🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_69 چون اعتقادی نداشتم و تاحالا هم نرفته بودم چیزی از حرفاش و حالش متوجه نمیشدم و به همین خاطر
#پارت_70
گوشی رو کنار گذاشتم،چشمامو بستم و خواب رو بهشون هدیه دادم
با لرزش گوشی از خواب بیدار شدم،چشم باز کردم دیدم تماس از طرف زهرا رو گوشیمه
آیکن سبز رو کشیدم و خواب آلود جواب دادم:
_الو
_سلام داداش
_سلام
_آخ ببخشی خواب بودی بیدارت کردم
_اشکال نداره،جانم کار داشتی؟
_خواستم ببینم کجایی کی میرسی،تو که معرفت نداشتی منو ببری خودت رفتی
_علی باهامه میومدی؟
_نه
_خب هیچی دیگه
_داداش از آقا بخواه منو هم بطلبه
_باشه
_خب دیگه مزاحمت نمیشم،خدافظ
_مراحمی خدافظ
نگاهی به علی کردم که داشت با تلفن صحبت میکرد و میگفت:
_آبجی رفیقم باهامه،میومدی؟
_پس عزیز دل داداش گلایه نکن
_نه نمیشد
_ببخشی،فعلا خدافظ
وقتی گفت آبجی یاد بچگیامون افتادم،موقعی که میرفتم دم خونه علی اینا خواهرش دیگه از اتاقش بیرون نمیومد،با حیا بودنش رو یادم اومد که با هیچ پسری بازی نمیکرد و میگفت دخترا با دخترا پسرا با پسرا
ادامه دارد....
✍ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol