#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه :
خانـه سگ🐶
روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود میگفت:
«من به قدری لاغر شدهام که سرما به استخوانهایم نفوذ میکند و مرا به زودی از پا در میآورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانهای از سنگ میسازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.»
خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرفهایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه میرود من که همیشه بیرون از خانه میخوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.»
هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان میخوابید و از میوه درختان میخورد. کمکم گرما و آن خوشیهایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانهای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد.
🍃فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی مولانا آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
#قصه_کودکانه
#قصه_شب
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه :
لبـاس خارکنی ایـاز
روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه میدزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل میزند و هیچ کس را راه نمیدهد. خودش بعضی وقتها تنها وارد اتاق میشود و آنچه دزدیده ذخیره میکند سپس خارج میشود و دوباره در آن را قفل میکند و میخواهد با این کار خزینه را خالی کند.
سلطان باور نمیکرد ولی برای این که به آنها بفهماند که اشتباه میکنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند.
به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید:
«چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص دادهای و در آن را قفل کردهای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار دادهای؟»
ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیدهام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها میکنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود میگویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی میپوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.»
سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد.
🌼 فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نمایید
@amorohani