🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_116 بعد از چند دقیقه ای روی قرارمون وایسادیم و حالا دنبال یه جایی بودیم که کولر داشته باشه چن
#پارت_117
نوبت به من رسید
از فکر کردن در اومدم و وارد سرویس شدم
اون روز ظهر بعد از غذا خوابمون نمیومد به همین دلیل با پیشنهاد علی رفتیم توی موکب ها خدمت کنیم
واقعا لذت داشت و من از این وضعیت خوشحال بودم
تا عصر اونجا بودیم که رو به علی گفتم:
_بعد از نماز میخوایم حرکت کنیم بیا بریم استراحت کنیم که اذیت نشیم
_باشه یه 5 دقیقه دیگه بریم
_باشه
بعد از مقداری خدمت کردن با رفتاری خوش و مهربون رفتیم که استراحت کنیم
درازکشیدیم و چشمامونو بستیم
با صدای اذان از جامون بلند شدیم وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم
دیگه نماز خوندن برام عادی شده بود و هیچ مبارزه ای باهاش نمیکردم
بعد از نماز همون موکب شام میداد
ازشون غذاگرفتیم و به سمت کربلا قدم برداشتیم
به خودم فکر میکردم
به چند وقت پیش خودم و حال حاضرم
منکه بدم از بچه مذهبی ها میومد حالا دوسشون داشتم
از دین و مذهب نفرت داشتم اما حالا دارم امتحانشون میکنم
چی شد که من اینجور شدم؟
سوالی که بی جواب ماند و من توانایی پاسخ گویی رو بهشون نداشتم
نزدیک ساعت 10 شب بود که علی اومد کنارم و با حالتی خاص لب زد:
_امین میدونم جزو برناممون نبود ولی اگه میشه بیا بریم هیئت
امشب مهدی رسولی اون موکب(با دست اشاره کرد)برنامه داره
_باشه مشکلی نیست
_(لبخند زد)ممنون
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol