🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_50 صدای پوکه ترقه بود و بلا فاصله لامپا روشن شد و صدای تولد تولد زهرا و حسین اومد یه کلاه گذا
#پارت_51
خیلی شب خوبی بود و سر حالم آورده بودن،بعد از اینکه لباسامو عوض کردم به اتاق مطالعه رفتم و شروع به درس خوندن کردم،تصمیم داشتم فکر کردن درمورد پیشنهاد علی رو بزارم برا آخر شب و حالا به درسام برسم،موفق هم شدم و کم کم غرق در درس شدم
حواسم به ساعت نبود ولی خستگی و سنگینی چشمام خبر از آخر شب میداد،نگاهی به ساعت انداختم دیدم ساعت۱۲:۳۰ شبه
تعجب کردم که چطور کل حواسم به درس بوده ،بلند شدم و به تخت خواب پناه بردم
پیشنهاد علی از سرم گذشت اما خستگیم باعث شد،خوابم ببره و فکرشو نکنم
صبح باز همون فرشته مهربون بالا سرم بود و با لبخند صبحگاهیش بیدارم کرد
_پاشو داداش،دانشگات دیر میشه ها،
پتو رو کشیدم سرم
_امروز کلاس اول رو نداریم،بزار بخوابم
_پاشو تنبل خان،مگه بچه ای هی ناز میکنی،پاشو صبحونتو بخور
_ول کن جان زهرا
_باشه من رفتم
از حرفش متعجب شدم که چطور ول کرد رفت
پتو رو کمی کشیدم پایین ببینم رفته یانه؟
که فقط متوجه شدم چیزی به صورتم برخورد کرد و کل صورتم خیس شد
حرص خوردم و عصبی پتو رو کشیدم:
_تو هنوز بزرگ نشدی،خجالت نمیکشی؟این چه شوخی مسخره ایه؟
لبخند روی لب هاش خشک شد و با شرمندگی لب زد:
_ببخشید داداش اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم فقط....
_ول کن جان خودت دیگه
اومد کنارم نشست و با همون شرمندگی نگاهم میکرد و لب زد:
_داداش بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم،ببخشی معذرت میخوام
_توکه دیگه کارتو کردی فایده نداره
بلند شدم و رفتم،آبی به دست و صورتم زدمـو نشستم سر میز و شروع به خوردن کردم،خبری از حسین نبود صدا زدم:
_زهرا حسین کجاست؟
_خوابه
_آره دیگه فقط ما رو میتونی بیدار کنی
هنوز همونجا ساکت نشسته بود
پاشدم رفتم،یه لیوان آب برداشتم یواشکی طوری که متوجه حضورم نشد نزدیکش شدم و خیس خیسش کردم هینی کشید
با خنده گفتم:
شوخیتو کردم نمیخواد اینقد خودتو اذیت کنی
_همونطور بهم نگاه میکرد و کم کم لبخند روی لبهاش نشست،بلند شد و دوید دنبالم:
_باشه حالا که اینجوره نشونت میدم..
کل خونه از سر و صدای ما پر شده بود،و چند دقیقه ای دنبالم میومد که هر دو متوجه یه صدایی شدیم:
_مردم آزارا مگه شما خواب ندارید
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol