✨﷽✨
🔰 #داستان_کوتاه
✍حکیم بزرگ ژاپنی در صحرایی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت: «مرا به شاگردی بپذیر!». حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: «کوتاهش کن!». مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: «برو یک سال بعد بیا!»
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: «کوتاهش کن!» مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: «برو یک سال بعد بیا!»
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: «نمیدانم!» و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: «حالا کوتاه شد!!!»
💥این حکایت یکی از رموز فرهنگ ژاپنیها را در مسیر پیشرفت نشان میدهد: «نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست؛ با رشد و پیشرفت تو دیگران خود به خود شکست میخورند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را بکن.
@andaki_tamol
🔮روحیه ای انتقاد پذیر و قوی
خدمت #علامه_طباطبائی(ره) گفته شد: «شخصی، ضد #المیزان کتابی نوشته است.» ایشان بدون این که خشمگین شود، فقط دو کلمه فرمود؛ فرمود: «بسیار خوب!»
یک بار به علامه گفتند: «فلان کس از شما انتقاد کرده است.»
علامه فرمود: «من که رسوای جهانم! عیب من یکی دو تا نیست؛ خوب این هم رویش.»
استاد امجد نقل می کنند: مرحوم استاد، هیچ نامه ی ، نام و نشان داری را بی پاسخ نمی گذاشتند. حتی اگر حامل ناسزا به ایشان بود، جوابی کریمانه به آن می دادند. شخصی که ایشان را با سخنانش آزار می داد و با علامه دشمنی می کرد، در مجامع، مورد احترام استاد بود و استاد به او می فرمود: «به حرم که می روم، اول برای شما دعا می کنم!»
هیچ کس نمی توانست علامه را خشمگین کند. به طور خلاصه می توان گفت: «علامه، له شده بود». [یعنی بسیار بسیار متواضع بود.]
@andaki_tamol
🔴 رئیس موساد سرلشکر «قاسم سلیمانی» را به ترور تهدید کرد!
🔹«یوسی کوهن» در ادعاهایی، دبیرکل حزبالله و فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران را به ترور تهدید کرد.
🔹کوهن ادعا کرد: سلیمانی میداند که نابودی وی غیرممکن نیست اما او تاکنون اشتباهی انجام نداده که نامش در فهرست ترور موساد قرار بگیرد.
🔹فعالیتهای سلیمانی در تمام مکانها آشکار و ملموس است و او سیستمی عملیاتی ایجاد کرده که تهدیدی بزرگ برای اسرائیل به شمار میرود.
🔹کوهن در پاسخ به این سوال که چرا موساد از ترور نصرالله امتناع کرده، گفت: این سوال، درست نیست. سوال (درست) این است آیا نصرالله میداند ما گزینهای برای نابودی وی داریم و پاسخ به این سوال، مثبت است.
✍ شما که راست ميگی قصد #ترور نداری ماهم اصلا نميدونيم که چندين ساله برای ترور سردار سليمانی بودجه تصويب می کنيد ولی هيچ غلطی نتونستيد بکنيد...😅
@andaki_tamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تست فوق العاده شنوایی، اختراع شده توسط نوجوان عرب که بدون صرف وقت و هزینه ویزیت، به شما مقدار مشکل شنیداری تان را می گوید! صدای این کلیپ رو شما کی شنیدید!؟ اگر بالای ۱۰۰ شنیدید، یعنی از شنوایی خوبی برخوردار هستید! بین ۸۰ تا ۱۰۰ عادی هست! بین ۷۰ تا ۸۰ یعنی مشکل کوچکی دارید! اما زیر ۷۰ به این معنی است که شنوایی شما ضعیف است و باید هرچه سریعتر به پزشک مراجعه کنید!
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_41 درگیر درس و کارام شده بودم هر روز دانشگاه خونه و بعضی مواقع بیرون،کلا کارم همین شده بود تا
#پارت_42
علی هم جواب داد:
_اینجا رو آوردم نشونت بدم که بدونی اشتباه داری قضاوت میکنی درمورد بچه مذهبی ها و آخوندا
از یه طرف دلم براش سوخت و از یه طرف تعجب کردم از این وضع
تو دلم میگفتم:
واقعا شاید اینطور نباشه که من فکر میکنم،شاید دارم اشتباه میکنم...
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه و رفتم داخل،تو فکر بودم و زیاد حرف نمیزدم.
زهرا اومد کنارم نشست و گفت چیه که اینطور ذهنتو مشغول کرده؟بهم بگو نگرانم
بعد از کمی سکوت لب باز کردم:
نه چیز مهمی نیست،فقط یه چیزی ذهنمو درگیر کرده
_چیه؟
_(آروم شروع به صحبت کردم)امروز رفتیم خونه یه پیرزنی که همسرش آخوند بود و فوت کرده بود،خیلی خونه فقیری بودن و هیچی نداشتن،دلم براش سوخت و از اونطرف هم تعجب کردم که یه آخوند مگه میشه این اندازه فقیر باشه
این مسئله ذهنمو درگیر کرده
زهرا که به حرفام خوب گوش داده بود:
_نمیدونم چی از آخوندا دیدی که اینجور فکر میکنی پول دارن که حالا وقتی یکیشونو دیدی اینقدر فقیره این اندازه تعجب کردی ولی برات بگم که شاید تعدادی باشن خیلی پول دار باشن از طریق مسولیت هاشون ولی آخوندا قسمت غالبشون از نظر مالی خیلی ضعیفن
_شاید تو راست بگی، منم قبلا همین فکر رو میکردم تا وقتی که اون مسئول فرهنگی دانشگاه رو گرفتن به جرم اختلاس یه میلیاردی،از اون موقع تنفر پیدا کردم به همه شون به همه بچه مذهبی ها.
_(لبخندی نثارم کرد)خب داداشم مشکلت همین جاست که یه دونه رو دیدی حالا فکر میکنی همه شون همینجورین
اتفاقا من که باهاشونم میبینم خیلی مشکل مالی دارن،حالا تک و توکی هم شاید این کارایی که میگی بکنن
_شاید تو درست بگی ولی دل من نسبت بهشون صاف نمیشه،هر جا نشستم بدیشونو شنیدم پس نمیتونم قبول کنم که شماها درست میگید
_(جدی اما آروم)چون جای بد نشستی چون جایی نشستی که مثل خودت فکر میکنن،یه نفرو میبینن و میگن همه شون بدن تو حداقل چند روز باهاشون باش بعد بگو،همش حرفات از دیگرانه،خودت چی داری؟چی میدونی؟
ادامه دارد....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_42 علی هم جواب داد: _اینجا رو آوردم نشونت بدم که بدونی اشتباه داری قضاوت میکنی درمورد بچه مذ
#پارت_43
_عمرا اگه یه روز باهاشون باشم
_باشه،پس بگو چی از خودت میدونی
_لازم نیست خودم بدونم بقیه که میدونن
_بقیه دیگه منظورت همون حامد و یاسمین و امثالهم هست که اینجوری باهات کردن
سریع به سمتش سرچرخوندم ،انتظار این حرفو نداشتم ازش اما دیگه جوابی براش نداشتم و فقط در مقابلش سکوت کردم،بلند شد رفت و من تو فکر فرو رفتم:
_زهرا راست میگه من هرچی دارم میگم از زبون یه عده آدمیه که ذره ای مرام و معرفت ندارن،اصلا شاید همشو دروغ گفته باشن اینا که همه کار راحت میکنن
کم کم سنگینی چشمامو حس کردم و به خواب فرو رفتم
صبح وقتی چشممو باز کردم اولین چیزی که به ذهنم رسید چطور زهرا بیدارم نکرده
رفتم آب به دست و صورتم زدم،زهرا داشت میز رو میچید ،صداش زدم:
_زهرا،چطور بیدارم نکردی
_(با بی اهمیتی به کارش ادامه داد و نگاهم نکرد) قرار که نیست هر روز من بیدارت کنم
از حرفش سرجام خشکم زد تا حالا نشده بود که اینطور باهام حرف بزنه،رفتم جلوش ایستادم:
_زهرا چی شده که اینجور رفتار میکنی،تا حالا نشده که اینطور باهام حرف بزنی؟!
_(باز به کارش ادامه داد)هیچی چیز خاصی نیست
_ازم ناراحتی؟!
سکوت کرد
_(دستشو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش)چیه جان داداش،چه کار کردم که اینطور ناراحتی
_(مستقیم به چشمام نگاه کرد و جدی لب زد)میدونی چرا ناراحتم؟چون میبینم داداشم بیشترین کسی که دوسش دارم گوشش و زندگیش رو داده دست حرف آدمایی که دو قرون نمی ارزن
از این ناراحتم که خودتو داری بدبخت میکنی طبق حرف آدمایی که اینجور اذیتت کردن
ادامه دارد.....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol
⚽️ در #کامبوج فوتبال #ممنوع است
💁 اگر تا به حال در ایران تماشای فوتبال برای #زنان ممنوع بوده در کامبوج خود #فوتبال ممنوع است.
🏯 نوردوم، دومین پادشاه #کامبوج بر اساس اعتقادهای بودایی خود فوتبال را "منحرف" و "انگلی" میدانست اما تیم ملی کامبوج اجازه داشت در تایلند تمرین کند و مسابقه دهد تا اینکه فدراسیون فوتبال کامبوج توانست در سال ٢٠٠٤ از پادشاه اجازه بگیرد که تیم ملی بتواند در پنوم پن پایتخت مسابقه بدهد./بی بی سی #ورزشی
@andaki_tamol
✨روح سرگردان✨
با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم.
ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح.
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم، اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه، حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد.
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم، همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود، وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن.
ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده، سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم.
همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم، به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت.
صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه، مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم، پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم، بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: این چطوری کار می کنه؟
آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم
صدای زنی گفت: داریم می آیم،یه لحظه صبر کن...
بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم، تموم وجودم یخ زده بود، مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت: چرا سر جای من نشستی؟
دختره گفت:جای خودمه، برو اونورتر
زنه گفت: بشینید بچه ها، می خوام واستون انار دون کنم.
مرده گفت: شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود!
راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟
زنه گفت:مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار.
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم، با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون، ناگهان فریاد زدم: نه نه، در رو باز نکن.
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: کی اونجاست؟
گفتم: روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام.
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد.
من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد، اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد، روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند.
@andaki_tamol