eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
77 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_74 دوران نو جوونی یه رفیقی گرفتم که اهل دین نبود و زیاد شر بود،خانوادشم هم همینطور نه تنها اع
چندین دقیقه همدیگه رو زدیم تا اینکه چند نفر اومدن و از هم جدامون کردن،متوجه چهره درهم و نگران لیلا شدم،ظاهرا اون خبرشون داده بود که بیان و جدامون کنن _بچه مثبت این چیزا خیلی عادیه،اگه غیرتی هستی غلط کردی تو این کارا ورود کردی این صدای مهران بود که من رو خطاب قرار میداد،خشمم بیشتر شد و لب زدم: _بی شرف بی ناموس مطمئن باش جواب کارتو میدم _حالا این شده ناموست _اسم.... ضربه سنگین دستی که به صورتم خورد باعث شد بقیه حرفمو بخورم و مات و مبهوت به پیرمرد غضبناکی که بهم نگاه میکرد چشم بدوزم همسایمون بود که از بچگی دوسش داشتم و اونم خیلی منو دوست داشت و همه روم حساب میکرد و هر موقع چیزی میخواستم و خانواده ام قبول نمیکردن با بابام صحبت میکرد،حرفی نزد اما تموم حرف دلش رو با همون کشیده نشونم داد با ترس اینکه دیگه آبروم رفت و تجسم رفتار خانوادم کل بدنم یخ زد به زور لب باز کردم: _آ..آقا.ح.. حسین _ساکت خجالت نمیکشی؟این چه بساطیه راه انداختی با نهیبی که زد دیگه یک کلمه هم نمیتونستم بگم،دست و از دست مردا در آورد،خودش راه افتاد و گفت: _ده دقیقه دیگه خونه خودم منتظرتم،وای به حالت اگه نیای دیگه حواسم به کوروش و مهران نبود،فقط موقع رفتن یه لحظه نگاهم با نگاه لیلا گره خورد که نگاهی تاسف بار بهش کردم و سری تکون دادم سریع رفتم خونه عمو حسین(همون پیرمرد) کل رخسار کسی که همیشه مهربون بود و تا حالا ناراحتیش رو ندیده بودم حالا پر از غضب بود زیر لب سلامی کردم با اشاره سر بهم نشون داد که بشینم با نگرانی که تو کل بدنم بود نشستم جلوش _بدون ذره ای دروغ همه چیز رو برام بگو ادامه دارد...... ✍️ط،تقوی 🌐 @andaki_tamol