🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_39 محکم بغلم کرد و گفت ببخشی ناراحتت کردم کارش هم مات و مبهوتم کرد و هم خیلی شرمندم،آخه اون ک
#پارت_40
بعد از حدود ربع ساعت اتوبوس چالوس اومد و زهرا از داخلش پیاده شد،این طرف اون طرف دنبال من می گشت،بهش زنگ زدم و گفتم روبروتم دارم چراغ میزنم
به سمتم اومد و نشست تو ماشین،سلام گرمی کرد و شروع کرد به صحبت:
_وای داداش خیلی دلم برات تنگ شده بود،تو که معرفت نداری یه سری بهمون بزنی
_منم دلم برات تنگ شده بود ولی جان آجی خیلی درگیر بودم و هستم
_شوخی کردم
بقیه راه به خوش و بش گذشت و رسیدیم خونه ،وارد خونه که شدیم علی از دیدن زهرا یکه خورد،با هم زیر لب سلام و علیکی کردن و علی به اتاقش رفت،حسین که از دیدن زهرا خیلی ذوق کرده بود دوید تو بغلش ، زهرا هم نشست و بغلش کرد و بوسه بارونش کرد
حسین با شوق خاطرات این چند وقتش رو برا زهرا میگفت و اونم خوب گوش میداد ، این شوقش موقعی به حد اعلا رسید که زهرا یه پاکت از پلاستیکش در آورد بهش داد و گفت هدیته
حسین ذوق زده گرفتش و بازش کرد،یه ماشین کنترلی آبی بزرگ بود
از زهرا تشکر کرد و به بازی کردن مشغول شد
علی از اتاقش بیرون اومد و بهم اشاره کرد که کارم داره،رفتم پیشش تو گوشم گفت:
_امین جان من این چند روز که خواهرت اینجاست میرم خونه خالم تا راحت باشه
_نه بابا کجا میری،هیچ جا نمیری و میمونی
_خودم راحت ترم
_(بعد از چند لحظه سکوت)اگه واقعا خودت راحت نیستی هرکاری میخوای انجام بده
_ممنون
رفت داخل و مشغول جمع کردن وسایلش شد ، زهرا هم رفت تو اتاق قبلیش و وسایلش رو گذاشت و بهم گفت یه چند روزی کار اداری دارم اینجا
علی رفت و زهرا اومد ازم پرسید علی کجا میره ، منم براش توضیح دادم
نگاه شرمندگی کرد و گفت باعث مزاحمت شدم اینجا.
چند روزی که زهرا بود بعضی مواقع سه نفری میرفتیم بیرون و میگشتیم و علی رو فقط موقع دانشگاه میدیدم
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol