#رمان_مذهبی_جدید😍
#تنها_در_میان_داعش📚
داستان زندگی شهداوعاشقانه هایشان🙊😍با وجود سردار عزیزمون حاج قاسم سلیمانی🙈
رمانی که بر اساس واقعیات نوشته شده است😍
حالا میخوای این رمانو بخونی؟!
پس عضو شو👇
@sheeay_heydar
قسمت اول سنجاق شده
🔴 گلچین پیام های طنز خنده دار 😂 مذهبی 🤲 همراه با اخبار و تحلیل سیاسی ناب در کانال ❤️ایرانیک❤️ 😍
به ما بپیوندید
👇👇👇
@IranicGalaxy
12_3_Nariman_panahi_(Shabe_5_Moharam)_(www.rasekhoon.net).mp3
9.73M
❌ #صوت بالا رو حتما گوش کنید❌
به کانال#سلاطین_مداحی خوش امدید😍👇👇
✅#مداحی های مناسبتی🖤
✅مولودی های مناسبتی 🌹
✅بهترین روضه ها 💯
✅بهترین نماهنگ ها😍
✅قرار دادن #تم های #مذهبی و تم های #مداحان 😍
✨بزن رو لینک زیر برای عضویت در بهترین کانال #مداحی ایتا ✨
https://eitaa.com/joinchat/240975909Ceef73d0246
•[آن۳۱۳نفــــر]•
#پارت_دوم❤🤗 🔰نذر کرده من تنها فرزند مادرم بودم 🤗که اوبا نذر و نیاز از امام حسین (ع)❤گرفت.مادرم،تاج
#پارت_سوم❤🤗
بار دوم در ۹ سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم😍. آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت😰. با اینکه در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه به بصره می رفتیم🤗، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد😥. بیشتر سال هم هوا گرم بود🥵. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم💚، درویش_ که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود_ در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد🥀. او به حضرت علاقه زیادی داشت و دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد☺️.
بابام از نیت و آرزویش حرفی به ما نزد😕. مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی✨ آمدهاند بالای سر درویش و می خواهند او را ببرند😨. مادرم حسابی خودش را زده و با گریه😭 و التماس از آنها خواسته بود که درویش را نبرند. او در خواب گفته بود:(( درویش جای پدر کبری است💛. تورو به خدا دوباره اون رو یتیم نکنید🖤.)) آن قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابام از خواب پرید😱 و رفت بالای سرش و صدایش زد🗣:(( ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه می کنی😭؟)) مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت:(( من و کبری توی دنیا جز تو کسی رو نداریم😥. تو حق نداری بمیری و مارو تنها بزاری.)) بابام گفت:(( ای دل غافل! زن چه کردی؟😔 چرا جلوی سیدا رو گرفتی💔؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم😍. چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی😭؟ حالا که جلوی موندنم تو نجف رو گرفتی، باید به من قول بدی که بعد از مرگ، هرجا که باشم، من رو اینجا بیاری و تو زمین وادی السلام دفنم کنی💚😍. خونه ابدی من باید کنار امام علی علیه السلام💚 باشه.)) مادرم_ که زن با غیرتی بود_ به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد❤.
در ۹ سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم😭. خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم😨. آنجا بوی مشک و عنبر میداد😍. آن قدر گریه میکردم😭 که زوار تعجب میکردند😳. مادرم فریاد میزد و میگفت:(( کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سُنی ها توی سرت می زنن😳😱.)) اما من بلند نمی شدم😁. دلم می خواست با امام حسین علیه السلام حرف بزنم🤗؛ بغلش کنم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم.💞
مادرم من را از ۴ سالگی برای یادگیری قرآن📿 به مکتبخانه📜 فرستاد. بابام سواد نداشت☹، اما از شنیدن قرآن لذت می برد.😌 برادری داشت که قرآن می خواند😇. درویش مینشست و با دقتبه قرآن خواندن گوش می کرد پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن یاد بگیرم . مکتب خانه در کپیرآباد بود . یک آقای اصفهانی که از بد روزگار،شیره ای بود به ما قرآن یاد می داد. پسر ها خیلی مسخره اش می کردند😕 خودش هم آدم سبکی بود سر کلاس میگفت:《اَلَم تَرَه......مرغ و کره.....!》 منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده های تان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانههایتان نان و کره و مرغ و هرچه که دستتان میرسد و برای من بیاورید بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتیم به سختی مریض شدم ☹در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند 💔😕 مدتی ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد لِین یک اثاث کشی کردیم ⛪تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای پچه ها) به خواستگاریم آمد در همان خانه بودم.چهارده سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد🤭او به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد😄ان زمان سن قانونی برای ازدواج پانزده سال بود😇جعفر شش ماه منتظر ماند تا من به سن قانونی رسیدم و توانستیم عقد کنیم🎉🎁خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودم و نه می شناختمش.او دو بار برای خواستگاری به خانه ی ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم😊نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود.زمان ما عروسی ها این طور بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند.چند ماه اول بعد عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم😍بعد از مدتی جعفر در ایستگاه شش آبادان در یک کُواتر کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی می کرد.جعفر کارگر شرکت نفت بود✨ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند چند سال در اتاق های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند😍💛هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می رفتم.آنجا زایشگاه بچه هایم بود.یک قابله خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می اورد.جیران میان سال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت👧خدا از همان یک دخترسیزده نوه به او داده بود.بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای اورا داشت.
بعد از فارغ شدن من، به جز پول، مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به
•[آن۳۱۳نفــــر]•
#پارت_سوم❤🤗 بار دوم در ۹ سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم😍. آن زمان رفت
به جیران می داد😍
#پارت_سوم 🤗💚
حتما بخونین😍😍
خیلی جالبه😍😍😍
#مدیر_نوشت
#ادمین_نوشت
⊱ꕥآن ۳۱۳ نفر ꕥ⊱╮
@an313nafary🍃
💞 به رسم هر روز صبح💞
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
💕 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸