#قصه_کودکانه
🐃🐸🐊گاو های وحشی می آیند🐊🐸🐃
همه رفتند تا به خاله تمساح و بقیهی حیوانهای برکه کمک کنند. حتی لاکپشت و قورباغهی پیر هم دنبال آنها راه افتادند فقط تمساح دروغگو بود که همانجا ماند.
تسمی نگاهی به او کرد و پرسید: «چرا آن تمساح بزرگ به کمک ما نیامد؟»
تتمی گفت: «اصلاً از او حرف نزن. حتی به او نگاه نکن او یک تمساح دروغگوی تنبل است. نمیدانم چرا مادرم او را از برکه ما بیرون نمیاندازد.»
تسمی باز برگشت و به تمساح دروغگو نگاه کرد و گفت: «ولی ... او که خیلی قوی و پرزور است. من دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم مثل او بشوم.»
تتمی گفت: «وای نه! اگر مثل او بشوی خودم از برکه بیرونت میکنم... ولی راستش من هم میخواستم مثل او بشوم تا وقتیکه فهمیدم او چقدر دروغگو است.»
تسمی چند بار دیگر برگشت و تمساح دروغگو را نگاه کرد؛ و گفت: «حیف شد حالا دیگر نمیدانم چه جور تمساحی بشوم.»
تتمی گفت: «من میخواهم یک تمساح برکه ساز بشوم مثل مادرم...»
تسمی گفت: «چه خوب. من هم به تو کمک میکنم.»
رفتند و رفتند و رفتند. هوا خیلی گرم شده بود آقا فیله وقتی دید آن دو خسته شدهاند آنها را با خرطومش بلند کرد و روی سرش گذاشت. بعد هم قورباغه و لاکپشت را برداشت و روی پشتش گذاشت.
وقتی رسیدند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود. همهی حیوانهای برکهی تسمی حالشان بد بود. برکه خشک خشک شده بود. آقا فیله با خرطومش شیپوری زد و همه آب توی خرطومش را روی برکه پاشید. مامان تسمی که پوستش بدجوری آفتاب سوخته شده بود کمی حالش بهتر شد. مامان تمساح زخمهای او را با برگهای خشک بست و او را کمک کرد تا راه بیفتند توی برکه پر بود از بچه قورباغه و لاکپشت.
آقا فیله آنها را به زور توی خرطومش جا داد. لاکپشت و قورباغه پیر هم یک لاکپشت و یک قورباغه را روی پشتشان گذاشتند. تتمی و تسمی چند تا «لارو» سنجاقک و چند پروانه تشنه را برداشتند.
ولی همینکه خواستند راه بیفتند سروصدای وحشتناکی بلند شد. آقا فیله فریاد کشید. صبر کنید همه بیایید پیش من. مامان تمساح زود خاله تمساح را پیش آقا فیله آورد. صدای وحشتناک بلند و بلندتر شد. تتمی از مادرش پرسید: «مامان تمساح این صدای چیست!» مامان تمساح گفت: «این صدای پای یک گله گاو وحشی است. آنها دنبال آب میگردند همه تشنه هستند خدا کند زیر پای آنها له نشویم.»
تتمی دیگر صدای مادرش را نشنید گاوهای وحشی به آنجا رسیدند و صدای وحشتناک پای آنها و گردوخاکی که درست کرده بودند همهجا را پر کرد. آقا فیله که خودش را روی زمین انداخته بود همه را توی بغل گرفته بود و با خرطومش روی آنها را پوشانده بود. اگر او نبود همه زیردست و پای گاوهای وحشی لهشده بودند. وقتی رفتند مامان تمساح با نگرانی پرسید: «آقا فیله شما دیدید که به کدام طرف رفتند.»
آقا فیله با غصه سرش را تکان داد و گفت: «آنها دنبال آب میگردند... حتماً بهطرف برکه ما رفتند.»
تتمی فریاد زد: «برکهی ما؟ ولی برکه ما زیردست و پای آنها خراب میشود. همهی درختهای من میشکنند. همهی ماهیها میمیرند. همهی آب برکه را میخورند.» مامان تمساح از جا بلند شد و گفت: «خدا کند که این اتفاق نیفتد.»
#قصه
🐊
🐸🐊
🐊🐸🐊
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
به خاطر شادی بچهها
مرد فقیری نزد حضرت علی (ع) رفت تا کمی درددل کند. کودکان این مرد از شاخه درخت خرمای همسایه، که به خانهشان راه پیدا کرده بود، خرما میچیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه میشد. حضرت علی به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچوجه راضی نشد.
سرانجام حضرت علی پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانهی کوچک مرد همسایه تعویض کند. مرد همسایه شگفتزده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت و دلیل این کار را از حضرت پرسید. امام فرمود: دلم میخواهد کودکان این مرد شاد باشند و بیترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (ع) به پدر کودکان فرمود: این خانه را به تو میبخشم به اینجا اسبابکشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#قصه_شب
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه :
لبـاس خارکنی ایـاز
روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه میدزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل میزند و هیچ کس را راه نمیدهد. خودش بعضی وقتها تنها وارد اتاق میشود و آنچه دزدیده ذخیره میکند سپس خارج میشود و دوباره در آن را قفل میکند و میخواهد با این کار خزینه را خالی کند.
سلطان باور نمیکرد ولی برای این که به آنها بفهماند که اشتباه میکنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند.
به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید:
«چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص دادهای و در آن را قفل کردهای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار دادهای؟»
ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیدهام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها میکنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود میگویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی میپوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.»
سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد.
🌼 فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نمایید
@amorohani
#قصه_کودکانه
🧀🐭موش فراموش کار🐭🧀
موشی ناز کوچولو همه چیز را فراموش می کرد.
فراموش می کرد دست و پاها و دهانش را بشوید.
فراموش می کرد به بزرگ تر ها سلام کند.
فراموش می کرد از بازی سر وقت به خانه بیاید.
مامانش دوست داشت موشی ناز هیچ چیز را فراموش نکند، اما نمی شد.
یک روز مامانش مهمون داشت می خواست برای مهموناش خوراک پنیرک درست کند.
به موشی ناز گفت: می تونی برای من گل پنیرک بچینی؟
موشی ناز اما فراموش کرد و مامانش خیلی ناراحت شد.
فردا که شد موشی ناز دید صبحانه آماده نیست.
گفت: مامان مامان، صبحانه کو؟
من خیلی گرسنمه. مامان، مامان کجایی؟ من صبحانه می خوام.
مامان موشی ناز گفت: ای وای، ای وای من فراموش کردم صبحانه ات را آماده کنم. حالا هم باید بروم بیرون کلی کار دارم.
آن روز موشی ناز تا ظهر گرسنه ماند اما خیلی فکر کرد و به خودش قول داد چیزی را فراموش نکند.
#قصه
🐭
🧀🐭
🐭🧀🐭
🧀🐭🧀🐭
🐭🧀🐭🧀🐭
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
گل کوچیک
بابک ، سعید و عرفان توی کوچه مشغول بازی گل کوچیک بودند ، آن ها حسابی خسته و تشنه شده بودند ، رادین از راه رسید ،با یک بطری آب معدنی و یک بسته آجیل . صدا زد :«بچه ها بیاید خستگی در کنید بعد باهم بازی کنیم منم بازی! »عرفان به سمتش رفت و باهم روی جدول کنار جوی نشستند . رادین بسته آجیل را باز کرد و به سعید وبابک که حالا ان ها هم کنارشان نشسته بودند تعارف کرد سعید گفت :«نه ممنون من نمیخورم ! »بابک هم همین حرف را زد رادین به عرفان تعارف کرد ولی او هم نخورد ، رادین بسته آجیل را کنار گذاشت واب را تعارف کرد و گفت:«حتما تشنه اید اول آب بخورید» عرفان گفت:«نه داداش نمی خوریم» رادین گفت:«نکنه سه تاتون روزه اید؟ » سعید با یک دست عرقش را پاک کرد و گفت:«نه ما روزه نیستیم! اما بقیه که روزه هستن!» عرفان دستی به پشت رادین زد و با لبخند گفت:« حالا که بقیه روزه هستن خوبه که حرمت نگه داریم و اگر خواستیم چیزی بخوریم تو خونه بخوریم» رادین از جا بلند شد لبخندی زد و گفت:«پس من میرم اینارو میذارم خونه بعد میام باهم گل کوچیک بازی کنیم»
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
🌿🐥خاله اُردی🐥🌿
خاله اُردی اُردک خاله ریزقلی بود. او با خاله ریزقلی به دیدن جوجه اُردک ها آمده بود. برای جوجه اُردک ها عروسک گربه آورده بود تا دیگر از گربه نترسند و گربه را بشناسند.
جوجه ها وقتی خاله اُردی را دیدند، پریدند سر و کول خاله و حسابی بهش نوک زدند؛ یعنی خیلی خوش حال شده بودند و داشتند خاله را می بوسیدند.خاله گفت: « وای چه جوجه های نازی. خدا حفظشان کند.»
خانم کواک گفت: « سلامت باشی آبجی. جوجه های شلوغی هستند. می بینی چه کار می کنند؟»
بگ بگ رفت طرف جوجه ها. آن ها را یکی یکی از خاله جدا کرد و گفت: « چه کار می کنید وروجک ها؟ خاله اُردی را اذیت نکنید.»
خاله با مهربانی، بالش را به سر بگ بگ کشید و گفت: « قربان بگ بگ نازم بروم. عیبی ندارد. ممنونم از این که به فکر من هستی. بیا این مال تو.»
یک کلاه سفید قشنگ که عکس اُردک سیاه روی آن بود به بگ بگ داد. بگ بگ پرید بغل خاله و چند تا نوک به او زد. یعنی بوسیدش.
جوجه ها وقتی کار بگ بگ را دیدند، جلو آمد و بگ بگ را از بغل خاله کشیدند پایین و خودشان رفتند بغل خاله. خاله با بگ بگ و جوجه ها حسابی بازی کرد و آقای کواک و خانم کواک کلی خندیدند و شاد شدند.
موقع ناهار شد. خانم کواک خوراک کاهو، هویج درست کرده بود. خاله پرسید: « راستی اسم جوجه ها چی هست؟»
آقای کواک گفت: « آن قدر از تولدشان خوش حال شدیم که اسمی برایشان اتنخاب نکردیم».
جوجه ها باز می خواستند با خاله بازی کنند؛ اما بگ بگ گفت: « هی جوجوها بس کنید دیگر. خاله خسته است».
خاله اُردی گفت: « هی که نشد اسم. باید جوجه ها اسم داشته باشند تا خودشان را بشناسند.»
بگ بگ گفت: « من که راحتم. به این می گویم داداش. به این دوتا می گویم آبجی یک و دو.»
خاله گفت: «نه. اینم نشد اسم. باید برای هر کدام یک اسم بگذارید. حالا فکر کنیم ببینیم چه اسمی بگذاریم.»
همه فکر کردند تا اسم خوبی را انتخاب کنند. تا این که سه اسم قشنگ انتخاب شد. اسم ها این بود. جو یک، جو دو و جو سه. همه از این اسم ها راضی بودند. بگ بگ همه اش اسم ها را تکرار می کرد و جوجوها با تعجب به او نگاه می کردند. اسم داداش، شد جو یک و دو تا آبجی ها شدند جو دو و جو سه.
خاله گفت: « خوب است برای هر چیزی اسم بگذاریم. اگر بگ بگ اسم نداشت همه بهش می گفتند جوجه اردک و با جوجه اردک های دیگر قاطی می شد.»
بگ بگ رفت توی اتاقش و با اسباب بازی هایش برگشت. مامان کواک گفت: « وا پسرم. خاله خسته است. بگذار استراحت کند بعداً بازی کن.»
بگ بگ گفت: « نه مامان. می خواهم برای اسباب بازی هایم اسم بگذارم تا قاطی نشوند.»
همه خندیدند و جوجه اُردک ها رفتند سراغ اسباب بازی های بگ بگ و شروع کردند به بازی.
#قصه
🐥
🌿🐥
🐥🌿🐥
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
🌈قصه گردش لاك پشت ها🌈
🐢🎾يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند .
🐢🎾وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند .
سبدهايشان را باز كردند و سفره را چيدند ولي يكدفعه مامان لاك پشته با ناراحتي گفت : يادم رفت درقوطي بازكن را بياورم .
🐢🎾پدر لاك پشت به پسرش گفت : پسرم تو برگرد و آن را بياور .
پسرك اول قبول نكرد ، ولي پدر برايش توضيح داد كه ما بدون دربازكن نمي توانيم قوطي ها را باز كنيم و چيزي بخوريم و صبر مي كنيم تا تو برگردي . ما به تو قول مي دهيم.
🐢🎾پسرك با ناراحتي به راه افتاد
سه روزگذشت ، آنها خيلي گرسنه بود . ولي چون قول داده بودند ، باز هم انتظار كشيدند .
🐢🎾يك هفته گذشت ، مادر به پدر گفت : مي خواهي چيزي بخوريم ، او كه نخواهد فهميد .
پدر گفت : نه ما قول داده ايم و بايد صبر كنيم .
🐢🎾خلاصه سه هفته گذشت . مادر گفت : چرا دير كرده بايد تا حالا مي رسيد .
پدر گفت : آره حق با شماست ، بهتر است تا او برگردد ، لااقل ميوه اي بخوريم .
🐢🎾آنها ميوه اي بر داشتند اما قبل از اينكه بخورند صدايي به گوششان رسيد كه گفت : آهان ! مي دانستم تقلب مي كنيد .
اين صداي بچه لاك پشت بود كه از پشت بوته ها بيرون آمد .
🐢🎾و گفت : ديديد زير قولتان زديد ؟ چه خوب شد كه نرفتم !
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:پند با ارزش
یـکی بـود و یـکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیای بزرگ، کبوتر دانایی در دشتی زندگی می کرد. یک روز کبوتر برای پیدا کردن آب و دانه پرواز کرد و از بالای آسمان در میان درختان مقداری دانه دید. اطراف را به دقت نگاه کرد و نزدیک دانه ها روی زمین نشست. هنوز چند تا دانه بیشتر نخورده بود که ناگهان یک دام از بالای درختان پایین افتاد و او را گرفتارکرد.
کمی بعد صیاد پیری با خوشحالی نزدیک آمد و او را گرفت. کبوتر دانا رو به صیاد کرد و با گریه گفت:
"به من رحم کن! اگر من را نکشی می توانم کمک زیادی به تو بکنم!"
صیاد قاه قاه خندید و گفت: "تو! تو چه کمکی می توانی به من بکنی؟"
کبوتر جواب داد:
"ای صیاد! تو که تا به حال حیوانات زیادی را گرفته ای از کشتن من که یک پرنده کوچک هستم چه به دست می آوری؟ راستش اگر من را آزاد کنی سه پند مفید به تو می گویم. یکی از پندها را وقتی در دست تو هستم می گویم، دومی را روی شاخه درخت، و سومی را در حال پرواز، قبول داری؟"
صیاد کمی سکوت کرد و بعد گفت:
"بسیار خوب! پند اولت را بگو!"
کبوتر با خوشحالی جواب داد:
"پند اول من این است که هرگز کاری که نشدنی و محال است را باور نکنی!"
صیاد از این پند چیزی نفهمید ولی به قول خودش وفا کرد و
او را آزاد کرد. کبوتر هم با خوشحالی پرواز کرد و رفت روی شاخه ای نشست و گفت:
"پند دوم من این است که هیچوقت افسوس گذشته را نخوری!"
صیاد از این پند خوشش آمد و لبخندی زد. کبوتر هم ادامه داد:
"آیا می دانی در شکم من مروارید درشتی هست و اگر تو مرا می کشتی می توانستی با فروش آن تا آخر عمر با خوشی زندگی کنی؟"
صیاد با شنیدن این موضوع غمگین شد و با پشیمانی دو دستی بر سر خودش کوبید. بعد از مدتی با ناراحتی رو به کبوتر کرد و پرسید:
"بسیار خوب! حالا پند سومت چیست؟"
کبوتر لبخندزنان از روی شاخه درخت پرید و درحال پرواز جواب داد:
"پند سوم من این است که هرگز به کسی که دو پند ارزشمند را فراموش می کند پند دیگری نده!"
صیاد نادان فریادزنان گفت:
"این دیگر چه پندی است؟ قرار بود سه تا پند بدهی! این که پند نشد!"
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز صیاد دوست دانایی را دید و تعریف کرد که چطور یک کبوتر او را فریب داده است. دوست صیاد در جواب او گفت:
"او تو را فریب نداده و اتفاقا پند سوم از دو تای اول هم بهتر بوده است. تو چطور قبول کردی که در بدن یک کبوتر مروارید به آن درشتی باشد؟ مگر به تو پند نداد که هرگز کار نشدنی را باور نکنی؟ تو چطور باور کردی که در شکم کبوتر یک مروارید باشد؟"
صیاد در فکر فرو رفت و دوستش ادامه داد:
"حالا فرض کنیم که در شکم او مرواریدی هم باشد مگر به تو پند نداد که افسوس گذشته را نخوری، پس چرا از آزاد کردن کبوتر پشیمان شدی؟ در واقع چون تو پندهای او را نفهمیدی، پند سوم را طوری گفته که تو را در فکر فرو ببرد و پند ها را به یادت بیاورد."
صیاد با شرمندگی رو به دوستش کرد و گفت:
"عجب کبوتر دانایی! من دیگر هیچوقت پندهای او را فراموش نمی کنم."
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: قرمز کوچک
وای سرم داره گیج میره.آخه من بیچاره سردرد می شم وقتی می بینم این همه آدم دور و برم جمع شدن.
وای از دست این بچه ها.همش به من دست میزنن.یه دفه یکیشون چنان دمم رو کشید که تا چند ثانیه دور خودم می چرخیدم و گیج می خوردم.آخه یکی نیست به اینا بگه درسته که من میام توی تنگ سفره هفت سین شما میشینم، ولی دلیل نمی شه اینقدر منو اذیت کنین.از وقتی منو با دوستام میندازن تو یه تشت بزرگ آب و تو مغازه میذارن،تو دلم آرزو می کنم که خدا کنه گیر یه آدمایی بیفتم که به فکر آرامش و راحتی من هم باشن.بالاخره یه پسر بچه شیطون منو واسه خودش خرید.از همون لحظه ای که تو مغازه پاشو می کوبید زمین و می گفت من ماهی قرمز می خوام،فهمیدم چه بچه شیطونیه.وقتی با دستش منو نشون داد دلم می خواست گریه کنم.چون فهمیدم چه عاقبتی در انتظارمه.
توی ماشین منو که توی یه کیسه بودم گرفته بود توی دستاش و مدام با انگشتش به بدنم ضربه میزد.هر چی سعی می کردم از دستش فرار کنم فایده نداشت.اونقدر ورج و وورجه کردم تا از حال رفتم و نشستم یه گوشه و تکون نخوردم.فکر کرد من دیگه تکون نمی خورم ولی تا اومد غرغر کنه یه تکونی به خودم دادم.آخه حوصله شنیدن صداشو نداشتم.بالاخره رسیدیم خونشون و مامانش منو انداخت توی یه تنگ بزرگ.یه نفس راحت کشیدم و از اینکه جام بزرگ شده بود کلی خوشحال شدم.آرزو می کردم که مامان پسر بچه منو بذاره یه جای بلند که دست این پسر شیطون به من نرسه.کاش حداقل دستاش تمیز بود.وقتی با اسباب بازیهاش بازی می کنه و دستاش کثیف میشه، دستاشو نمی شوره و همون طوری میاد و دستشو می کنه تو تنگ تمیز من.وای که کلی غصه می خورم.بعضی وقتا میاد و هر چی دم دستشه میندازه رو سر من.یه بار اومد و سماق سفره هفت سین رو ریخت توی آب من و هی می گفت:"ماهی جونم!سماق بخور تا سیر بشی."
من نمی دونم آخه چرا فکر می کنه من سماق دوست دارم.اونقدر از بوی سماق بدم می اومد که چند لحظه بیهوش شدم و روی آب اومدم.پسره شیطون فکر کرد منو از دست داده و جیغ کشید و مامانش سریع اومد و آب منو عوض کرد و حالم جا اومد.بعد از این ماجرا مامانش کلی باهاش حرف زد و گفت که باید با حیوونا مهربون باشه و نباید اونا رو اذیت کنه.چون حیوونا هم احساس دارن و باید مراقبشون بود.از اون روز به بعد رفتارش با من تغییر کرد.چون خیلی دوست داشت به من غذا بده،مامانش غذای مخصوص ماهی رو از مغازه خرید و دیگه هر روز بهم غدا می داد.از اون به بعد دیگه توی تنگ عذاب نمی کشیدم .دیگه خیالم راحت شده بود.انگار حرفهای مامانش تاثیر گذاشته بود.من هم دیگه خوشحال بودم .چون می دونستم که یه دوست مهربون دارم که کنار منه و از من مواظبت می کنه.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
🔮⭐️ دندان شیری ⭐️🔮
مدتی بود مسواک و خمیردندان با هم قهر کرده بودند و مونا نمیتوانست دندانهایش را تمیز کند،ماجرا از این قرار بود…
یک شب وقتی مونا میخواست دندان هایش را مسواک بزند یکی از دندانهایش افتاد و از جای دندانش کمی خون آمد.خمیر دندان و مسواک که هر دو مونا را خیلی دوست داشتند، هر کدام تقصیر را گردن دیگری انداخت.
خمیردندان میگفت: ” تقصیر تو بود که اون دندان افتاد، چون تو دندانهای مونا را محکم مسواک کردی”. اما مسواک میگفت:” تقصیر توست. حتما خمیر تو خوب نبوده و دندان مونا را از لثهاش جدا کرده، چون من محکم مسواک نزدم.”
دعوای مسواک و خمیر دندان باعث شد که مونا نتواند دندانهایش را مسواک بزند و بعد از خوردن غذا، شیرینی و شکلات خوردههای غذا بین دندانهاش باقی ماند. چند روز گذشت، یک روز مونا گریه کنان در حالی که دستش روی صورتش بود پیش مادرش رفت وگفت: “مامان دندونم ، دندونم درد می کنه.”
مادر دست مونا را از روی صورتش برداشت و گفت: “دهانت را باز کن ببینم.”
مونا دهانش را باز کرد و مادر دید خردههای غذای مانده بین دندانها یکی از دندانهای مونا را خراب کرده و به خاطر همین دندانش درد گرفته.
مادر از مونا پرسید: ” مگر مرتب دندانهایت را مسواک نمی زنی؟ “
مونا ماجرای قهر مسواک و خمیر دندان را برای مادرش تعریف کرد. مادر و مونا پیش خمیردندان و مسواک رفتند، آنها هنوز با هم قهر بودند و پشتشان را به هم کرده بودند.
مادر خمیردندان و مسواک را برداشت و به آنها گفت: ” ببینید، قهر شما باعث شده تا دندان مونا خراب شه و درد بگیره. مگه شما دوستان او نیستید؟ “
هر دو با هم گفتند: “چرا من دوست مونا هستم.” و خمیر دندان ادامه داد: “من مونا رو خیلی دوست دارم برای همین وقتی دیدم مسواک یکی از دندانهاش رو کند، دیگه باهاش صحبت نکردم.”
مسواک گفت: ” نه! من دندانهای مونا رو نکندم. این خمیر دندان بود که دندان مونا رو کند.”
مادر خمیردندان و مسواک را به دست مونا داد و گفت: ” شما هر دو اشتباه میکنید، چون هیچ کدام از شما باعث افتادن دندان مونا نشدید. آن دندان یکی از دندانهای شیری مونا بود که افتاد، و به جای آن یک دندان دایمی و قشنگ در میاد.
حالا بهتره شما با هم آشتی کنید تا مونا بتونه دندانهاش رو بشوره و همه با هم به دندانپزشکی بریم. در مطب آقای دکتر بیشتر راجع به دندان های شیری صحبت میکنه.”
آقای دکتر بعد از اینکه دندانهای مونا را دید گفت: ” خانم کوچولوی به این تمیزی چرا دندانهاش خراب شده؟”
و مونا ماجرای مسواک و خمیر دندان را برای آقای دکتر تعریف کرد.
آقای دکتر پرسید: “خب این دوستای کوچولوی ما کجا هستند؟”
مونا گفت:” آنجا روی میزند، اما انگار هنوز با هم قهرن.”
اقای دکتر گفت: ” پس بهتره من دلیل افتادن دندان تو را بگم تا این دو دوست قدیمی دیگه از دست هم ناراحت نباشن. ما برای جویدن غذا به دندان نیاز داریم و وقتی که خیلی کوچکیم دندانهایمان کم کم در میاند اما این دندانها، دندانهای شیری هستند، و بعد از چند سال وقتی ۶-۷ ساله شدیم یکی یکی میافتند و به جای آنها دوباره دندانهای تازه در میاریم،
اما اگه مواظب دندانهامون نباشیم و این دندانهای جدید خراب بشن، آنوقت من مجبور میشم آن دندان خراب را بکشم، اما دیگه جای اون دندان تازهای در نمیاد.”
مسواک و خمیر دندان که متوجه اشتباهشون شدند، قول دادند دوستان خوبی برای هم باشند و به مونا کمک کنند تا دندانهای سالمی داشته باشد. وقتی از دندانپزشکی به خانه برگشتند مونا جلوی آیینه رفت و خندید و به جای خالی دندانش نگاه کرد،
حالا دیگه خوشحال بود چون میدانست به زودی یک دندان دیگر در جای خالی دندانش درمیاد.
#قصه
🔮
⭐️🔮
🔮⭐️🔮
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
آرزو🐜🐜🐜🐞
سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند.
مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.»
مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم »
موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست»
مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند .
موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم »
کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .»
موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند.
کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده ،وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد.
کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . آن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی»
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
هدایت شده از 🌹 گلستان کودک و نوجوان🌷
قصه گل کوچیک.mp3
5.35M
#بسته_ماه_مبارک_رمضان
#قصه_کودکانه
#قصه_میهمان1⃣
🌹گل کوچیک 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: زهرا بهرمن
چهار ساله از قم
✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران)
🔅تدوین:حسین بهرمن
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
#قصه_کودکانه: شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
#ماه_مبارک_رمضان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
#قصه_کودکانه
🛤جاده های پیچ پیچی🛤
🚂قطاری مسافرهایش را سوار کرد و راه افتاد.
🌲توی راه می خوند:
🌲هو هو هو... چی چی
🌲هو هو هو... چی چی
🌲این جا خیلی پیچ پیچی
🌲آن جا خیلی پیچ پیچی
🚂همان طور که می خواند یک هو ایستاد و حرکت نکرد. مسافر ها پیاده شدند و دورش جمع شدند. آقای دکتری که بین مسافرها بود گفت: بروید کنار ببینیم چی شده؟
🚂آقای دکتر دنبال قلب قطار گشت تا او را معاینه کند، اما هر چه گشت قلب قطار را پیدا نکرد. دامپزشکی که میان مسافران بود گفت: یک دامپزشک می داند قلب قطار کجاست.اما او هم هرچه گشت فلب قطار را پیدا نکرد
🚂 مکانیکی که آن جا بود گفت: فقط یک مکانیک می داند قلب قطار کجاست.
🚂همه پرسیدند: قلب قطار کجاست؟
مکانیک گفت: قطارها قلب ندارند فکر کنم موتورش خراب شده.
🚂موتور قطار را معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست فقط غش کرده.
🚂کم کم قطار به هوش آمد و گفت: وای چه قدر جاده پیچ پیچی و میچ میچی بود. سرم گیج رفت.
🚂این طوری شد که مسافرها سوار قطار بعدی شدند . از جاده های پیچ پیچی و مار پیچی گذشتند و به شهرستان رسیدند. قطارر قبلی هم بازنشسته شد. رفت توی پارک کودکان ایستاد و منتظر شد بچه ها بیایند سوارش بشوند و باهاش عکس یادگاری بگیرند و بخوانند:
🌲هوهو... چی چی
🌲هو هو... چی چی
🌲این جا خیلی پیچ پیچی
🌲آن جا خیلی پیچ پیچی
🌲هو هو ... چی چی چی
🌲هو هو... چی چی/ماهنامه نبات
👫👫👫👫👫👫👫
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#تربیتی
#مسواک_زدن
#عنوان_قصه:آقا مسواک مهربان
یکی بود یکی نبود ، توی یک شهر زیبا و کوچولو یک خانواده به اسم آقای امامی زندگی می کردند ، آقا و خانم امامی چهار تا بچه داشتند که یکی از یکی مهربون تر بودند ، یاسین دوم دبیرستان (متوسطه دوم)بود ، زهرا خانم سوم راهنمایی(سوم متوسطه اول) ، یونس سوم ابتدایی بود و دختر کوچولو و ناز نازی خونه هم یاسمن خانم بود ، یاسمن ۴ سالش شده بود . یاسمن خیلی دختر خوب و نازی بود و همیشه حرف پدر و مادرش رو گوش می داد اما حوصله یک کار رو نداشت و اون هم این بود که بعد از غذا مسواک نمی زد . مامان یاسمن یک مسواک خوشگل رو براش خریده بود ، اما یاسمن با مسواک اصلا دوست نبود.
تو خونه اونها ۶ تا مسواک بودند که هر کدوم مال یک نفر بود و هر شب اونها مسواک می زدند و می خوابیدند اما یاسمن به مامان میگفت: من حوصله مسواک ندارم ، همه مسواک ها خوشحال بودند اما مسواک یاسمن ناراحت بود چون یاسمن با او دوست نبود ، یک روز میکروب های خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی بدجنس با هم حرف می زدند و می گفتند ما خونه نداریم باید تو دندون یکی بریم و برای خودمون خونه درست کنیم و دندون ها رو خراب کنیم و کار بدجنسی زیادی انجام بدیم . اون یکی میکروب ریز گفت: آخه اینها همشون مسواک دارند و اجازه نمیدن ما تو دندون هاشون بریم و دندون هاشون رو خراب کنیم ، یکی از اونها گفت: بریم نگاه کنیم ببینیم کدوم مسواک استفاده نشده هر کدوم استفاده نشده یعنی با مسواک دوست نیست و جای ما تو دندون اون هست، رفتند و نگاه کردند و دیدند که مسواک یاسمن تنها نشسته و ناراحته و کاملا خشک بود. آقا مسواک وقتی میکروب ها رو دید گفت:
اگه جرات دارین بیاین جلو، الان همه شما رو نابود میکنم و اجازه نمیدم هیچ دندانی رو خراب کنید ، اما اون میکروب های بدجنس گفتند ما تو دندون یاسمن میریم اون تو رو دوست نداره و پیش تو نمیاد پس ما رو دوست داره و ما میریم تو دندون های یاسمن.
همون موقع مامان یاسمن اومد ، آقا مسواک سریع بلند شد و گفت: میکروب های کوچولو و بدجنس میخوان برن تو دندون های یاسمن و دندون های کوچولو و ناز اون رو خراب کنند باید یه کاری بکنیم ، مامان یاسمن با مسواک کوچولو سریع رفتند تو اتاق یاسمن. یاسمن میخواست بخوابه ، مامان به یاسمن گفت ببین آقا مسواک مهربون اومده که با تو و دندون های تو دوست بشه و دندون های تو رو تمیز کنه، اما یاسمن گفت: من نمیخوام با مسواک دوست بشم ، مامان گفت اما اگر با آقا مسواک مهربون دوست نشی میکروب های کوچولو میان تو دندون هات و دندون هات رو خراب می کنند و تو دیگه دندون نداری که اینهمه خوراکی و میوه خوشمزه بخوری .
یاسمن حرف هیچ کس رو گوش نداد که نداد و با مسواک دوست نشد.
میکروب های کوچولو و بدجنس یواشکی بدون اینکه یاسمن متوجه بشه همراه غذا و شیرینی رفتند تو دهن یاسمن و سریع پشت دندانهایش قایم شدن ، یاسمن متوجه نبود که میکروب ها اومدن توی دهنش وبه دندون ها حمله می کنند . میکروب ها خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند وارد دهن یاسمن بشن و کار بدجنسی بکنند و دندون های یاسمن رو خراب کنند ، میکروب ها به همه دوستانشان صدا کردند؛بیاین تو دهن یاسمن که این خانم خانم خوشگل و ناز مسواک نمی زنه و با مسواک دوست نیست . همه میکروب ها با هم وارد دندون های یاسمن شدند و دندون های یاسمن رو خراب کردند .
چند وقت که گذشت دیگه یاسمن نمی تونست چیزی بخوره آخه همه دندون هاش رو خورده بودند و دندونش خیلی درد می کرد ، یاسمن با مامان و بابا رفتند پیش دکتر ، دکتر وقتی به دندون های یاسمن نگاه کرد گفت تو که اینقدر خوشگل و ناز هستی چرا مسواک نزدی ، و اجازه دادی میکروب ها همه دندون هات رو خراب کنند ، یاسمن گفت یعنی اگر مسواک بزنم میکروب ها می رن و دیگه دندون هام درد نمیکنه؟ دکتر گفت اگر هر روز مسواک بزنی ، میکروب ها می رن و توی دندون تو نمی تونند بمانند چون آقا مسواک اونها رو نابود می کنه.
یاسمن وقتی برگشت خونه سریع رفت پیش مسواک خودش و کلی معذرت خواهی کرد که چرا با اون دوست نبوده ، از اون به بعد یاسمن و آقا مسواک دوستای خوبی شدن و آقا مسواک دندون های یاسمن رو تمیز کرد و دیگه هیچ وقت دندون هاش خراب نشدند و دیگه درد نمی کردند.
پس ما بچه ها همیشه مسواک می زنیم و با مسواک دوست میشیم تا خدای نکرده دندون های ما خراب نشن و درد نکنند.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
شهر کبوترها
خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند .
درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید .
آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا میآرم تو خیلی خسته شدی »
خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست .
همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند .
کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند.
رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند .
خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . »
کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند .
یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟»
خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود .
با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم »
کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن »
کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟»
کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه »
خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند .
خانم کبوتر همانجا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت .
درخت توت از خواب بیدار شد .
برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !»
نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه میکند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟»
در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!»
کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین!
خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید»
#باران
#سفید_سیاه
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
یکی از هزارپا
هزارپا کفش های تازه اش را که آقای کفشدوزک برایش دوخته بود پوشید .
روی هر کدام از کفش ها پاپیون صورتی زیبایی دوخته شده بود .
آقای کفشدوزک برای دوختن این کفش ها یک ماه کار کرده بود .
هزارپا روی برگ ها راه می رفت، از روی یک برگ به برگ دیگر تا اینکه یکی از پاهایش درد گرفت .
او نمی دانست کدام پایش درد می کند! لنگ لنگان خودش را به مغازه آقای کفشدوزک رساند ؛ گفت:« آقای کفشدوزک یکی از پاهایم درد میکند فکر میکنم یکی از کفش ها تنگ است . »
آقای کفشدوزک درحالی که داشت برای خانم پروانه کفش می دوخت سرش را بالا گرفت و گفت :«کدام کفش ؟بیاور برایت درست کنم !»
اما هزار پاکه نمی دانست کدام کفش تنگ تر است ،گفت:« این ! نه فکر کنم اینه! نه صبر کن ببینم! این یکیه .»
اما آن هم نبود .
ناراحت شد و غصه خورد، آقای کفشدوزک بالخند گفت:« این که غصه ندارد همه ی کفش ها را در بیاور!باید همه را کنار هم بچینم تا ببینم کدام یک کوچکتر است . »
هزارپا همه ی کفش ها را در آورد و به آقای کفشدوزک داد. آقای کفشدوزک ساعت ها برای پیدا کردن کفش تنگ وقت گذاشت تا بالاخره آن را پیدا کرد؛ بعد هم آن را درست کرد و به هزارپا داد .
هزار پا از او تشکر کرد و دوباره هزار کفش خود را پوشید و رفت.
#باران
🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
زنبورکوچولو و ماجراهای خطرناک.pdf
3.04M
#قصه_کودکانه 👆
#عنوان_قصه :
زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناک
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسر و صدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد.
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آن را برداشت و به منزل برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلی دوست دارد.
@amorohani
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_کودکانه
قصه کودکانه زرافه و آهو کوچولو🦒
آهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند.
به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون.
اهو کوچولو شروع کرد به رفتن به داخل جنگل که اول یک خرگوش رو دید سلام کرد و گفت اقا خرگوش شما غذا چی می خورید خرگوش سلام کرد وگفت هویج و ریشه درخچه های که شیرین هستند رو می خورم خرگوش گفت: چطور مگه چرا این سوال رو می پرسی اهو کوچولو اهو کوچولو گفت می خوام بدونم غذا چی می خوری وبعد هم خداحافظی کرد از خرگوش وبه گردش خودش توی جنگل ادامه داد.
همین جوری که داشت می رفت طوطی رو دید که بالای درخت روی شاخه نشسته بود به طوطی سلام کرد وگفت شما غذا چی می خورین طوطی سلام کرد به اهو کوچولو وگفت ما میوه درختها و دانه ها رو می خوریم طوطی هم گفت چطور مگه چرا پرسیدی اهو کوچولو هم گفت که می خوام بدونم که حیوانات دیگه چی می خورند و خدا حافظی کرد و به راه خودش توی جنگل ادامه داد که به یک زرافه رسید و به زرافه سلام داد گفت شما غذا چی می خورین زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .اهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده اهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره واهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه
نتیجه: جلوی استعداد وشورو شوق کودکانه ی کودکان خود را به هیچ عنوان نگیرید وبا دقت به پیشرفت انها کمک کنید.
🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
زمانی برای مطالعه
موشی حسابی حوصله اش سر رفته بود دلش می خواست مامان برایش کتاب بخواند .
چندتا آجر خانه سازی روی هم گذاشت با خودش گفت:«کاش همراه خواهر و برادرهایم به خانه مادربزرگ رفته بودم »
آجر را روی زمین گذاشت کتابی از توی کتابخانه برداشت :« سوراخی در یک کتاب» دوان به آشپزخانه رفت دامن مامان موشی را کشید و گفت:« مامان میشود برایم کتاب بخوانی؟» مامان ظرف ها را در کابینت گذاشت و گفت:« الان؟ نه عزیزدلم الان، اصلا نمی توانم باید بعد مرتب کردن آشپزخانه خواهر و برادرهای کوچکت را بخوابانم بعد هم لباس ها را بشویم بعد هم شام بپزم »
مامان موشی را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت .
موشی باز تنها ماند .به اتاقش برگشت ، کمی به عکس های کتاب نگاه کرد ولی حوصله اش سر رفت .
با خودش فکر کرد :«کاش مامان اینقدر کار نداشت و می توانست برای من کتاب بخواند»
بعد با خوشحالی از جایش پرید و گفت:« فهمیدم»
نگاهی به اتاق انداخت مامان موشی مشغول خواباندن خواهر و برادرهای موشی بود . آرام از اتاق دور شد و به رختشویی رفت ، لباس های کثیف را توی تشت ریخت آب و کمی پودر به آن اضافه کرد و شروع کرد به شستن ، بعد هم آن ها را آب کشی کرد ،تشت را به حیاط برد و لباس ها را روی بند رخت آویزان کرد.
چشمانش از خوشحالی برقی زد . به اتاقش برگشت و منتظر ماند.
مامان موشی بچه ها را خواباند به رخت شویی رفت ، اما لباسی ندید . چشمش به پنجره افتاد لباس های روی بند را دید ، او خیلی خوشحال شد. به اتاق موشی رفت و گفت:« دوست داری برایت کتاب بخوانم؟»
#باران
🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
سیاهِ مهربون
هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند .
جوجه ها شروع کردند به جیکجیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند .
وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است .
آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟»
مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . »
مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود .
مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟»
جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه »
مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !»
مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !»
قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت .
مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم »
صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت.
وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست»
مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها!
سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا»
از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند.
#باران
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
💭🌿 کلاغ سفید🌿💭
یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود لانه ی آقا كلاغه و خانم كلاغه توی دهكده ی كلاغها روی یك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوك سیاه و مشكی بود. وقتی بچه ها كمی بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن یاد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.
یك روز همه ی آنها در یك پارك دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند كه چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و كمان به سویشان سنگ انداختند. كلاغها ترسیدند و فرار كردند ؛ اما یكی از سنگها به بال مشكی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار كند ، سنگ دیگری به سرش خورد و كمی گیج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود . برای همین پدر و مادرش نفهمیدند كه پرنده ی سفیدرنگی كه نزدیك آنها پرواز می كند، مشكی است و روی زمین دنبالش می گشتند. مشكی هم كه گیج بود، نفهمید كه بقیه كجا هستند ، پرید و رفت تا اینكه افتاد توی لانه ی كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود كه كیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذایش دادند و مشكی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكی چیزی یادش نیامد.
پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نكردند. مشكی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست كیست و اسمش چیست. یك روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود كه صدای قارقاری به گوشش رسید.خوب گوش داد و این آواز راشنید: قارقار خبردار كی خوابه و كی بیدار؟ منم ننه كلاغه مشكی من گم شده كسی او را ندیده؟ مشكی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هركی كه او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشكی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست كه این صدا را كی و كجا شنیده است. از جایش بلند شد و نزدیكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فریادی كشید و گفت :« خدای من یك كلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!» پرید و به مشكی كاملاً نزدیك شد. او را بو كرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدایا این مشكی منه! پس چرا سفید شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می كردند. یكی از كبوترها گفت:« اما این كه رنگش مشكی نیست ، سفیده...»
ننه كلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم كه این بچه ی گم شده ی من مشكیه ....فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا كردم...»
مشكی كم كم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمی درد می كرد. یادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم اومد ، اسم من مشكیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می كردند. مشكی و مادرش از خوشحالی اشك می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ی كلاغها بازگشتند.
همه ی كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسیاه و نوك سیاه از بازگشت مشكی خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ی كلاغها مشكی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها كلاغ سفید دهكده ی آنها بود.
#قصه
💭
🌿💭
💭🌿💭
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
شهر کبوترها
خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند .
درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید .
آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا میآرم تو خیلی خسته شدی »
خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست .
همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند .
کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند.
رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند .
خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . »
کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند .
یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟»
خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود .
با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم »
کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن »
کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟»
کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه »
خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند .
خانم کبوتر همانجا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت .
درخت توت از خواب بیدار شد .
برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !»
نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه میکند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟»
در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!»
کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین!
خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید»
#باران
#سفید_سیاه
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
@amorohani
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :یک نقاشی برای آقای باغبان
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای... توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه... مادر جان... نگاه کن... یکی آمده این درختها را کنده...» مادر خندید و گفت: «ناراحت نشو، آقای باغبان این کار را کرده است!» زودی گفتم: «چه کار بدی!» مادر دوباره خندید و گفت: «نه، آقای باغبان باید این کار را میکرده: چون لازم است!» از حرف مادر تعجّب کردم و پرسیدم: «چرا؟»
- برای اینکه که در بهار، سبزتر و قشنگتر بشوند.
- ولی آقای باغبان که درختها را کنده است!
مادر در صف نانوایی ایستاد و گفت: «باغبانها میدانند با درختها و بوتهها و گلها چه باید بکنند. آنها همیشه نزدیک زمستان همین کار را میکنند.» به درختها نگاه کردم. خیلی کوچولو شده بودند. به مادر گفتم: «چهطوری این همه شاخه را میشکنند و برگهایشان را میکنند؟» مادر باز هم خندید و جواب داد: «با قیچی.»
- آه ... از همان قیچیهایی که ما در خانه داریم؟
- نه، قیچی باغبانها مخصوص است. یک قیچی بزرگ که فقط به درد شاخهی درختها میخورد. تازه، باغبانها تمام این کارها را برای قشنگی و تازگی گیاهان و درختان انجام میدهند.
اگر باغبانها نباشند میدانی چه میشود؟ همهی درختها و گلها، از بین میروند و خشک میشوند. تازه آنها بعد از اینکار، خاک باغچه را هم بیل میزنند و روی آن، کود میریزند، بعد کمی آب میدهند.
- کود؟ این دیگر چیست مادر جان؟
کود غذای خاک و گیاه است. آن را قوی میکند، همانطور که برنج و نان و گوشت و بقیهی چیزها غذای انسان است و او را قوی میکند.
نوبت مادر رسیده بود. او نانهایش را گرفت و به من گفت: «بیا برویم. فقط چادر من را محکم بگیر که روی شاخهها زمین نخوری!» چادر مادر را گرفتم و توی دلم فکر کردم: «نمیدانستم کار باغبانها، این قدر مهم است!» حالا وقتی رفتیم خانه، با مداد رنگیهایی که دارم، یک نقاشی قشنگ از یک آقا باغبان میکشم. آن وقت آن را توی کاغذ کادو میگذارم و به آقای باغبان میدهم. همان آقای باغبانی که باغچهی جلوی ناتوایی را میخواهد قشنگتر و سبزتر کند.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani