🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_126 اونجا دلم لرزید و هر لحظه بیشتر به وجود اهل بیت و معصومین اعتقاد پیدا میکردم وقتی رسته عز
#پارت_127
اما حرفی که شنیدم کمی آرومم کرد:
_(لبخندی زد)علی خوب میشه
_اینو...اینو از کجا میگید
_با دکتر صحبت کردم گفت احتمال داره که خوب بشه بستگی به این یکی دو روز داره که چطور پیش بره
چشمام رو سمت بالا بردم و گفتم:
_خدایا خودت برش گردون
حالم دیگه بد نبود بلند شدم و گفتم:
_میخوام برم پیش علی
_باشه مشکلی نیست
خانم پرستار لطفا ایشون رو راهنمایی کنید به اتاق آريالا علی
_باشه جناب سرهنگ
خانم سفید پوش با مقنعه سیاه جلو میرفت و من پشت سرش راه میرفتم
بعد از رد کردن چند اتاق و چند تا راهرو رسیدیم پشت در
خانم پرستار برگشت به داخل اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید اینجاست،فقط بیدارشون نکنید بدجور اذیتن
_باشه
در رو باز کردم،ته اتاق یه نفر روی تخت دراز کشیده بود
یه نفری که صورت نورانی و مهربونش جاش رو با سوختگی و ترکش عوض کرد
رفتم کنارش نشستم،خاطراتمون رو یادآوری میکردم اشک میریختم و تو دلم صحبت میکردم:
_علی کو لبخند مهربونت
کو صورت نورانیت کجا رفته اینا؟چرا یه دفعه اینجور شدی؟
مگه قرارامون یادت رفته؟
مگه نگفته بودی باهم بریم
حالا بی مرام شدی و تنهایی میخوای بری؟
هیچ وقت تاحالا حس امیدواری و ناامیدی این اندازه باهم قدرت نداشتن
جنگ سختی بپا شد بین دو حس درونم
جنگی که پیروزی نداشت
یه لحظه اون طرف غالب میشد لحظه بعدی این طرف
_تا حالا نبوده کسی اینجور موشک کنارش برخورد کرده باشه زنده مونده باشه
_اما علی زنده موند پس امیدی هست که برگرده
_فقط داره زجر میکشه اینم یک هفته دو هفته بعدش دیگه چی؟
_اگه خدا بخواد همه چیز میشه مثل زمانی که بابا تصادف کرده بود همه گفتن برنمیگرده ولی خدا خواست و برگشت
و این کنش ها ادامه داشت تا صدایی به گوشم رسید
_الله اکبر الله اکبر...
صدای اذان بود که خیلی آروم و ملایم از پشت در شنیدم
بلند شدم تو دلم از علی خداحافظی کردم و به سمت سرویس رفتم تا وضو بگیرم
بعد از وضو گرفتن به نماز خونه رفتم و برا نماز آماده شدم
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol