روح زندگی را در حیاط قدیمی
کنار حوض کاشی آبی
حوالی شمعدانی ها
کنار سماور مادربزرگ
جا گذاشتیم
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نوستالوژی بزرگ به نام دهه شصت.
زندگی سریعتر از آنست که فکر میکنیم.
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
هدایت شده از تبلیغات هنرمندان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣کسب و کار رویایی ات رو از همین امروز در خانه شروع کن💸🏠
✅کمترین سرمایه
✅بیشترین سود و مزایا
✅بیمه و وام کار آفرینی
✔️@nikmehr_company03
✔️https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr
بعد فوت مادرم زندگی برگ جدیدی از خودشو بهمون نشون داد
چیزهایی که برای من ناز پرورده سخت بود
عروس خونه ای پر رمز و راز شدم
و بیخبر از همه جا تک و تنها وارد خونه ای شدم که سرنوشتمو به کل زیر و رو کرد
سرنوشتی از دهه ۳۰
داستانی واقعی از سرگذشت دختری زیبا بنام ناز بانو🌹
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #260 بعد دعوا آقا و فخر السادات بهش تذکر دادن و قرار شد که اکبر بیشتر برای من و بچه ها و
🥀نازبانو🥀
#261
بعد یک ماه اکبر در جواب اصرارهای پدرم گفت که دیگه پولی در بساط نداره و اون پولو برای مدتی به یکی از همکاراش که گیر و گرفت مالی داشت قرض داده
و من مجبور بودم بازم صبر کنم و دست از خیالبافی بردارم
وقتی خیلی دلم میگرفت به خونه پدرم میرفتم
ملک ناز به مدرسه میرفت و بخاطر پباده روی راه دور مدرسه غروب زود میخوابید
سعید هم حسابی مشغول درس خوندن بود و شبها رو هم به قرآن خوندن مشغول بود
یه شب بهاری مونس سرتا سر ایوون و رختخواب پهن کرد و همه کنار هم خوابیدن
پدرم تو اتاق سرگرم نوشتن بود
طلعت میگفت اخیرا گاهی حافظ میخونه و اشعاری که خیلی به دلش میشینه با خط زیبا مینویسه و به در و دیوار میزنه
بچه هامو خوابوندم و رفتم پیش پدرم تو اتاق
که بهش بگم رختخوابش تو ایوون پهن هست
پدرم نگاهی بهم کرد و گفت بشین نازبانو
معذب جلوش نشستم
قلم و زمین گذاشت و از جیبش یه کاغذ دراورد و گفت
عمه ات برام دستخط فرستاده،خداحافظی کرده نوشته همراه پسر و همسرش به فرانسه میره
پسرش میخواد درس معماری بخونه اونجا باورت نمیشه چقد دلم براش تنگه
هر جا که هست خدا پشت و پناهش باشه
چیزی نگفتم غرق در غم خودم بودم
پدر کاغذ و تو جیبش گذاشت و نگاهی بهم کرد و گفت
میدونم از بدقولی اکبر دلخور و ناراحتی
اما مردت و تحت فشار نزار زندگی سخت هست به اون فرصت بده خدا رو چه دیدی شاید قسمتت خونه ای بزرگتر و بهتر هست
با حرف پدر بغضم ترکید و گفتم دردم فقط خونه نیست
راستش دیگه نمیتونم روی اکبر حساب کنم
احساسم میگه اون دلش با من نیست
بخدا که از اول هم نبود اما حالا بی میلیش به من و زندگیمونو و علناً نشون میده
چشمهای پدرم برقی زد و گفت غلط کرده
حالا که سه تا بچه تو دامنت گذاشته یادش افتاده دلش با تو نیست
فردا اونو با اقاش صدا میکنم و حقش و کف دستش میزارم اشکهامو پاک کردم
پدر دلسوزانه نگاهم کرد و گفت اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟ انگار دلت خیلی پره؟!
بعد با صدای آرومی گفت اصلا قدمت روی چشم خودم از من به تو نصیحت مبادا هر نسخه ای که این زنهای بی عقل برای زندگیت میپیچن و قبول کنی
از دستت راضی نیستم اگه تن به حقارت بدی و با خفت زندگی کنی
تا خواستم بلند بشم دستمو گرفت و گفت
کمی کنارم بشین دختر جان
بعد آه بلندی کشید و گفت
هر روز با خودم اونچه از زندگیم مونده رو مرور میکنم مال کمی فقط برای اینکه امورات زندگیمونو بگذرونیم برام مونده
میدونم زندگی همیشه دلخواه ما نیست
تو نمیدونی مادرت با رفتنش چه حسرتهایی به دلم گذاشت
فقط خدا میدونه که چقد با وجود اون تو زندگیم خوش بودم
اون مانند یه رفیق همه راز دلم و میدونست و همیشه و تو هر شرایطی حامیم بود
همیشه راحت پیشش گله میکردم و غر میزدم و اون بدون هیچ قضاوتی همیشه حق و به من میداد وقتی ترکم کرد احساس کردم منم تموم شدم من دیگه هیچ وقت اون علی زمان زنده بودن مادرت نشدم
بعد از مرگ مادرت دیگه انگیزه ای برای رشد و ترقی نداشتم هر کاری کردم فقط برای گذران زندگیم بود
اما حالا خوشحالم اگه چیزی برام نمونده یادگارهای اونو و کنارم دارم و الان تنها هدفم فقط حمایت از شماس
حسرت تو حرفهای پدرم موج میزد
ادامه دارد...
کپی ممنوع⛔️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺