🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_78 جنگی تمام عیار بپا شد،لشکر سرخ در مقابل سپاهیان سیاه پوش و لشکر سفیدی که فقط نظاره گر صح
#پارت_79
نماز تموم شد و من هیچ تفاوتی درونم و ظاهرم احساس نکردم،کنجکاویم خیلی زیاد شد که علی چه میگه که اشک میریزه و نماز میخونه،اما اینو میدونستم هرگز تنها با حرف زدن ساده اون حالت علی رو نمیگیرم
بعد از نماز به پیشنهاد علی از بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم صبحونه خوردیم،ساده اما دلچسب بود توی سرما یه چای داغ و مقداری نون عربی تازه از تنور در اومده و مقداری سیب زمینی سرخ کرده..گرسنگی رو از بدنمون بیرون کرد،کوله هامون رو برداشتیم به سمت ورودی های مرز عراق حرکت کردیم،من تازه متوجه یه چیزی شده بودم،همه سیاه پوش بودن و همه برا یه چیز حرکت میکردن،یعنی حسین این اندازه جاذبه داره؟
زیاد توی افکار خودم نموندم و با علی هم صحبت شدم:
_علی میگم خطر ناک نیست؟عراق که همه ش جنگه یه موقع نکشنمون
_احتمال زیاد داره که کشته بشی
_(با چشم های گرد شده)جدی میگی؟
_چه دلیلی داره جدی نگم؟
_من میخوام برگردم،تو هم بیا بریم بابا این عربا یه موقع رگشون میگیره میکشنمون ها
_تو اگه میخوای بری برو من میخوام برم ولو تیکه تیکه ام کنن
_بابا بیخیال اصلا مگه اون همه فقیر چشم انتظار تو نیست خب به اونا برس،به خدا همه آخوندا میگن به فقرا کمک کنید
_(خنده ش گرفت)بابا شوخی کردم،عربا بنده خدا ها مگه نمیبینی چطور مهمون نوازی میکنن،امنیتشم نترس حاج قاسم همین جاست
با شنیدن اسم حاج قاسم دلم آروم گرفت،علی خیلی شاد و شنگول بود و همه ش لبخند رو لباش نمایان بود
جلو پایانه مرزی رسیدیم،به پیشنهاد علی یه عکس سلفی که "لفظ پایانه مرزی شلمچه" معلوم بود گرفتیم و گذاشتمیمش روی وضعیت واتس آپمون
چندین پیام برام اومد از افراد مختلف که از بعضیشون اصلا خوشم نیومد:
_تو کجا و اربعین کجا؟؟....
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol