eitaa logo
آنـــاشید✨
62 دنبال‌کننده
292 عکس
42 ویدیو
0 فایل
أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولی‌َّالله💚 منت خدای را که علی شد تمام ما..! . . . هرچه که هست، از جان برآید... (لطفا با ذکر نام و آیدی کانال نشر پیدا کنند، متشکرم) @Annashid | به گوش جان
مشاهده در ایتا
دانلود
______________ روزگاری که کلمه ها، راه گلویم را سد کرده بودند؛ آن روزهایی که بغض، راه نفس کشیدن را بسته بود؛ ایامی که طوفان قضاوت و تهمت و نامردی رفیقان، به زندگیم زده بود؛ تنها پناه شما بودی... همان لحظه که پا به حریم امنت گذاشتم و جلوی طلایی ایوانت به زانو افتادم. همان لحظه که در آغوشم کشیدی و پدرانه دست نوازش به سرم، همان جا انگار پیوند پدر_دختری مان مستحکم تر شد. که گفتم تمام ناگفته های جانم را. که ابر شدم و باریدم. بیابان آمدم به نجفت و باغ برگشتم. تشنه آمدم و سیرابم کردی. چنان که از آن روز هرجا بنشینم با افتخار با غرور با بغض با عشق با دلتنگی... نامت را در گوش همگان فریاد میزنم. جانم به فدایت بابا علی! 💚 که تنها تویی پناه و مرهم و آرامش... ____________@anashiiid
________ اعداد جا خوش کرده روی تقویم میگویند: غدیر در پیش است. و من روزهاست که ذهنم مشغول واژه «بیعت» است. لغت نامه میگوید: بیعت یعنی بستن پیمان وفاداری و اطاعت. تاریخ میگوید: اعراب پیش از اسلام، رسم داشتند برای خرید و فروش، دست راست خود را با ضربه به هم میزدند و این یعنی، معامله صورت گرفته است. اگر عمری باشد، از بیعت مینویسم! _________
______ از دیشب با اشهد ان علیا ولی اللهِ اذون دوست داشتم بشینم و زار زار گریه کنم. گریه‌ی از سر شوق، از شدت عشق... منت خدای را که علی شد امام ما! 💚 ما سپیدبخت‌های عالم سعادتمندان دو سرا ما بچه‌شیعه‌های امیرالمؤمنین 💚 هزار هزار بار مبارکمون باشه چنین مولایی _______@anashiiid
یلی با گره ابروی پیوسته یلی پارچه زرد به سر بسته یلی تیغ دو دم دور کمر بسته یلی یکه و تنها و علمدار یلی شیردل و اصل و نصب دار رسید از ته میدان وسط صحنه ی پیکار و صدا زد که انا الحیدر کرار!!!!
_______ آقای امیرالمؤمنین ما بدو بدو کن های جشن امامتت رو به نوکری بردار، ما حیفیم! نذار حرومِ دنیا شیم، رخصت بده خرج خودت شیم آقا... _______ |° @anashiiid
14.mp3
1.9M
این یک پیام درگوشی ست...! با توجه کامل به صحبتهای پدر گوش کن! 🎙 با صدای: استاد بردستانی ✍ به قلم: @anashiiid
حواستون هست که بیعت صد و بیست هزار نفر سه روز طول کشید دیگه...؟ تا فردا عیده!
عزیز ایرانی! یادت باشه «حق رای» تو مملکت ما چیزیه که هزاران نفر بخاطرش مبارزه کردن و خون دادن! و این رای محترمه! نشان شان و شخصیت هر کسی هستش!
صبح علی الطلوع که بیدار میشویم از واجبات ماست سلام علی الحسین...
ادب مرد، به از دولت اوست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
________ خوشا به هر کس که قلمش و طبع و ذوقش در خدمت اهل‌بیت باشه. روز قلم بر صاحبان قلمهای پاک مبارک. ملاحتِ نام امیرالمؤمنین جاری باشه در قلم‌هاتون... ________@annashiiid
_______ + گفتن چیزی ننویسیم پشت اسم کاندیدمون. رای باطله محسوب میشه. من هیچی ننوشتم. حتی آقا. _ حیف شد... آقا رو باید مینوشتیم. آخه واقعا آقاست... _______ « پای صندوق رای مشاهده شد❤️🇮🇷 » |° @anashiiid
اللهُمَ لا تُسَلِّطْ عَلَیَّ مَنْ لا یَرحَمُنِی...
بسم الله و باذن الله و باذن رسول الله و باذن مولانا و مقتدانا امیرالمومنین و باذن امنا فاطمه و باذن صاحب الزمان... 🏴🖤
_______ من روضه خوان نیستم... اما اگر بودم تمام این ده شب، از عمه جان میخواندم... مثلا شب اول که همه هیئات روضه ی مسلم میخوانند، روضه را از جایی میخواندم که یک نفر خبر شهادت مسلم را به کاروان سیدالشهدا رساند. تاریخ میگوید خبر آنقدر وهم آور بود که همانجا یک عده از کاروان حسین بن علی جدا شدند. زینب نگاهی کرد. نگاهی به حسینش. نگاهی به این ترسیده های بی بصیرتی که به همین راحتی، حسین را رها میکنند... دلم میگوید اینجا بود که دوید پیش برادر: جانِ زینب! عزیز ِ خواهر! همه شان هم که بروند، من هستم... بعد هم دوید سمت زنها. شاید هول و هراس افتاده بود به جانشان. و کار سخت عمه، از همین جا آغاز شد. قدمی میدوید سمت حسین و قدمی سمت دخترکان و بانوان. آنقدر دوید تا آرامش به جان کاروان برگشت و دلهره از قلب های دختران پر کشید تا نیستی... آسمان می رفت تا رخت سیاه به تن کند و مشتی ستاره بپاشد، و زینب بود که چون پروانه گرد حسین می چرخید: حتی اگر همه شان هم رفتند، زینب هست... ✍ _______@anashiiid
______ روضه خون میگفت : اگر نصیب کنی طول عمر باعزت همیشه و همه جا خادم شما باشم... آخ... 💔 بزرگترا تحویل بگیرن! پیرغلاما! به سیدالشهدا بگن با هر روضه ت یه تار موم سفید شد.. تصورشم قشنگه که جوونیم پای غمت گذشت... آخ حسین، پیرم کردی... :) ______@anashiiid
_______ روضه‌خوانها غالبا روز دوم، روضه‌ی ورود به کربلا میخوانند. آخر آن سال، کاروان اباعبدالله دوم محرم به کربلا رسیده و آنجا منزل گرفته. البته من هیچ وقت روضه‌خوانِ قابلی نبودم، هیچ وقت هم بلد نبودم مثل مداح‌ها با سوز شعر بخوانم و با ناله شرحِ واقعه کنم. از قدیم همه‌ی هنر من همین ساده حرف زدن بوده، همین به زبان خودمانی نوشتن و تعریف کردن. من روضه‌خوانی بلد نیستم، درستش این است که بگویم من اصلا روضه‌خوان نیستم! من فقط بلدم مثلا برای آدمها تعریف کنم روز دوم که کاروان به کربلا رسیده و اباعبدالله خودش یک روضه‌ی مفصلی خوانده که اینجا همان سرزمین وعده داده شده است و چه‌ها که بر سرمان بیاورند... شاید اولین چیزی که چشم زینب را گرفته پهنه‌ی دشت بوده! زینب نگاهش را چرخانده و دیده تا چشم کار می‌کند صحرا ادامه دارد، بعد با خودش حساب کرده آنطرفها که لشکر یزید اردو بزنند، اینورِ صحرا برای ما می‌شود بعد نفسش را فرو برده و با حالی غریب بین گریه و لبخند با خودش گفته خوب است آنقدر وسیع هست که بتوانم بچه‌ها و زنها را فراری بدهم و از زیر سم اسبها نجاتشان دهم... بعد دوباره چشم گردانده سمت مرکز دشت و حساب کرده حدودا آنجاها باید میدان رزم باشد و پشتِ سر هراسان نگاهش را آورده این سمت، مثل کسی که دنبال گم‌شده‌ای می‌گردد و بعد یکدفعه روی یک نقطه توقف کرده: آن بلندی! چشمهایش را روی هم گذاشته و زیر لب گفته: الحمدلله آنجا مُشرِف به قلبِ صحراست از آنجا می‌شود میدان را کاوید و حوادث را زیر نظر گرفت. شاید واقعا تَل اولین جایی بوده که زینب بعد از پا گذاشتن در کربلا نشان کرده! بعد همانطور که کاروان مشغول گشودن بار و برپا کردن خیمه‌ها بوده، زینب فاصله‌ی بین خیام و فرات را سنجیده و حساب کرده اگر قرار باشد عصر واقعه که آب را باز می‌کنند، همان گوشه کنارها یک خیمه‌ی نیم‌سوخته بنا کند و زنها و بچه‌ها را درونش پناه بدهد، حدودا چقدر طول میکشد که بین فرات و خیمه‌‌گاه بدود و برای حدود هشتاد زن و بچه آب بیاورد؟ چند بار باید مسیر را هروله کند؟ بعد هم دستی به زانوهایش گرفته و زیر لب با خودش گفته الحمدلله آنقدر توان دارند که بتوانم این مسیر را حداقل چهل باری رفت و برگشتی طی کنم. بعد نگاهش را به دست جوانها دوخته که خیمه‌ها را چطور می‌بندند تا برای بعد از غروبِ آن روز خودش بلد باشد چطور از خیمه‌های فروریخته یک خیمه عَلَم کند و زنها و بچه‌ها را درونش جمع کند، بعد تبسم کرده و گفته: شُکر، زیادی سخت نبود با همین تماشا یادگرفتم. کاش من واقعا روضه‌خوان بودم، اینها را برای مردم میگفتم و به اینجای قصه که میرسیدم یکدفعه بی اختیار دو دستی میکوفتم توی صورتم... آخر زینب که هر کسی نبوده که قرار باشد آب برداشتن از نهر و خیمه زدن بلد باشد، یک عمر بنی‌هاشمی‌ها دورش را گرفته بودند که یک وقت کارِ مردانه روی دوش عمه جانشان نباشد.... آه زینب... من از اهل کاروان خبر ندارم اما حدس میزنم زینب به کربلا که رسیده فارغ از همه‌ی آنچه در انتظارش بوده، اول از همه تل را پیدا کرده، بعد دشت را کاویده که تا کجا جای گریز دارد؟ بعد فاصله‌ها را سنجیده، بعد قلق بستن خیمه را یاد گرفته، بعد هم دست به زانوهایش کشیده و زیر لب گفته از عهده‌ی همه‌اش برمی‌آیم... الا یک چیز... برای آن یک چیز هم شب عاشورا خودش را در آغوش حسین رها کرده و با چشمهایی که از شدت هراس می‌لرزیده بی هیچ حرفی به قلبش اشاره کرده که یعنی حسین جان، ببین! دارد از سینه‌ بیرون می‌افتد، من تاب همه چیز را دارم الا فراق تو... و همانطور که در آن سکوتِ تب‌دار، چیزی جز صدای کوبیده شدن قلب زینب به سینه‌اش شنیده نمی‌شده، میان لرزش اشکهایی که برای فرونچکیدنش در تقلا بوده، حسین انگشت اشاره‌اش را روی قلب زینب گذاشته و آن یک چیز را هم حل کرده... و بعد از آن اشاره‌ی حسین بوده که زینب از پس همه چیز برآمده حتی از پسِ بی‌حسینی.... ______@anashiiid
اجر این روضه و اشکی که با خوندن این چند سطر به چشم کسی بیاد، تقدیم به پدر و مادرم که همه چیزم، این نوشتن و بطور خاص محبت اهل‌بیت رو مدیونشون هستم... ______ خدا بیامرزه مادرمو خدابیامرزه بابامو با نون حلال و شیرپاکشون صدا میزنم آقامو... 💔
_________ ولی اگر من روضه خوان بودم شب سوم بجای خرابه و صحبت از اربعین و گوشواره، دل و هوش مستمع هایم را میبردم یک جای دیگر... درست است که قرار روضه خوان ها برای شب سوم، روضه سه ساله است اما خب همیشه قرار نیست که دلها را کنج خرابه بنشانیم و از آنجایی شروع کنیم که دخترک ِ سپیدموی قدخمیده با گریه از خواب پریده و بهانه بابا گرفته. از وقتی بگوییم که حتی گرمای آغوش عمه زینب هم آرامش نکرده. رقیه فقط یک چیز میخواسته، بابا! من اینها را تعریف نمیکردم که گریه ی آن شب رقیه، با تمام گریه های دیگرش فرق میکرده و جوری سر و صدا راه انداخته که صدایش تا کاخ هم رسیده. من نمیگفتم با عقل ادمیزاد جور در نمی اید که خرابه ای نزدیک کاخ شاهی باشد. قطعا فاصله بوده! ولی گریه های بچه طوری بوده که صدا تا خود ِ کاخ رسیده و یزید ِ مست را از خواب بیدار کرده. اینها را همه میگویند. قرار نیست از غزل سرایی رقیه بالای سر بابا بگویم که گفت: بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟! چه کسی رگ های گلویت را بریده؟؟! چه کسی محاسن تو را خونین کرده؟!! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟؟! این چه سفری بود که بین سر و تنت جدایی انداخت؟؟ وای بر خواری پس از تو.... وای از غریبی... خب اگر من روضه خوان بودم، هیچ کدام از این اینها را نمیگفتم. حتی از فهم بالای بچه سه ساله و روضه خوانی اش نمیگفتم. من مثل امشبی را با آه شروع میکردم. و با همان آه، مجلس را بهم میریختم و فرصت میدادم مردم با آه کشیدن های پی در پی اشک بریزند. خوب که آه ها دم گرفت یک مرتبه بی مقدمه میزدم توی صورتم و رو به آدم ها میگفتم: خب مگر چهل منزل سرها را نگردانده بودند؟ مگر سرها روی نیزه ها نبوده؟ مگر نیزه دارها با سرها جگر کاروان را نمی سوزاندند؟ بازی نمیکردند؟ مگر بزم یزید نرفتند؟ خب پس چطور میشود که سر را که می آورند انگار این بچه اولین بار است با سر مواجه میشود؟ اینکه با دیدن سر دق کرده و جان داده، نشان میدهد قبل ترش سر را ندیده... آه... آه... آه... بعد صدایم را میبردم بالا و میگفتم: فقط یک نفر به من بگوید زینب چطور بچه ها را چهل منزل مدیریت کرده؟ چطور چهل منزل نگذاشته چشم بچه ها آنجایی بیفتد که نباید؟ یک نفر بگوید لازمه ی این ندیدن ها، چه مقدار تکاپوی زینب است؟ یعنی تمام مسیر زینب چقدر حواسش بوده که حواس بچه ها را جای دیگر ببرد؟ یک زن ِ داغدار؟ چقدر بین نیزه ها رفته و آمده تا هر سمتی نیزه ها رفت، بچه ها جای دیگر باشند؟ من اگر روضه خوان بودم، امشب مردم را بیشتر از هر شب دیگری برای زینب میگریاندم. برای آنهمه غم آنهمه آه آنهمه اشکی که با دیدن نیزه ها می آمد تا بچکد، ولی بخاطر بچه ها پایین نیامده خشکید. برای آن پناه ِ دانه دانه زنهای حرم... امشب فقط بر آنهمه زحمت های زینب بگریید... _________ |° @anashiiid
_________ زحمات زینب؟ چرا کسی از حال زینب نمیگوید وقتی در منزلگاهی، کاروان به استراحت نشست و بعدتر که قصد شام کردند و دیدند نیزه ی حسین بن علی در خاک رفته و بیرون نمی آید، از فرزندش علی جویا شدند. فرمود به عمه ام بگویید، شاید کسی جا مانده... چرا کسی نمیگوید زینب این را که شنیده، شاید تازه همان لحظه خیالش از آرام گرفتن رباب راحت شده بوده و زخم پای دخترکی را بسته و آمده بود تا بنشیند، که خبر رسیده کسی جا مانده... من اگر روضه خوان بودم از آن لحظه میگفتم که آشوب افتاد به جان زینب. سه ساله اش در بیابان جا مانده؟ شبِ تاریک؟ جنگاوری چون مالک اشتر که نبوده؛ نحیف دخترکی بوده رنج دیده... بعد از اضطرارش میگفتم. از اینکه دویده پی دخترک. بعد، حتما همه ی زنها و بچه های کاروان از دیدن حال عمه بهم ریخته اند. آخر زینب کم کسی نیست، ستون کاروان است. نباید تا شود. نباید ترک بردارد. چشم هشتاد و چهار نیمه جان به اقتدار زینب است. بعد هم که گفته اند برای پیدا کردن دخترکی که کاروان را معطل کرده، جایزه گذاشته اند و سه نفر روانه ی بیابان شدند.... حتما زینب بیشتر بهم ریخته... زینب این جماعت کفتارصفت را میشناسد... مگر حرمت مادر پا به ماهش را حفظ کردند که رعایت حال سه ساله بکنند؟ من میگفتم زینب با تمام این فکرها و نگرانی ها و پریشانی ها، با همان حال، باید آرامش را به کاروان برمیگردانده. باید همه را ارام میکرده. نکند بچه ها بترسند... آه زینب... آه زینب... آه زینب... 😭 ✍ آناشید __________ اجر این نوشته و اشکی که شاید برای این چند سطر فرو چکد، تقدیم به پدر پر مهابت امیرالمومنین، حضرت ابوطالب. همو که در کربلا ذریه اش به خاک و خون نشستند... |° @anashiiid
آقاجان، مثل قرآنی! آیه‌های کوچکت هم بزرگ‌اند... - الرضیع الصغیر
ماند آرزوی حجله اصغر به سینه اش بیچاره تر ز نجمه و اکبر، رباب شد.. آه😭 آه....
_________ من عاشقِ حضرت علی اکبرم... روضه‌ی شب هشتم برای من از همه‌ی روضه‌ها روضه‌تره... یک سال تموم منتظر همچین شبی بودم... _________
دهه اول داره تموم میشه... چقدر گریه ی قضا دارم...
یه عالمه گریه به روضه بدهکارم...
من از عباسِ علمدار، تیغِ تیز می‌خواهم. بصیرت نافذ و ادب. ایمان سخت می‌خواهم. قدرت و ایستادگی بر دین می‌خواهم. نگاه سالم و ذریه صالح می‌خواهم. و اطاعت و صبر و عطوفت... رحم الله عمی العباس...
هنوز مشکی «ابراهیم» را درنیاورده سیاهپوش «اسماعیل» شدیم... ما امت همیشه داغدار ِ دائما زخمی...
https://t.me/ir_anashid منت دار حضورتان در بستری دیگر... 🙏🌸 جنون کلماتم در فضای تلگرام.