#پارت_47
رفتم داخل سلام و علیکی کردیم و سر میز نشستم،رو به زهرا لب زدم:
_شما چرا غذا نخوردید؟
_من که منتظرت بودم،حسین هم گفت تا عمو امین نیاد شروع نمیکنم
_آخ ببخشید اذیت شدید
بعد از غذا زهرا میز رو جمع کرد منم کمکش کردم،میخواستم یه طور سرصحبت رو باهاش بازکنم اما نمیدونستم چطور بگم
هی میگفتم زهرا،و من من میکردم
دست از کار کشید و مستقیم نگاهم کرد:
_ظاهرا داداش من یه چیزی میخواد بگه ولی سختشه،هرچی هست بگو
عاشق شدی؟کسی دلتو برده
_نه بایا چی داری میگی تو
_پس چیه که اینقدر فکرت رو برده
سرم رو به سرامیک های کف آشپزخونه دادم و لب زدم:
_یه چیزی هست که چند وقتیه اینجوریم کرده یادته اون خوابی که برات گفتم،یه خواب هم شبی که تصادف کردم دیدم....
کل خوابو براش گفتم و اینم گفتم که:
_امروز هم یه بنر دیدم دقیقا مثل همون خواب،همون طوفان و یه کشتی و...که به فکر فروم برد
با جون ودل به حرفام گوش داد و همونطور که به چشمام نگاه میکرد آروم لب زد:
_داداش تو که میدونی من دنبال نفع خودم نیستم که بهت میگم برو فکر کن شاید داری اشتباه میکنی و...
همش برا خودته و نه هیچ کس دیگه صبح هم ناراحت شدم به همین خاطر که عاقبت خودت رو داری خراب میکنی
من در حدی نیستم که نصیحتت کنم
اما انصافا بیا یه کاری کن و مذهبی گری رو امتحان کن،شاید اونجور که فکر میکنی بد نباشه
_ول کن جان زهرا،اصلا حال این کارا رو ندارم
این حرف رو زدم اما حقیقت حرف دلم این نبود و از ته دلم نگفتم
چون به بد نبودنشون پیش خودم اقرار میکردم و میگفتم اونجور که فکر میکردم نیستن
و توی خلوت های خودم میگفتم شاید تفکر من اشتباه باشه و خیلی هم خوب باشن،اما اون حرفایی که درموردشون شنیده بودم باعث شده بود چهره بدی ازشون تو ذهنم بیاد که به این راحتیا پاک شدنی نبود
ادامه دارد....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol