🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_38 علی اون روز فقط دو کلاس داشت و زود برگشت خونه،وارد خونه شدم و بلند با صدای عصبی میگفتم: _
#پارت_39
محکم بغلم کرد و گفت ببخشی ناراحتت کردم
کارش هم مات و مبهوتم کرد و هم خیلی شرمندم،آخه اون کاری نکرده بود که عذرخواهی کنه
در جوابش گفتم:
_نه علی جان من شرمندتم تو که کاری نکردی
از هم جداشدیم و رفتیم تو اتاق روی تخته خواب نشستیم،علی ازم جریان رو پرسید،منم همه چیزو گفتم
_(خیلی ناراحت شد و اخماش تو هم رفت)اگه واقعا همینجور باشه خدا لعنتش کنه،هم پول رو برده و هم آبرو رو
_علی من کاری به تو ندارم،دوستمی و دوست دارم،ولی جان خودت دیگه دم از اینا نزن ، یه مشت دزدن
جوابم فقط سکوت بود ، پا شدم رفتم و علی نمیدونم تو چه فکری بود،زدم بیرون تا با ماشین یه چرخی بخورم هوا عوض کنم،به سمت رخش سیاهم قدم برداشتم
سوار شدم و شروع به حرکت کردم،تو فکر خودم هر لحظه بیشتر از مذهبی ها بدم می اومد و این مسئله رو وقتی اون آخوند پورشه سوار رو دیدم دیگه هرچی بد و بیراه بود بهشون گفتم،که آخه دم از دین و دیانت میزنید با این ماشین میاید بیرون....
بعد از یکی دوساعت چرخ زدن رفتم خونه،حسین هم دیگه اومده بود و خودش و علی میگفتن و میخندیدن،با دیدن من خندشون قطع شد
_سلام عمو امین،کجا بودی؟
جوابشو ندادم و رفتم به اتاقم تا بخوابم،بعد از نیم ساعت خوابم برد...
با صدای زنگ گوشی بلند شدم،نگاه کردم دیدم زهرا ست،آیکن سبز رو کشیدم:
_الو
_سلام داداش
_سلام
_کجایی من کاری برام پیش اومده یه ساعت دیگه میرسم تهران،خواستم بیای دنبالم
_باشه الآن میام ترمینال
_ممنون،خدافظ
پا شدم رفتم آبی به دست و صورتم زدم،سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت ترمینال
بعد از حدود ۴۵ دقیقه رسیدم و منتظر زهرا بودم،تو این بین چند تا آخوند هم دیدم که با زن و بچشون تو اتوبوس سوار میشدن،تو دلم بهشون با دلخوری میگفتم:
_آره جوون خودتون اینطور پیش ما هستین خدا میدونه تو چند کشور خونه دارید....
ادامه دارد...
✍ط،تقوی
@andaki_tamol