🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_151 _راستش یکی....یکی رو میخوام _(ذوق کردم)چی؟جدی میگی؟ اون دختر خوشبخت کیه؟ نگرانی صورتش
#پارت_152
نشسته بودیم که صدایی همه مون رو به سمت خودش خوند:
_بیاین ناهار حاضره
صدای زهرا بود که خطاب به ما میگفت
بلند شدیم به نوبت دست و صورتمون رو شستیم و رفتم نشستیم روی میز غذا خوری که با تزئیناتش هر آدمی رو به اشتها میاورد
طبق برنامه که داشتیم همه دور هم بودیم و شروع به غذا خوردن کردیم
سر غذا چند باری تیکه انداختم:
_مامان پس کی میخواین برا من زن بگیرید،میترسم سعید بزنه جلوم
زهرا که خبر از جریان نداشت نمیدونست که تیکه ان و فکر میکرد که صحبت های خودش اثر گذاشته،با ذوق میگفت:
_آره مامان هر موقع بابا اومد باهاش صحبت کنید داداش دیگه بزرگ شده
هرچی با اخم و تخم بهش اشاره میکردم حالیش نمیشد و حرف خودشو میزد:
_تازه مامان من یکی رو هم سراغ دارم براش
سعید هم از موقعیت پیش اومده خندش گرفت و زیر گوشم گفت:
_ظاهرا حرفایی که زدی به ضرر خودت تموم شد،الان تا زهرا زنت نده ولت نمیکنه
با هزار سختی آخر به زهرا فهموندم که چیزی نگه،بقیه غذا به سکوت گذشت
بعد از غذا هر کس به کار خودش پرداخت و من هم چشمام سنگینی میکرد و رفتم و خوابیدم
وقتی چشم باز کردم سعید و زهرا رو دیدم بالا سرم
زهرا گفت:
_داداش پاشو سعید میگه تو باهامون کار داری میخوای بریم جایی
_من؟؟؟؟
_آره دیگه مگه ظهر نگفتی بعد از ظهر بریم همون جا...
حرفای سعید باعث شد یاد بیاد
_آره آره،باید با هم بریم جایی
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol