عجب سروی! عجب ماهی!
عجب یاقوت و مرجانی!
عجب جسمی! عجب عقلی!
عجب عشقی! عجب جانی!
عجب لطف بهاری تو!
عجب میر شکاری تو!
در آن غمزه چه داری تو؟
به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو!
امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو!
که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها!
خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها
به تدبیر و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی
چو عقل کل به رهبینی
ز بیخشمی و بیکینی
به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه
چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه
زهی خورشید ربانی
زهی پَربخش این لنگان
زهی شادیِّ دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان
غلامند و تو سلطانی
به هر چیزی که آسیبی
کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش
بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان
یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی
ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد
دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرین اسـ
ـت و حلواییش پنهانی
مروَّح کن دل و جان را
دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را
بر این ارواح زندانی
#مولوی