eitaa logo
آنچه گذشت...(نوستالژی)
108هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
9.1هزار ویدیو
2 فایل
اولین و خاصترین کانال خاطرات دهه ۴۰،۵۰،۶۰،۷۰ نوستالژی هاتون و خاطرات قدیمی تونو برامون بفرستید🙏 @Sangehsaboor انجام تبلیغات 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1267335304Cab768ed1c8. فعالیت ما /بعنوان موسس/ صرفاً در پیامرسان ایتا میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #207 تو راه گفتم عجیبه تو این سوزو سرما چه وقت تاسیس مدرسه هست اکبر بدون اینکه روشو به
🥀نازبانو🥀 مراسم خاکسپاری تموم شد و همه به خونه برگشتن ننه بتول دیگه گریه نمیکرد یه گوشه نشسته بود و گاهی به یه نقطه خیره میشد گاهی جیغ میکشید و روی دست دخترهاش غش میکرد و اونا هم به زود مهر و کاه گل به هوشش میاوردن توی اون جمع فقط دنبال خانوم جون میگشت و تا پیداش میکرد سرشو میزاشت رو شونه اش و های های گریه میکرد پیر زن بیچاره خوب میدونست که تو اون جمع فقط خانوم جون اونو درک میکنه اکبر بعد مراسم تشییع رفت و قرار شد بعد مراسم هفتم دنبالم بیاد خانوم جون و زن عمو هم به خواهش پدرم اونجا موندن مرگ بتول و باور نمیکردم اون بچه اش و سالم بدنیا آورد و بعد خودش رفت دیگه بتول نبود اما دختری به زیبایی خودش به یادگار گذاشته بود انگار ماموریت داشت چند صباحی بیاد و طوفان بپا کنه و همه چیز و بهم بریزه و یه یادگاری بزاره و بره دو سه روز گذشت و کمی اوضاع خونه عادی شد تو اون سه روز مونس به قندآب و شیر گاو رقیق شده بچه رو آروم میکرد گاهی هم که بچه خیلی بی تابی میکرد انگشتش و به تریاک میمالید و رو زبون بچه میزد و بچه بیچاره تا ساعتها میخوابید پدر به خانوم حون سپرده بود برای بچه دایه پیدا کنه امل سالها بود که تو ده ما از دایه خبری نبود ننه و خواهرهای بتول حتی به بچه نگاهی هم نکردن و روز بعد خاکسپاری همشون راهی خونه و زندگیشون شدن یه شب پدر و سعید زود به خونه برگشتن منم برای اینکه حوصله ام سر رفته بود گفتم برم به سعید سر بزنم اتاقش حس ارامش خوبی بهم میداد تا وارد اتاقش شدم قرآن کوچیکشو از جیبش دراورد و گفت روزها به قبرستان میرم و برای شادی روح بتول قرآن میخونم بعد با تاسف سری تکون داد و گفت زن بیچاره خیلی زجر کشید چه خوب که تو اینجا نبودی با تعجب و عصبانیت گفتم تو دیوونه شدی؟ روز مرگ نادر و یادت رفته؟ البته حق هم داری تو از خونه بیرون بودی و نمیدیدی چی به سر ما می آورد بغضم گرفته بود و خاطرات تلخی که از بتول به یاد داشتم داشتنن جلو چشمم رژه میرفتن سعید با نگرانی جلو اومد و گفت نازبانو برات نگرانم تو که این قدر سنگ دل نبودی تو این مدت چی به سرت اومده که وجودت از کینه پر شده با حرفهای سعید بغضم ترکید و به گریه افتادم سعید با نگاه معصومش نگاهم کرد و گفت گریه کن خواهر شاید اشک چشمات آبی بشه بر آتش درونت اگه میخوای مریض نشی خیلی زود خودتو از شر کینه خلاص کن ادامه دارد... کپی ممنوع⛔️ ✿⃟🍂✾ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ@𝚙𝚊𝚊𝚕𝚎𝚝𝚎ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ✾⃟🥀✿ ⚜️ @paalete ⚜️