🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_129 اون مسائل کربلا من رو تغییر داد اما اونچه توی راه اهل بیت و اسلام تثبیت کرد شهید مطهری ب
#پارت_130
وقتی بیدار شدم چند نفر رو دیدم بالا سر علی هستن
کم کم متوجه شدم خانوادش هستن
خواهر، دو برادر با همسراشون
پدر و مادرش
همه با نگرانی به علی نگاه میکردند و باهم حرف میزدن
از صورت خواهر و مادرش معلوم بود خیلی گریه کردند براش
من اونها رو میشناختم اما اوناشناختی روی من نداشتن فقط میدونستن
دوست علی هستم
ببخشیدی زیر لب گفتم و بلند شدم
پدرش به سمتم اومد،گرم تحویلم گرفت و گفت:
_سلام پسرم
_علیک سلام
_میشه بگی جریان چی بود و چی شد؟
نگاه های سنگین حضار رو روی خودم حس میکردم
آروم شروع به حرف زدن کردم:
_ما منطقه ای بودیم که نمیتونم بگم
اونجا داعشی ها برای زدن بچه ها از موشک های کروز استفاده میکردن
من ایستاده بودم روی کوه که صدای انفجاری به گوشم رسید دویدم سمتشون دیدم که علی اینجور شده
با موشک زدن کنارشون
اون دوتای دیگه هم حالشون بدجور خرابه از علی هم بدترن
بردیمش بیمارستان اما اونا گفتن باید سریع اعزام بشه این بیمارستان تا بشه کاری براش کرد
حالا هم دکتر میگه امید هست
که خوب بشه
چشمان نگران وناراحت خانواده علی فضا رو برام سنگین کرد
آروم گفتم:
_ببخشید من فعلا برم جایی
رفتم بیرون همون آقا کت و شلواری نشسته بود روی صندلی
رفتم کنارش و گفتم:
_سلام جناب سرهنگ
_سلام
_منکه خواب بودم،دکتر اومد؟چیزی نگفت؟
_چرا اومد و گفت که ان شاالله خوب میشه
_ان شاالله
بنظرتون بهتر نبود میذاشتیم حالش بهتر بشه بعد به خانوادش خبر بدیم؟
_درست میگی ولی خانواده ش خیلی نگران بودن و میگفتن هرچیزیش شده بهمون بگین بی خبری برامون بدتره
ما هم مجبور شدیم بهشون بگیم
_خیره
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol