بیرون اوردند با تعجب مرد پستچی را دیدند.از رفتار خودشان خجالت کشیدند. مرد جوان کە متوجە شد بی دلیل ترسیدە پنبە هارا از گوش وبینی اش دراورد.پردە راکنار زد پنجرە را باز کرد. سلام داد و پرسید: اون صدای ناهنجار تو بودی؟ مرد پستچی سرش را بالاگرفت  جواب سلام مرد جوان را داد وگفت:  اون صدای ناهنجار مالە موتور منە ، موتورم توی مسیر خراب شدە نامە ها و امانت مرد توی خورجین موتورمە ،کسی در این روستا هست کە از تعمیر موتور سر در بیارە و موتور منو درست کنە کە امانت مردم رو بە دستشون برسونم؟ خانمی کە قبلا از سرو صدای موتور ترسیدە بود گفت: تو نباید بااین موتور خراب وارد روستای ما می شدی همەی ما و بچە رو ترسوندی بعدش کلی دود وارد روستا کردی پستچی کمی ناراحت شد و گفت: من چارەای دیگر نداشتم بعدشم فکر می کردم اهالی این روستا ادمهای مهربان و منطقی و عاقلی هستن و در تعمیر موتورم کمکم می کنید. مرد جوانی کە تحت تاثیر شایعات اهالی قرار گرفتە بود واز رفتار خودش شرمسار شد ەبود بە کمک پستچی مهربان رفت. 🍃با تشکر از: نویسنده : رنگین دهقان (نویسنده برنامه های کودک شبکه استانی کردستان) 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @amorohani
زنبور کوچولو عسل درست می‌کند.pdf
9.26M
: زنبور کوچولو عسل درست می کند :پی دی اف(کیفیت بالا) (کتاب قصه تصویری) 🌼🍃🌸🌼🍃🌸
بچه قایق شجاع توت همیشه با خودش فکر می‌کرد که پدرش شغل خیلی مهمی دارد. وقتی که پدرش قایق‌های بزرگ رو به طرف اسکله می‌کشید، توت با غرور تماشا می کرد. توت خیلی دوست داشت که بتونه اون هم کار پدرش رو بکنه. یک روز اتفاق وحشتناکی افتاد. توت تصمیم گرفته بود که کار پدرش رو تقلید کنه. بعد وقتی که داشت قایقی رو به طرف اسکله می‌کشید، قایق به کناره‌های اسکله خورد و شکست. مأمورین اسکله اونو دعوا کردند و بهش گفتند که دیگه حق نداره توی اون آب‌ها قایق سواری کنه؛ بعد هم بیرونش کردند. اما چند شب بعد توت دید قایقی به کمک احتیاج داره. آخه طوفان شدیدی همراه با بارون تند گرفته بود. توت به طرف قایق رفت و با وجود طوفان شدید، اون قایق رو به اسکله آورد. پدرش وقتی که این خبر رو شنید خیلی خوشحال شد. مأمورین هم همینطور. اونها نه تنها توت رو به خاطر اشتباهی که قبلاً کرده بود بخشیدند بلکه به خاطر شجاعتی که این بار به خرج داده بود بهش جایزه هم دادند. از اون به بعد دیگه توت همیشه خوشحاله و هر کاری که بهش میگن انجام میده؛ ولی هیچوقت به تنهایی یک قایق رونمیکشه. چون فکر میکنه که حالا حالاها برای این کار فرصت داره و وقتی بزرگ شد به تنهایی این کار رو میکنه. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 @amorohani
‍ 🍑🍃هلوی خوشمزه🍃🍑 در باغچه ی کوچک و قشنگی، روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جارا روشن می کرد، گنجشکها با سروصدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند، و بقیه ی روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با همدیگر می گذراندند. یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشکها کوچکتر بود، از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلویی خوش رنگ و آبداری افتاد ، توی باغچه ی آنها هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است. اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد، چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوشمزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد ، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت :” درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم .” بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه ی درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت :” همه گوش کنید! من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید باهم آن را بخوریم .” طولی نکشید که همه ی گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است . گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت :” اینجاست . نمی دانم چطور اینجا افتاده،نگاهش کنید چه قدر قشنگ است .باید خیلی هم خوشمزه باشد .” اما گنجشک ها ، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند همه باهم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند. طولی نکشید که یکی یکی پرواز کردند و رفتند و گنجشک کوچولو باقی ماند با یک هسته ی هلو ،گنجشکهای دیگر ،تمام قسمت های هلو را خورده بودند و فقط هسته ی آن مانده بود که گنجشک کوچولو نمی توانست آن را بخورد ، چون خیلی محکم بود. گنجشک کوچولو با دیدن هسته ی هلو ،شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت :” من همه ی شما را خبر کردم و خودم تنهایی هلو را نخوردم، ولی هیچ کدام از شما به فکر من نبودید.” در همین موقع،درخت چنار پیر که از اول همه ی ماجرا را دیده بود با مهربانی گفت :” گریه نکن گنجشک کوچولو درست است که آنها کار خوبی نکرده اند. ولی دلیلش این بود که ما در این باغچه درخت هلو نداریم . اگر داشتیم هیچ کدام از آنها ، با دیدن یک هلوی خوشرنگ ، دوستانش را از یاد نمی برد. حالا که تو آن قدر مهربان و خوبی و به فکر همه هستی، می توانی باعث شوی ماهم درخت هلویی داشته باشیم .” گنجشک کوچولو ، با پرهای نرمش ، اشکهایش را پاک کرد و با تعجب گفت :” من ؟ ولی من چطوری می توانم کمک کنم ؟” درخت چنار گفت :” من راهش را به تو یاد می دهم . تو می توانی این هسته ی هلو را بکاری و هر روز به آن آب بدهی ، این طوری به زودی ما هم یک درخت هلوی قشنگ در این باغچه خواهیم داشت با یک عالمه هلوهای خوشمزه و آبدار .” گنجشک کوچولو با خوشحالی قبول کرد و همه ی کارهایی را که درخت چنار گفته بود انجام داد . حالا توی باغچه ی قشنگ آنها ، درخت هلوی بزرگی وجود دارد و هر سال هلوهای زیادی می دهد. آن قدر زیاد که به هر کدام از گنجشکها ، یک هلو می رسد و همه ی آنها می توانند هلوی خوشمزه و آبدار بخورند و همیشه از گنجشک کوچولو و درخت چنار ممنون باشند ، چون یک دانه ی هلو به زودی تمام می شود اما درخت هلو ، همیشه برجا می ماند. 🍑 🍃🍑 🍑🍃🍑 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
کلاه فروش و میمونها.pdf
813.8K
: کلاه فروش و میمونها :پی دی اف(کیفیت بالا) (کتاب قصه تصویری) 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
: ترس مادر همه بیماری ها ست : کوهستان بزهای زبل با نام و یاد خدا در یک کوهستان زیبا همانند همه کوهستان ها؛ تعداد زیادی بز کوهی زندگی می کردند که رئیس آنها بسیار باهوش بود‌ ، روباه ها و گرگ ها هیچ گاه نمی توانستند به آنها حمله کنند و آنها را شکست دهند چون با یکدیگر متحد بودند و هر موقع گرگ ها و روباه ها حمله می کردند ، بزهای کوهستان با همکاری یکدیگر آنها را شکست می دادند . همکاری ، اتحاد ، کنار هم زندگی و به هم کمک کردن آنها باعث شده بود ، در آن کوهستان شادترین و قویترین بزها باشند . همه حیوانات دوست داشتند در آن کوهستان زندگی کنند و پیش اونها باشند ، چون اونجا امن ترین نقطه کوهستان بود و همه سالم و قوی بودند . گرگ ها از این وضعیت ناراحت و خسته شده بودند و به این فکر می کردند چگونه می توانند آنها را شکست دهند و هر روز یکی از آنها را بخورند . در همین فکر بودند که روباه پیر گفت: من یک نقشه عالی برای این کار دارم ، اما این کار زمان بر است و باید منتظر زمستان بمانیم گرگ ها گفتند: در زمستان چه خواهد شد ، روباه گفت: در زمستان هوا سرد خواهد شد و سرما بعضی را مریض می کند و می کشد به این ترتیب همگی منتظر زمستان ماندند یواش یواش زمستان از راه رسید . در زمستان روباه ها پیش بزهای کوهستان رفتند و گفتند: بیماری جدیدی در کوهستان آمده و همه بینی ها قرمز شده و از آنها آب می آید شما هم آن بیماری را گرفته اید ، این بیماری همه بچه های شما ها و سپس خودتان را خواهد کشت . این خبر را روباه ها سریع در همه کوهستان ها پخش کردند و گفتند: بیماری جدیدی آمده و تمام کوهستان گرفته و به زودی همه بزهای باهوش خواهند مرد . در آن کوهستان هر روز یکی بچه یا مامان و باباها می مردند و همه فکر می کردند بیماری بینی قرمزی باعث مرگ همه شده است . گرگ ها و روباه ها می گفتند: هر کس مرد باید بیرون از کوهستان برده بشه تا کسی مریض نشود ، در این بین بچه های کوچولو بیشتر می مردند . بزهای کوهستان هم هر روز بزهای بزرگ و کوچولوی مرده رو می دادند به گرگ ها و روباه ها . گرگ ها و روباه ها هم یواشکی همه رو می بردند و می خوردند . بچه های کوچولو خیلی ناراحت بودند و می ترسیدند و بیشتر می مردند چون مامان و باباها ناراحت بودند و می ترسیدند. و این ناراحتی باعث می شد سریعتر مریض بشدند و بمیرند. پس از مدتها اسب خیلی باهوشی از آن کوهستان رد می شد که دوست رئیس بود. او دید یکی یکی بزهای خوشگل و قوی و ناز نازی کوهستان دارند میمیرند. خیلی تعجب کرد و گفت: چی شده و چرا دوستان شما دارند بدون بیماری می میرید ، شما که غذا و خوراک دارید پس چرا دارید می میرید. رئیس گفت: ای دوست عزیز اینها بیماری بینی قرمزی گرفتند و بینی شان آب می آید و این باعث مرگ همه آنها شده است. اسب نگاهی به آنها کرد و گفت: این یک چیز خیلی طبیعی است و در زمستان بینی همه به علت سردی هوا قرمز می شود و آب میریزد. دلیل مرگ‌بچه ها و بزرگترها در این کوهستان ترس هست ، رئیس گفت: یعنی عامل اصلی مرگ و میر و بیماری ترس است؟ . اسب برای آنها توضیح داد که ترس از هر بیماری و چیزی باعث می شود بدن پس از مدتی ضعیف شود و انواع بیماری ها سراغش بیایند و بمیرد و مرگ بچه های کوچک به همین دلیل هست. اسب گفت: این حیله روباه ها و گرگ هاست تا شما را شکست بدهند ؛ آنها می دادند حریف شما نیستند و از این طریق شما را بدون دعوا و درگیری می خورند مامان ها و باباها وقتی این را شنیدند خیلی ناراحت شدند که ترسیده اند و حواسشان به بچه ها نبوده و مواظب بچه های خود نبودند، آنها فکر می کردند مواظب بچه های خود هستند و مواظبت و ترس بیش از حد باعث بیماری و مرگ فرزندان و دوستانشان شده بود. همگی درس گرفتند که این بیماری و مرگ به علت ترس بوده و نه بیماری و از آن به بعد هیچگاه نترسیدند آره بچه های عزیز، در زمستان همه سرما می خورند و مریض می شوند و ما باید بدن خود را گرم نگه داریم و نترسیم. این بیماری ها هر سال می آید و می روند. ترس باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدن شده و جاده را برای ویروسها صاف می کند و ما سریع مریض می شویم پس ما پدر و مادرها م ضمن مواظبت و ارئه آموزشهای بهداشتی به فرزندان ، ترس و دلهره را به دل کودکان وارد نکنیم ، ترس و ناراحتی ما به راحتی به کودک منتقل می شود ، و از آنجا که سیستم دفاعی او ضعیف تر است ، سریعتر بیمار می شود . ترس از همه بیماری ها خطرناک تر و کشنده تر است. 🍂نویسنده: الیاس احمدی 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 @amorohani
:فیل کوچولوی تمیز🐘 زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد. یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند. فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟! فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود. باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم. همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود. حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند. فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود. فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم. فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند. زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم. وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم. خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود. فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد. از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید. 🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘 @amorohani
:قورباغه بدشانس🐸 در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکه‌ای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی می‌کردند که هر وقت تشنه می‌شدند، از آب آن می‌نوشیدند. از قضا در این برکه قورباغه‌ای زندگی می‌کرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینه‌ای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان می‌گذاشتند و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با یکدیگر لذت می‌بردند. تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدت‌هاست که می‌‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه می‌آیم و تو را صدا می‌زنم، صدای مرا نمی‌شنوی و مرا از دیدار خود محروم می‌کنی. لانه‌ی من بیرون از آب است و لانه‌ی تو داخل آب. نه صدای تو به من می‌رسد و نه صدای من به تو. کاش می‌شد چاره‌ای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم! پس از ساعت‌ها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکل‌شان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصت‌های مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر می‌کردند، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند. تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا می‌زند با خوشحالی به روی آب آمد. اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان می‌برد. قورباغه‌ی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خنده‌اش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت می‌فرستاد. مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند و آن را به یکدیگر نشان می‌دادند و با خود می‌گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟ قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را می‌شنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابه‌جا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. @amorohani 🌼🍃🌸🌼🍃🌸
: درخت رنگ پریده🌳 زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی می‌کنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم» زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون» بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید. حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم» با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد. گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد. آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد. در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت. حالا نوبت درخت و چمن بود، می‌خواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد. روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد. چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور» زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد. بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن» زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
: نمازِ تپلی بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط می‌چرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم می‌کردند. ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا می‌شود اول وسایل اتاق من را بچینید؟» بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟» ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.» ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد. اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می ‌بردند و در جای مناسب می‌گذاشتند. کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور» ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار می‌بست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر» ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد. بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت. مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید. ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم» ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی می‌خواهیم باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم » مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد. به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم» ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه می‌کرد. با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. » دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید» مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند. ادامه دارد.... 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
: درخت رنگ پریده🌳 زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی می‌کنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم» زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون» بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید. حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم» با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد. گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد. آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد. در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت. حالا نوبت درخت و چمن بود، می‌خواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد. روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد. چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور» زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد. بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن» زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
ابولهب و عاقبت او.mp3
9.61M
🌹 ابولهب و عاقبت او 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🌸@amorohani
ادامه ی قصه.... ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را ببندم؟» مادر بزرگ کیفش را برداشت و گفت :« بله ببندعزیزم تا هدیه ات را توی دستان قشنگت بگذارم» ساناز چشمانش را بست دستانش را جلو آورد ؛ مادربزرگ بسته ی کاغذکادو پیچی شده ای را روی دستان ساناز گذاشت و گفت:«حالا چشمانت را باز کن» ساناز چشمانش را باز کرد ،تشکر کرد و سریع کاغذ کادو را باز کرد. هدیه مادر بزرگ یک چادرِ گل گلیِ زیبا بود . ساناز از خوشحالی جیغی کشید و از جا پرید،چادر گل گلی را سرش کرد ، چرخید ، خودش را جلوی آینه دید ؛ مادربزرگ دست ساناز را گرفت او را در آغوش کشید و گفت:«خیلی زیبا شدی مثل فرشته ها» ساناز خودش را محکم توی بغل مادربزرگ جا داد و گفت :« پس تپلی چه؟» مادربزرگ خندید و گفت:« برای تپلی هم آورده ام نگاه کن» و به کاغذ کادو اشاره کرد. یک چادر گل گلیِ کوچک هم توی بسته بود ،ساناز مادر بزرگ را بوسید و چادر نماز را بر سر تپلی انداخت. رو به مامان کرد و گفت:« مامان می‌شود برویم مسجد؟ من و تپلی هم می آییم» مامان دستی به سر ساناز کشید و گفت:« بله حتما ... امشب همگی برای نماز به مسجد می رویم.» هوا داشت کم کم تاریک می‌شد مامان و مادربزرگ توی حیاط منتظر ساناز و تپلی بودند ،تا باهم به مسجد بروند. ساناز روسری صورتی اش را محکم کرد ، چادرش را روی سرش گذاشت ؛ چادر تپلی را هم مرتب کرد ، دستش را گرفت و گفت :« آماده ای تپلی؟ برویم؟» تپلی سری تکان داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتند. ساناز کفش های قرمزش را پوشید . مامان دست ساناز را گرفت گفت:« تپلی را برای چه آورده ای؟ » ساناز گفت:« او می خواهد بیاید و در مسجد نماز بخواند.» مامان خندید ،چادرش را مرتب کرد . ساناز بالا و پایین می پرید و لی لی کنان همراه مامان و مادربزرگ به سمت مسجد می رفت. وقتی رسیدند پسر بچه ای اذان می گفت. حیاط مسجد یک حوض بزرگ و آبی داشت درست مثل حوض خانه ی خودشان. توی حوض هم پر از ماهی بود، از کنار درخت توت حیاط گذشتند . چند پسر بچه توی حیاط دنبال هم می دویدند. چشمش به گنبد بزرگ و گلدسته های آبیِ مسجد افتاد . به در ورودی رسیدند. ساناز کفش هایش را درآورد و داخل کمدی که جلوی در بود گذاشت. و همراه مامان و مادربزرگ وارد مسجد شد. زن ها همه با چادر های گل گلی کنار هم ایستاده بودند.پرده ی سبز بزرگی قسمت زن ها و مرد ها را جدا کرده بود. فرش ها و پرده های مسجد سبز بودند.صدای مرد ها از آن طرف پرده می آمد. ساناز کنار مادربزرگ و مامان ایستاد.مامان سه تا سجاده پهن کرد یکی برای خودش یکی برای ساناز یکی هم برای مادربزرگ، ساناز اخم کرد و دست به سینه ایستاد. گفت:« پس تپلی چه؟ » مامان دستی بر سر ساناز کشید و گفت:« مگر عروسک ها هم نماز می‌خوانند؟» خانمی که شبیه مادر بزرگ بود لبخند زد شکلاتی به طرف ساناز گرفت و رو به مادر گفت:« بله که عروسک ها هم نماز می خوانند. هرکسی که بخواهد با خدا حرف بزند نماز می خواند. » بعد به ساناز گفت:« مگر نه دختر قشنگم؟» ساناز شکلات را گرفت، تشکر کرد و گفت:« یعنی ما وقتی نماز می‌خوانیم با خدا حرف می زنیم؟» مامان پیشانی ساناز را بوسید گفت :« بله دخترم » مکبر گفت:« الله اکبر » و همه مشغول خواندن نماز شدند ،حتی تپلی! 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
:آقا مسواک مهربان یکی بود یکی نبود ، توی یک شهر زیبا و کوچولو یک خانواده به اسم آقای امامی زندگی می کردند ، آقا و خانم امامی چهار تا بچه داشتند که یکی از یکی مهربون تر بودند ، یاسین دوم دبیرستان (متوسطه دوم)بود ، زهرا خانم سوم راهنمایی(سوم متوسطه اول) ، یونس سوم ابتدایی بود و دختر کوچولو و ناز نازی خونه هم یاسمن خانم بود ، یاسمن ۴ سالش شده بود . یاسمن خیلی دختر خوب و نازی بود و همیشه حرف پدر و مادرش رو گوش می داد اما حوصله یک کار رو نداشت و اون هم این بود که بعد از غذا مسواک نمی زد . مامان یاسمن یک مسواک خوشگل رو براش خریده بود ، اما یاسمن با مسواک اصلا دوست نبود. تو خونه اونها ۶ تا مسواک بودند که هر کدوم مال یک نفر بود و هر شب اونها مسواک می زدند و می خوابیدند اما یاسمن به مامان میگفت: من حوصله مسواک ندارم ، همه مسواک ها خوشحال بودند اما مسواک یاسمن ناراحت بود چون یاسمن با او دوست نبود ، یک روز میکروب های خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی بدجنس با هم حرف می زدند و می گفتند ما خونه نداریم باید تو دندون یکی بریم و برای خودمون خونه درست کنیم و دندون ها رو خراب کنیم و کار بدجنسی زیادی انجام بدیم . اون یکی میکروب ریز گفت: آخه اینها همشون مسواک دارند و اجازه نمیدن ما تو دندون هاشون بریم و دندون هاشون رو خراب کنیم ، یکی از اونها گفت: بریم نگاه کنیم ببینیم کدوم مسواک استفاده نشده هر کدوم استفاده نشده یعنی با مسواک دوست نیست و جای ما تو دندون اون هست، رفتند و نگاه کردند و دیدند که مسواک یاسمن تنها نشسته و ناراحته و کاملا خشک بود. آقا مسواک وقتی میکروب ها رو دید گفت: اگه جرات دارین بیاین جلو، الان همه شما رو نابود میکنم و اجازه نمیدم هیچ دندانی رو خراب کنید ، اما اون میکروب های بدجنس گفتند ما تو دندون یاسمن میریم اون تو رو دوست نداره و پیش تو نمیاد پس ما رو دوست داره و ما میریم تو دندون های یاسمن. همون موقع مامان یاسمن اومد ، آقا مسواک سریع بلند شد و گفت: میکروب های کوچولو و بدجنس میخوان برن تو دندون های یاسمن و دندون های کوچولو و ناز اون رو خراب کنند باید یه کاری بکنیم ، مامان یاسمن با مسواک کوچولو سریع رفتند تو اتاق یاسمن. یاسمن میخواست بخوابه ، مامان به یاسمن گفت ببین آقا مسواک مهربون اومده که با تو و دندون های تو دوست بشه و دندون های تو رو تمیز کنه، اما یاسمن گفت: من نمیخوام با مسواک دوست بشم ، مامان گفت اما اگر با آقا مسواک مهربون دوست نشی میکروب های کوچولو میان تو دندون هات و دندون هات رو خراب می کنند و تو دیگه دندون نداری که اینهمه خوراکی و میوه خوشمزه بخوری . یاسمن حرف هیچ کس رو گوش نداد که نداد و با مسواک دوست نشد. میکروب های کوچولو و بدجنس یواشکی بدون اینکه یاسمن متوجه بشه همراه غذا و شیرینی رفتند تو دهن یاسمن و سریع پشت دندانهایش قایم شدن ، یاسمن متوجه نبود که میکروب ها اومدن توی دهنش وبه دندون ها حمله می کنند . میکروب ها خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند وارد دهن یاسمن بشن و کار بدجنسی بکنند و دندون های یاسمن رو خراب کنند ، میکروب ها به همه دوستانشان صدا کردند؛بیاین تو دهن یاسمن که این خانم خانم خوشگل و ناز مسواک نمی زنه و با مسواک دوست نیست . همه میکروب ها با هم وارد دندون های یاسمن شدند و دندون های یاسمن رو خراب کردند . چند وقت که گذشت دیگه یاسمن نمی تونست چیزی بخوره آخه همه دندون هاش رو خورده بودند و دندونش خیلی درد می کرد ، یاسمن با مامان و بابا رفتند پیش دکتر ، دکتر وقتی به دندون های یاسمن نگاه کرد گفت تو که اینقدر خوشگل و ناز هستی چرا مسواک نزدی ، و اجازه دادی میکروب ها همه دندون هات رو خراب کنند ، یاسمن گفت یعنی اگر مسواک بزنم میکروب ها می رن و دیگه دندون هام درد نمیکنه؟ دکتر گفت اگر هر روز مسواک بزنی ، میکروب ها می رن و توی دندون تو نمی تونند بمانند چون آقا مسواک اونها رو نابود می کنه. یاسمن وقتی برگشت خونه سریع رفت پیش مسواک خودش و کلی معذرت خواهی کرد که چرا با اون دوست نبوده ، از اون به بعد یاسمن و آقا مسواک دوستای خوبی شدن و آقا مسواک دندون های یاسمن رو تمیز کرد و دیگه هیچ وقت دندون هاش خراب نشدند و دیگه درد نمی کردند. پس ما بچه ها همیشه مسواک می زنیم و با مسواک دوست میشیم تا خدای نکرده دندون های ما خراب نشن و درد نکنند. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @amorohani
: نمازِ تپلی بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط می‌چرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم می‌کردند. ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا می‌شود اول وسایل اتاق من را بچینید؟» بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟» ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.» ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد. اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می ‌بردند و در جای مناسب می‌گذاشتند. کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور» ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار می‌بست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر» ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد. بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت. مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید. ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم» ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی می‌خواهیم باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم » مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد. به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم» ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه می‌کرد. با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. » دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید» مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند. ادامه دارد.... 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
جیکو، از قفس آزاد می‌شود کایلو دوست داشت جیکو را خوش‌حال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمی‌خواست او، از پیش‌اش برود. یک روز که کایلو، مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمی‌زند. کایلو خیلی غمگین شد، ولی نمی‌دانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو، با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کرده‌ای. نمی‌ذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه و باغ‌ها زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.» کایلو، از حرف‌های جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام می‌داد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرنده‌های دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوش‌حالی گفت: «جیکوجان، یه فکری کردم که هم تو خوش‌حال باشی، هم من تنها نباشم.» جیکو، با تعجب، به کایلو نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها می‌کنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. این‌طوری، نه تو تنهایی، نه من.» جیکو خوش‌حال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو، قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو پرید تا عصر، دوباره بازگردد. به نظرت، جای پرنده‌ها، توی قفسه؟ 🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
: قرمز کوچک وای سرم داره گیج میره.آخه من بیچاره سردرد می شم وقتی می بینم این همه آدم دور و برم جمع شدن. وای از دست این بچه ها.همش به من دست میزنن.یه دفه یکیشون چنان دمم رو کشید که تا چند ثانیه دور خودم می چرخیدم و گیج می خوردم.آخه یکی نیست به اینا بگه درسته که من میام توی تنگ سفره هفت سین شما میشینم، ولی دلیل نمی شه اینقدر منو اذیت کنین.از وقتی منو با دوستام میندازن تو یه تشت بزرگ آب و تو مغازه میذارن،تو دلم آرزو می کنم که خدا کنه گیر یه آدمایی بیفتم که به فکر آرامش و راحتی من هم باشن.بالاخره یه پسر بچه شیطون منو واسه خودش خرید.از همون لحظه ای که تو مغازه پاشو می کوبید زمین و می گفت من ماهی قرمز می خوام،فهمیدم چه بچه شیطونیه.وقتی با دستش منو نشون داد دلم می خواست گریه کنم.چون فهمیدم چه عاقبتی در انتظارمه. توی ماشین منو که توی یه کیسه بودم گرفته بود توی دستاش و مدام با انگشتش به بدنم ضربه میزد.هر چی سعی می کردم از دستش فرار کنم فایده نداشت.اونقدر ورج و وورجه کردم تا از حال رفتم و نشستم یه گوشه و تکون نخوردم.فکر کرد من دیگه تکون نمی خورم ولی تا اومد غرغر کنه یه تکونی به خودم دادم.آخه حوصله شنیدن صداشو نداشتم.بالاخره رسیدیم خونشون و مامانش منو انداخت توی یه تنگ بزرگ.یه نفس راحت کشیدم و از اینکه جام بزرگ شده بود کلی خوشحال شدم.آرزو می کردم که مامان پسر بچه منو بذاره یه جای بلند که دست این پسر شیطون به من نرسه.کاش حداقل دستاش تمیز بود.وقتی با اسباب بازیهاش بازی می کنه و دستاش کثیف میشه، دستاشو نمی شوره و همون طوری میاد و دستشو می کنه تو تنگ تمیز من.وای که کلی غصه می خورم.بعضی وقتا میاد و هر چی دم دستشه میندازه رو سر من.یه بار اومد و سماق سفره هفت سین رو ریخت توی آب من و هی می گفت:"ماهی جونم!سماق بخور تا سیر بشی." من نمی دونم آخه چرا فکر می کنه من سماق دوست دارم.اونقدر از بوی سماق بدم می اومد که چند لحظه بیهوش شدم و روی آب اومدم.پسره شیطون فکر کرد منو از دست داده و جیغ کشید و مامانش سریع اومد و آب منو عوض کرد و حالم جا اومد.بعد از این ماجرا مامانش کلی باهاش حرف زد و گفت که باید با حیوونا مهربون باشه و نباید اونا رو اذیت کنه.چون حیوونا هم احساس دارن و باید مراقبشون بود.از اون روز به بعد رفتارش با من تغییر کرد.چون خیلی دوست داشت به من غذا بده،مامانش غذای مخصوص ماهی رو از مغازه خرید و دیگه هر روز بهم غدا می داد.از اون به بعد دیگه توی تنگ عذاب نمی کشیدم .دیگه خیالم راحت شده بود.انگار حرفهای مامانش تاثیر گذاشته بود.من هم دیگه خوشحال بودم .چون می دونستم که یه دوست مهربون دارم که کنار منه و از من مواظبت می کنه. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
:قورباغه بدشانس🐸 در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکه‌ای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی می‌کردند که هر وقت تشنه می‌شدند، از آب آن می‌نوشیدند. از قضا در این برکه قورباغه‌ای زندگی می‌کرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینه‌ای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان می‌گذاشتند و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با یکدیگر لذت می‌بردند. تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدت‌هاست که می‌‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه می‌آیم و تو را صدا می‌زنم، صدای مرا نمی‌شنوی و مرا از دیدار خود محروم می‌کنی. لانه‌ی من بیرون از آب است و لانه‌ی تو داخل آب. نه صدای تو به من می‌رسد و نه صدای من به تو. کاش می‌شد چاره‌ای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم! پس از ساعت‌ها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکل‌شان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصت‌های مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر می‌کردند، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند. تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا می‌زند با خوشحالی به روی آب آمد. اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان می‌برد. قورباغه‌ی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خنده‌اش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت می‌فرستاد. مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند و آن را به یکدیگر نشان می‌دادند و با خود می‌گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟ قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را می‌شنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابه‌جا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. @amorohani 🌼🍃🌸🌼🍃🌸
گربه ی پر افاده - @mer30tv.mp3
3.57M
هر شب یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 @amorohani
412369_487.mp3
3.84M
اسم قصه: قصه صوتی کاکل زری🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال @amorohani
418047_854(1).mp3
9.94M
اسم قصه: قصه صوتی فانوس فرسوده🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال @amorohani
418047_854(1).mp3
9.94M
اسم قصه: قصه صوتی فانوس فرسوده🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال @amorohani