eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
77 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_38 علی اون روز فقط دو کلاس داشت و زود برگشت خونه،وارد خونه شدم و بلند با صدای عصبی میگفتم: _
محکم بغلم کرد و گفت ببخشی ناراحتت کردم کارش هم مات و مبهوتم کرد و هم خیلی شرمندم،آخه اون کاری نکرده بود که عذرخواهی کنه در جوابش گفتم: _نه علی جان من شرمندتم تو که کاری نکردی از هم جداشدیم و رفتیم تو اتاق روی تخته خواب نشستیم،علی ازم جریان رو پرسید،منم همه چیزو گفتم _(خیلی ناراحت شد و اخماش تو هم رفت)اگه واقعا همینجور باشه خدا لعنتش کنه،هم پول رو برده و هم آبرو رو _علی من کاری به تو ندارم،دوستمی و دوست دارم،ولی جان خودت دیگه دم از اینا نزن ، یه مشت دزدن جوابم فقط سکوت بود ، پا شدم رفتم و علی نمیدونم تو چه فکری بود،زدم بیرون تا با ماشین یه چرخی بخورم هوا عوض کنم،به سمت رخش سیاهم قدم برداشتم سوار شدم و شروع به حرکت کردم،تو فکر خودم هر لحظه بیشتر از مذهبی ها بدم می اومد و این مسئله رو وقتی اون آخوند پورشه سوار رو دیدم دیگه هرچی بد و بیراه بود بهشون گفتم،که آخه دم از دین و دیانت میزنید با این ماشین میاید بیرون.... بعد از یکی دوساعت چرخ زدن رفتم خونه،حسین هم دیگه اومده بود و خودش و علی میگفتن و میخندیدن،با دیدن من خندشون قطع شد _سلام عمو امین،کجا بودی؟ جوابشو ندادم و رفتم به اتاقم تا بخوابم،بعد از نیم ساعت خوابم برد... با صدای زنگ گوشی بلند شدم،نگاه کردم دیدم زهرا ست،آیکن سبز رو کشیدم: _الو _سلام داداش _سلام _کجایی من کاری برام پیش اومده یه ساعت دیگه میرسم تهران،خواستم بیای دنبالم _باشه الآن میام ترمینال _ممنون،خدافظ پا شدم رفتم آبی به دست و صورتم زدم،سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت ترمینال بعد از حدود ۴۵ دقیقه رسیدم و منتظر زهرا بودم،تو این بین چند تا آخوند هم دیدم که با زن و بچشون تو اتوبوس سوار میشدن،تو دلم بهشون با دلخوری میگفتم: _آره جوون خودتون اینطور پیش ما هستین خدا میدونه تو چند کشور خونه دارید.... ادامه دارد... ✍ط،تقوی @andaki_tamol