#داستان
زنی در مورد همسایهاش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدتِ کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته شده بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایهاش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعههایی که ساختی، به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
#داستان
💢نون خامهای زندگیمان را بخوریم!
حتما تا امروز حداقل برای یک بار هم که شده شیرینی تر خریدهاید. حتما در کنار تمام شیرینیهای خوشگلِ تر به فروشنده گفتهاید یک ردیف هم نون خامهای بگذار. حتما وقتی شیرینی را تعارف کردهاید خیلیها از همان یک ردیف نون خامهای، شیرینی برداشتهاند. حتما وقتی نون خامهایها تمام شد، دیگران گفتند، ااا نون خامهای تمام شد، حالا اینها را چهجوری بردارم؟
بله، نون خامهای خوشمزه است و راحت خورده میشه برخلاف دیگر شیرینیهای تر
تا حالا از خودمان پرسیدهایم چرا وقتی نون خامهای این همه طرفدار دارد، چرا تمام جعبه را پر از نون خامهای نمیکنیم؟ چون زشت است؟ چون از نون خامهای خوشگلتر هستند؟
داستان نون خامهای داستان بسیاری از ما آدمهاست. بسیاری از ما راحت بودن و لذت بردن از زندگی را فدای کلاس، خوشگلی و حرف مردم میکنیم.
شاید قبول نکنیم اما بسیاری از ما برای حرف مردم زندگی میکنیم. یعنی حاضریم زندگی خود را جهنم کنیم اما مطابق میل و نظر مردم، روزگار خود را سپری کنیم.
در خلوت با خودمان مرور کنیم که چه تصمیمها و کارهایی را به خاطر مردم انجام دادیم و به خاطر آن از چه مسائلی چشمپوشی کردیم.
بیایید نون خامهای زندگیمان را بخوریم و از آن لذت ببریم.
#داستان
🚨عجایب واقعی، نعمتهایی است
که خدا داده است
معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند. دانشآموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد. با آنکه همه جوابها یکی نبود، اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و...
در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانشآموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از لمسکردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساسکردن، خندیدن و عشقورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند؛ آری، عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی میانگاریم.
🚨 پ.ن: عوارض اهل فکر نبودن:
۱. انسان متوجه نعمتهایی که دارد، نمیشود
۲.آنلذّتی کهباید از داشتههاش ببرد، نمیبرد
#داستان
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت، چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفش کارگرى است که در اين باغ کار ميکند، بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم...!
استاد گفت:چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم! بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکسالعملش را ببين، مقدارى پول درون آن قرار بده! شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پولها را ديد و با گريه، فرياد زد خدايا شکرت، خدايى که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى، ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک میريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه اینکه
#داستان
💠داستان واقعی دختر زیبا و شیخ رجب علی خیاط...
💠خداوند متعال در قرآن می فرماید:
نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً انبیاء/35
شما را از راه آزمايش به بد و نيك خواهيم آزمود.
🌺جناب شیخ رجبعلی خیاط تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است:
در ایام جوانی حدود ۲۳ سالگی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند چندین دفعه تو را امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده، به خاطر خدا صرف نظر کن، سپس به خداوند عرضه داشتم:
🌺خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.
آنگاه دلیرانه، همچون یوسف (ع) در برابر گناه مقاومت میکند و از آلوده شدن به گناه اجتناب میورزد و به سرعت از دام خطر میگریزد، این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او میگردد، بگونه ای که به گفته برخی دیده برزخی او باز میشود و آن چه را که دیگران نمیدیدند و نمی شنیدند، میبیند و میشنود، به طوری که برخی اسرار برای او کشف میشود.
.
💥 *#داستان یک #خاطره ی واقعی و بسیار #شنیدنی*
🛑در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی #موسوی كه در #آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربههایی از سالهای زندگی در ایالت #اوهایو نقل میكرد .
روزی ایشان تعریف کردکه:👇
یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد #نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او #صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.👌
🛑به دلیل كثرت دانشجویان، كلاسها در آمفی تئاتر برگزار میشد و استاد كه هر هفته با #هواپیما از #واشنگتن میآمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد، نام و مشخصات برخی را میپرسید.🍂
🔆در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه #شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره #شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه #كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری ازآقا امیرالمومنین علی «علیهالسلام» با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
♻️این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه #انگلیسی #نهجالبلاغه را تهیه كردم و هفتههای بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.🌀
در جلسات بعد دیگر فرصت گفتوگویی پیش نیامد و من هم تصور میكردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم.
👈روزی از روزهای آخر ترم، در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد.💥
با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم، با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفتهاش، بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامهای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت میبینی⁉️
نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک #خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: میدانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست⁉️
بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپیگری و موسیقیهای اعتراضی و آسیبهای اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و #كوتاهی شماست❗️❗️❗️❗️
من با اضطراب سخن او را میشنیدم و با خود میگفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است⁉️
او سپس از #نهجالبلاغه یاد كرد و گفت:👇
🗞از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علیبنابیطالب، به #مالک #اشتر را كپی گرفتهام و هر روز میخوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور میكنم تا جایی كه #همسرم كنجكاو شده و میپرسد: 👈این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است⁉️
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامهای برای اداره حكومت بنویسند، نمیتوانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است👌👌
ودوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: میدانی درد امثال این جوان كه زندگیشان به نابودی میرسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمیشناسند💥
آری، تقصیر شماست كه آقا حضرت #علی را برای خود نگهداشتهاید و پیام حضرت علی را به این جوانان نرساندهاید❗️ دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است.🌀
🍂من این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره باران غدیر در تهران میزبان مرحوم #پروفسور «دهرمندرنات »نویسنده و شاعر برجسته #هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.⭐️
پیرمرد #هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت آقا علیبنابیطالب علیه السلام یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: 👇
شما در معرفی امام علی و نهجالبلاغه موفق نبودهاید😓😓😓
باید پیامهای امام علی را چون سیمكشی برق و لولهكشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف برسانید.
🍂لطفا به عشق مولا علی علیه السلام نشردهید💥
#داستان
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل
📚 خدایا مرا به میان فولادها پرتاب نکن...
آهنگری بود که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفته بود روحش را وقف خدا کند.
او سالها با علاقه کار کرد، اما با وجود پرهیزگاری هیچ چیز در زندگی اش درست به نظر نمی رسید، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شدند!
روزی دوستی به دیدنش آمد و پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.
او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سوال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
آهنگر گفت: "در این کارگاه، فولاد خام
برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم.
می دانی چه طور این کار را می کنم؟ اول فولاد را تا حد خیلی زیادی حرارت می دهم تا سرخ شود.
بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا فولاد شکلی که می خواهم را بگیرد.
بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد.
یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم."
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
"گاهی فولاد نمی تواند این عملیات را تاب بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم."
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
"می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که از او می خواهم این است:
“خدای من، هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!” 🙏👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
#داستان
📗پر پرواز
▫️بهمنیار یکی از شاگردان بوعلی سینا بود. روزی بوعلی سینا او را در حالت دست به یقه شدن با یک نادان دید ، به او گفت: بهمنیار ، مدت ها به دنبال این سوال بودم که خدا چرا به هیچ پرنده ای شاخ نداده است؟
▪️سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می تواند پر بکشد و پرواز کند نیازی به شاخ در آفرینش او نیست.
▫️پس انسان نیز زمانی که می تواند از جرو بحث با یک نادان پر بکشد و فرار نماید، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. بدان زمانی که پر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. و این پر پرواز را فقط علم به انسان می دهد و شاخ گاو را جهالت.
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
از این رو یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد. همینکه ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد. مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخت و دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و اگر کاری نکند، درویش نیم دیگر را هم خواهد خورد. پس مرد بیاختیار سرفهای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت:«هر که هستی بفرما پیش».
مرد بینوا که از گرسنگی میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد. وقتی سیر شد، درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت: «فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است، ولی یک سرفهای هم باید کرد
📗#داستان آموزنده
🌱وجدان بیدار
وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد،
غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند،
راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم
بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟
در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم،
ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم.
آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم
اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم.
حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد
با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي.
پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد.
باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂
#داستان
صبح ها که به مسجد ميرفتم مردي جلوتر از من در مسجد حضور داشت روز بعد زودتر رفتم باز هم مرد حضور داشت، روز بعد زودتر و باز هم ...
روز بعد 15 دقيقه قبل از اذان رفتم ديدم باز هم آن شخص در مسجد حضور دارد کنجکاو شدم بعد از نماز رفتم پيشش و ازش پرسيدم آقا شما خواب و خوراک و کار و زندگي نداري همش در مسجدي
وقتي خودش را معرفي کرد فهميدم بزرگترين تاجر موفق شهر بود، گفت : من فقط 15 دقيقه قبل از اذان ميایم مسجد پرسيدم: چرا؟ گفت : بسیار ميترسم نماز اول وقتم ترک بشود. پرسيدم: حالا چرا اينقدر اصرار داريد جواب داد: من قول دادم همه نماز هایم را اول وقت بخوانم
پرسیدم:به چه کسی ؟کجا؟چرا؟
آن شخص داستان رو تعريف کرد.
ميگفت: نه شغلي داشتم و نه درآمدي. دوست داشتم هم حج برم و هم ازدواج کنم اما نميشد ... نزد یک شیخ رفتم و ازشون درخواست نصيحتي کردم فرمودند
اگر ميخواهي شغل خوب و با برکتي داشته باشي، برو نمازت رو اول وقت بخون.
اگر ميخواي ازدواج موفقي کني و همسر خوبي داشته باشي، برو نمازت رو اول وقت بخون.
و اگر طالب حج هستي باز هم، برو نمازت رو اول وقت بخون.
پرسيدم: هر کدام از اين قفل هاي زندگيم با يک کليد باز ميشه؟
پاسخ دادند نماز اول وقت شاه کليد است
(فقط حدالامکان به جماعت و در مسجد بخوان)
از آن پس .... به عهدم وفا کردم... الله هم به عهدش وفا کرد.
هم شغل با برکت
هم همسري مهربان
و هم حج رفته ام ...