📔 #حکایت_هارونالرشید_و_پیرمرد_دانا
هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟
پیرمرد گفت:
ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!
هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
#داستان
@andaki_tamol
✨ #داستان سیب و یخچال ✨
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی!
انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هر روز سیب بخوریم!
هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود آمد و شکایت کردم: "ای بابا... بازم سیب خریدی که! مامان! این همه میوه ی خوب!"
بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم میآید!
آخر اصلا تقصیر سیبها نبود.
اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند.
اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی!
چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!
حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!!
وای که بعضی آدمها ، سیب هستند.
@andaki_tamol
✨﷽✨
✅ریشه #ضرب_المثل "شتر 🐫دیدی ندیدی"
✍مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسری برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟
مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
💥قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت:درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی
#حکایت
#داستان
@andaki_tamol
👌 #داستان کوتاه پند آموز
💭شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
💭 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: ✨لااله الا اللّه✨
💭 طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
💭 با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
💭 سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
✅ آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟!!!
@andaki_tamol
💠 #سنخيت و همتايي
زنی، کودک خردسالش را در پشت بام، تنها رها کرد و مشغول کارهای روزمره شد.
کودک آرام آرام در پشت بام به حرکت در آمد تا به لبهٔ بام رسید، از لبه بام هم به روی ناودانی که در آنجا بوده، خزید و به انتهای ناودان که رسید، مادر متوجه خطر شد.
این صحنهٔ بسیار خطرناک، مادر را مضطرب و نگران کرد که مبادا کودکش از پشت بام به زمین بیفتد.
مادر پریشان، این طرف و آن طرف رفت؛ اما کاری از دستش بر نیامد و راه چاره ای به فکرش نرسید.
نمی دانست چگونه فرزندش را نجات دهد.
مردم زیادی جمع شدند و هر کدام نظری دادند؛ اما هیچ کدام کارساز نبود.
یک نفر گفت: «بهتر است نردبانی بیاوریم و از آن، بالا برویم و کودک را بگیریم و پایین بیاوریم اما نردبان کارساز نبود؛ زیرا ناودان با دیوار فاصله زیادی داشت و از آنجا دست کسی به کودک نمی رسید.
کودک مدام تکان می خورد و ناودان را می لرزاند. مادرش دست و پای خود را گم کرده بود. با گریه و زاری می گفت: «آیا کسی نیست که بتواند راه چاره ای پیدا کند؟
خدایا! تنها فرزندم را از تو می خواهم! خودت نجاتش بده! خدایا… خدایا.. »
ناگهان مردی فریاد زد: «کنار بروید، علی بن ابی طالب آمد. من مطمئن هستم که او می تواند راه حلی پیدا کند.»
علی (ع) نزدیک آمد و تا صحنه را دید، فرمود: «فوراً کودکی بیاورید که هم سن و سال این کودک باشد.» کودک همسایه را نزد على (ع) آوردند که اتفاقاً هم سن و سال کودک روی ناودان بود.
امام دستور داد: «او را بالای پشت بام ببرید.» کودک را فوراً بالای پشت بام بردند.
امام به مادر کودک گرفتار هم فرمود: «تو هم زود به بالای پشت بام برو.» آن کودک که در روی ناودان گرفتار شده بود، با دیدن کودک هم سن و سال خودش، مسیر رفته را آرام آرام برگشت تا به بالای پشت بام رسید.
مادرش دوان دوان به سمت او رفت و فرزندش را در آغوش کشید.
✍️منبع:
کتاب: داستان هایی از زندگانی چهارده معصوم (ع)
نویسنده: سجاد خسروی – 1393
🌸
#داستان
🌐 @andaki_tamol