🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_82 بعد از چند ساعت به این طرف اون طرف خوردن گرم شدن هوا،توی یه شهری وایساد و به عربی و اشاره
#پارت_83
شروع به غذا خوردن کردیم،انواع خوردنی ها گذاشته بود
از گوشت شتر،مرغ،گوسفند و گاو تا دوغ و ماست نوشابه
واقعا معروفیت عرب ها به مهمون نوازی الکی نبود و راست میگفتن
بعد از غذا و مقداری استراحت سوار شدیم و به حرکتمون ادامه دادیم،کم کم هوا رو به سردی رفت و من از این حالت خوشحال نبودم
سرمو گذاشته بودم رو شونه علی و کم کم چشمام سنگینی رفت و به خوابی عمیق فرو رفتم
_پاشو رسیدیم،امین پاشو
با سر و صدای مردم و حرفای علی چشم باز کردم
بلند شدم،چند بار پلک زدم چه جمعیت عظیمی بود،ماشین ها یه طرف میرفتن و مردم هم یه طرف
از تریلی پایین رفتیم و همراه مردم شدیم،هوا دیگه تاریک شده بود،از علی پرسیدم،اینجا نجفه؟
_آره،شهر پدر تمام یتیمان
نمیدونم چرا گفت پدر یتیمان ولی خوب کرد که گفت،چون بیشتر احساس نزدیکی میکردم
جلو رفتیم،دو سه تا بچه که لباس هاشون خیلی کهنه بودن و التماس میکردن که ازشون چیزی بخریم چشمم رو گرفت
رفتم به سمتشون و مقداری پول بهشون دادم،اونا هم خیلی خوشحال شدن و در جوابم رو به سمتی کردن که بعدش فهمیدم حرم بود کردن و یه چیزایی گفتن که متوجه نشدم فقط میدونستم دعا بود
مقداری جلو تر رفتیم دیدم چند بچه دیگه هم با همین اوضاع هستن،خواستم برم که علی گفت:
_اینجا خیلی از اینا زیاده حواست باشه
_با این فکر که نمیتونم به همه شون بدم عقب کشیدم و نرفتم
ادامه دارد.....
✍ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol