🌸▪️#حکایت یک زیارت▪️
علّامه آیةالله حاج سیّدمحمّدحسین طباطبائی رضوان الله علیه
🔹عيال ما زن بسيار مؤمن و بزرگوارى بود. ما در معيّت ايشان براى تحصيل بنجف اشرف مشرّف شديم، و ايّام عاشورا براى زيارت بكربلا مى آمديم،
🔹و پس از پايان اين مدّت چون به تبريز مراجعت كرديم؛ روز عاشورائى ايشان در منزل نشسته و مشغول خواندن زيارت عاشورا بود، مى گويد:
🔹دلم ناگهان شكست؛ و با خود گفتم ده سال در كنار مرقد مطهّر حضرت أباعبد الله الحسين در روز عاشوراء بوديم، و امروز از اين فيض محروم شده ايم.
🔹يكمرتبه ديدم كه در حرم مطهّر در زاويه حرم بين بالا سر و روبرو ايستاده ام، و رو بقبر مطهّر مشغول خواندن زيارت هستم. و حرم مطهّر و خصوصيّات آن بطور سابق بود؛
🔹ولى چون روز عاشورا بود، و مردم غالباً براى تماشاى دسته و سينه زنان مى روند، فقط در پائين پاى مبارک، مقابل قبر سائر شهداء چند نفرى ايستاده؛ و بعضى از خُدّام براى آنها مشغول زيارت خواندن هستند.
🔹و چون بخود آمدم ديدم در خانه خود نشسته، و در همان محلّ مشغول خواندن بقيّه زيارت هستم.
📚 «مهر تابان» ص ۴۱
◾️ #اندکی_تامل
🌐 @andaki_tamol
🌺🍃﷽🌺🍃
#حکایت
💠عیادت ناشنوا از مریض💠
✍ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید. پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
💥مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
📚 مجموعه شهر حکایات
🌐 @andaki_tamol
🌺🍃﷽🌺🍃
#حکایت
✍روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در
حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن
اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود
حتی اسمی از عیسی نشنیده است،
با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به
دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریزصحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
حکایت خیلی از آدماست که
فقط بلدند خوب حرف بزنند!
#سبک_زندگی
#تلنگر
🌐 @andaki_tamol
#حکایت
✍ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ
ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ
ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ
ﻧـــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ
ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ.
🔺ﺍﺯ ﺩﯾــﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـــﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ
ﺧـــﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼـﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧـﻤﺎﺯﺕ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـــﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟!
👈ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ
ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را
صــدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ
ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
🌐 @andaki_tamol
#حکایت
✍انسانیت و مردانگی
ابن سیرین به فردی گفت چگونهای؟ گفت چگـونه است حـال شخصی كه پانصد درهم بدهكار است؟ عیالوار است و چیزی هم ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد وگفت پانصد درهم به طلب كار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او هم حال خود را برایت بگوید و تو چارهای برایش نیندیشی، در احوالپرسی منافقی.
🌐 @andaki_tamol
🌺🍃🌺🍃
#حكایت
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد.
معشوق گفت: كیست؟
عاشق گفت: من هستم. عاشق شما!
معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری.
عاشق بیچاره برگشت و یكسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یك سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید. با كمال ادب ایستاد.
معشوق گفت: كیست در می زند؟
عاشق گفت: ای دلبر دل ربا، تو خودت هستی. تویی، تو!
معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من یكی در خانه عشق جا نمی شود. یك "من" بیشتر نیست. دو "من" شدیم به درون خانه بیا.
حالا عشق ما مانند سر نخ است كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.
گفت اكنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
#برگرفته_از_مثنوی_معنوی
#مولانا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌐 @andaki_tamol
🔮 #حکایت
موری را دیدند به زورمندی كمر بسته
و ملخی را ده برابر خود برداشته.
به تعجب گفتند:
"این مور را ببینید كه با این
ناتوانی باری به این گرانی چون
مى كشد؟"
مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:
"مردان،بار را با نیروی
همت و بازوی حمیت كشند،نه به قوت تن و ضخامت بدن!
📚بهارستانِ جامی
🌐 @andaki_tamol
#حکایت
عده اى مسجدی می ساختند ، بهلول وارد شد و پرسید چه می کنید؟ گفتند مسجد می سازیم.
گفت برای چه؟ پاسخ دادند برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».
ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟
حال اگر مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند...
حكايت بعضى از ماست...
كمكى يا خيرى كه مي كنيم بايد عالم و آدم از آن باخبر شوند.
🌐@andaki_tamol
✨﷽✨
#حکایت
📔داستان کوتاه و پند آموز
✍روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
🌐 @andaki_tamol
#حکایت
🔸پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
🔹حکیم به او عسل تجویز کرد.
🔸جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
🔹حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
🔸پس بدان که عسل غذای معده توست و
✔️سخن غذای روح توست.
و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
🌐@andaki_tamol
💠 بخوانید #حکایت | مهم ترین کلمات حکمت آمیز
✅ روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمت آمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز و حفظ کن که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است:
1 - کِشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است.
2 - بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است.
3 - زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است.
4 - عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست.
برگرفته از: برگزیده ای از پندهای لقمان حکیم، ص 46
🌐@andaki_tamol