🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_31 اون سخنران میگفت: اصلا اسلام و شیعه و دین کنار،انسانیت که داشته باشید نمیتونید جلوی بدبختی
#پارت_32
حرفاش دوباره مثل قبل درونم جنجال به پا کرد،نمیدونستم چی بگم،فقط نگاهم به گل های فرش خیره شده بود،نفس سنگینی بیرون دادم و لب زدم:
_نمیدونم آبجی،نمیدونم چی بگم
_من دفعه قبل هم بهت گفتم خوب بشین فکر کن،نمیدونم فکر کردی یانه ولی حالا وقت بزار پیگیری کن،اگه یه بار ما مذهبی ها راست بگیم عاقبت بخیری و این چیزا راست باشه میخوای چه کنی؟برو تحقیق کن فوق فوقش به این نتیجه میرسی که ماها اشتباه میکنیم و به راهت ادامه میدی ضرر که نمیکنی
_باشه قول میدم برم دنبالش
_(لبخندی نثارم کرد)فدای داداشم بشم
متقابلا لبخندی بهش زدم و بلند شدم اومدم بیرون،دیدم علی خواب رفته،منم تصمیم گرفتم بخوابم اما حرفای زهرا تو سرم موج سواری میکردن و نمیتونستم بخوابم،حدود یک ساعتی تو جا غلط زدم و با فکری که به سرم زد پاشدم قدم زنان به بیرون رفتم،لباسامو در آوردم و شیرجه زدم تو استخر
واقعا توی اون شب که ماه کامل و هوا نسبتا خنک بود شنا کردن توی آب میچسبید،خنکی دلم رو احساس میکردم و درگیری ذهنم از بین رفته بود،حالا تصمیم داشتم شنا کنم و با آب خنک خودمو شارژ کنم
نیم ساعتی شنا کردم و تصمیم گرفتم نفس خودمو امتحان کنم،نفس سنگینی به ریه هام دادم و رفتم زیر آب،با گوشی که ضد آب بود عکس سلفی گرفتم مقداری گذشت و کم کم اومدم بالا
جلو چشام آب بود،چند تا پلک زدم و زهرا رو جلوم دیدم که با لبخند لب استخر نشسته،پاهاشو داخل آب کرده و به من نگاه میکنه،از دیدنش تعجب کردم و گفتم:
_تو اینجا چی کار میکنی مگه نمیخوای بخوابی
_نه تو فکرت بودم،تو اتاقا دنبالت گشتم ندیدمت اومدم بیرون لباساتو دیدم که لب استخرن فهمیدم اینجایی
رفتم بالا و کنارش نشستم،تو ذهنم زد که کمی اذیتش کنم،گفتم:
_زهرا الآن که هیچ کس پیشمون نیست و راحتی
_(مقداری از حرفم تعجب کرد)آره چطور مگه؟؟!
انداختمش تو آب،جیغ بلندی زد،منم خندیدمو گفتم: برا این😁
همونجا وایساد و بهم گفت:خیلی نامردی امین😏،مطمئن باش تلافیشو سرت میارم،نمیگی سکته میکنم
_اگه تلافی بقیشو در آوردی تلافی اینو هم در میاری
_باشه،تاحالا دلم برات میسوخت ولی دیگه دلم برات نمیسوزه،منتظر انتقام باش
زهرا ناراحت نشد و بینمون فضا خنده ای پیش اومد
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
@andaki_tamol