🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_102 ناخودآگاه نگاهم به سمتشون رفت و مات و مبهوت نگاهشون میکردم و تو دلم میگفتم: _خدایا مگه م
#پارت_103
اما اون حس هایی که تو حرم بهم دست میداد یه چیز دیگه رو نشون میده
دیگه گیج شده بودم،اگه اونا راست میگن و اهل بیت همون طور که میگن هستند و بودند پس اینایی که ادامه دهنده راه اونا هستند چطور مثلشون نیستن؟چطور حکومتشون مثل حکومت علی نیست که هیچ فقیری نداشته باشه
کلافه شده بودم و دست آخر از بی حوصلگی به خودم گفتم:
معلومه که همه اش دارن دروغ و الکی میگن....
ضربه ای که به بازوم خورد باعث شد رشته افکارم پاره بشه
سرچرخوندم دیدم علیه:
_تو کجایی،یه ساعته دارم باهات حرف میزنم معلوم نیست تو چه فکر هستی
_ببخشی حالا بگو
_(حالت طلبکارانه)ولم کن کی دوباره حال داره اون همه حرف رو بزنه،گلوم خشک شد
از شوخی که کرده بود لبخندی روی لبهام نشست:
_چقدم زود قهر میکنه
لبخندی زد و گفت وایسا الآن میام،تند قدم بر میداشت،رفت اون طرف جاده و دو تا اب معدنی آورد
_بیا آب بخور،اینقدر تو ذهنت با خودت حرف زدی گلوت خشک شده
لبخندی نثارش کردم ،آب رو ازش گرفتم و مقداری خوردم
سردیش باعث شد کل بدنم نفس تازه ای بکشه و مقداری سرحال بیاد
_چقدر تشنه بودم و خودم نمیدونستم
_آدم وقتی عاشق بشه،وقتی به طرفش فکر میکنه اصلا حواسش به جاهای دیگه نیست
_حتما تجربه ش کردی
_نه ولی وقتی تورو میبینم کلا برام معلوم میشه
_آره جون خودت
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol