🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_144 دوست زهرا رو رسوندیم خونه شون و راهی عمارت پدرمون شدیم تو راه با نگاه هایی که زهرا بهم می
#پارت_145
رو بهش کردم و لب زدم:
_آبجی من اصلا بهش فکر نکردم
بزار بعدا
_خب من میدونم ته دلت لرزیده،خواهر برادر رو نشناسه کی بشناسه
اینو گفت و رفت
زیر لب چند تا غر بهش زدم
اما حقیقت چیز دیگه ای بود توی افکار خودم غلط میخوردم،نمیدونم اسمش دوست داشتنه عاشقیه چیه؟ولی فاطمه خانم برام با بقیه دخترا فرق داشت
از بچگی وقتی از پسرا رو میگرفت برام فرق داشت
ولی من به دید خواهر برادری نگاهش میکردم و واقعا مثل خواهرم بوده و هست و نمیتونم فکر دیگه ای کنم
توی افکار خودم بودم که گوشیم زنگ خورد،از طرف یه شماره ناشناس بود
برداشتم
صدایی که از پشت گوشی بهم رسید جان تازه ای بهم داد
_سلام داداش
_سلام علی،خوبی داداش
_ممنون تو چطوری
_منکه خوبم،صورتت چطور شده نگفتن کی کامل خوب میشه؟
_میگن یه 20 روزی حدودا طول میکشه تا خوب بشه
_ان شاالله
_هنوز نرفتی سوریه؟
_نه،قراره همین چند روز آینده برم
_موفق باشی،خواستی بری بیا یه سر بهم بزن
_چشم
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol