🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_143 _شما دارید بی جا حرف میزنید،بنده پیگیری میکنم اما این حرفای شما صحیح نیست مثل کل صحبت
#پارت_144
دوست زهرا رو رسوندیم خونه شون و راهی عمارت پدرمون شدیم
تو راه با نگاه هایی که زهرا بهم میکرد متوجه شدم حرفی داره اما نمیزنه
برا اینکه کمکش کنم گفتم:
_چی میخوای بگی،نمیخورمت بگو
روشو کامل سمت من کرد و با لبخند
و حالت مهربون شروع به حرف زدن کرد:
_داداش تا حالا شوخی میکردم،همه ش هم بخاطر این بود که فضا رو آماده کنم که بگم
دیگه وقت این رسیده که خواستگاری بری و ان شاالله زن بگیری
من همونطور که روم به جلو بود و رانندگی میکردم:
_خب خواهر من،مگه من کار دارم؟
خونه از خودم دارم؟
من هیچی از خودم ندارم چطور زن بگیرم ؟!!!
_خب بابا کمکت میکنه خودت که اینو میدونی
_درسته تا آخر عمرمم که باشه بابا خرجم رو میده ولی نمیتونم همین الان میدونی چقدر فشار رومه که بابا خرج من رو میده؟
فضا سنگین و پر از سکوتی حاکم شد بعد از چند لحظه صدای زهرا سکوت رو شکست:
_خب بیا یه کار آزاد کن،مقداری از بابا کمک بگیر به عنوان قرض سرمایه ای درست کن و کاری تشکیل بده
حرفش بد نبود
تا رسیدن به خونه سکوت بینمون گذشت و هر دومون در فکر بودیم
بعد از سلام و علیکی با مامان روی مبل نشستم
زهرا اومد کنارم نشست و گفت:
_حالا میری برا فاطمه
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم:
_تو اصلا چند وقته ندیدیش؟
شاید کلا تغییر کرده باشه و اونچه فکر میکنی نباشه
_اتفاقا خودشه،والا من اونچه الان میدونم از تعریف کردنایی تو از اونه...
_زهرا میزنمت ها!
از حرفم خندش گرفت:
_حالا چرا غیرتی میشی
واقعا داشت حرصم میداد،تصمیم گرفتم از در خوبی وارد بشم
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol