eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
77 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_48 بعد از ناهار رفتم استراحت کردم و خوابیدم حدود ساعت ۴ بیدار شدم،آبی به دست و صورتم زدم و خو
بهم گفت: _۲۰روز دیگه اربعینه،میخوام باهم بریم همینطور نگاهش میکردم و سکوت اختیار کردم و اتفاقات این چند وقت تو ذهنم اومد،بعد از چند لحظه لب زدم: _نمیدونم،باید فکر کنم،بعدش خبرت میدم _باشه خوب فکر کن،ولی مطمئن باش با من بد بهت نمیگذره امین جان،انتظار دارم رومو زمین نزنی و قبول کنی _سعی میکنم _بریم؟ _کجا؟ خونه _آره درس هم باید بخونم پا شدیم،علی رفت حساب کردم و من روی صندلی شاگرد نشستم،بعد از چند دقیقه هم علی اومد،اسب سفیدش رو روشن کرد و حرکت کردیم. هر دو توی افکار خودمون غلط میخوردیم‌،و سکوت کرده بودیم من با خودم میگفتم: _یعنی خدا میخواد چی کار کنه؟اون خوابا،حرفای زهرا،اون بنر،حالا علی،ول کردن حامد و یاسمین،هیچ یک از اینا اتفاقی نیست،حتما یه مسئله ای هست اما چی؟ یاد اون سوژه های خوابام افتادم آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟ یعنی چی؟ یعنی فقط خدا رو داشته باشم،پس پول،ماشین،خانواده و...همه اش هیچ؟بچه مذهبیا همینن که به درد نمیخورن چون خدا رو گرفتن و همه چیزو ول کردن پس چرا زهرا از وقتی مذهبی شده خوش اخلاق تر شده؟ چرا علی اینطور درس میخونه؟برنامه داره،دم از خدا هم میزنه؟... از بی جوابی کلافه شدم و دستی روی صورتم کشیدم و به خودم اومدم نزدیک خونه بودیم و بعد از یکی دو دقیقه رسیدیم ، پیاده شدم و از علی تشکر کردم‌ وقتی هم خواستیم خداحافظی کنیم علی گفت: _امین جان خیلی فکر کن،ضرر نمیکنی _باشه،فدا خبرت میدم خداحافظی کردیم ،علی رفت و منم وارد حیاط شدم چراغای خونه خاموش بود ،تعجب کردم یعنی این موقع شب خوابیدن،در رو باز کردم رفتم داخل که یه صدایی ترس توی تمام بدنم انداخت ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol