به این نتیجه رسیدم که ادمایی که اسمشون ویله از بیخ بدبختن و ادمایی که اسمشون نورتونه قاتلای روانی مریض هستن(هیچ ربطی به هم نداشتن)
و اشک سرازیر میشد از آن دیدگانِ چشمان تَرَم که خیال، خیالبرانگیز است و وای به حال خیالپردازانِ غمدیدهی زمان
نمیدانم، شاید که من در خویش خواهم پژمرد و خواهم پوسید تا بلکه صدها و صدها سال پس از این غمِ نابههنگامِ عصرِ پسین و پیشین خود را در قعرِ خلوتهای جایگزین بیابم و آنگاه است که خود را از دریچهی بیداریِ خویش اندر خویشِ خود فراری خواهم داد.
عقربهی ساعت پیوسته راه میپیمود و من فکر میکردم غم، وسیعتر از پهناییِ قلبِ سرشار از روحم است.